موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

حذف میکنم از زندگیم

نویسنده : نادر | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:46

عملیات قابل بازیابی نیست آیا برای حذف مطمئن هستید؟!

حذف می کنم آدم ها را

آدم های الکی خوشِ بی ادبِ بی مزه را
به همراه آن هایی که زانوی غم بغل کرده اند و خودشان هم نمی دانند از دنیا چه می خواهند
همین طور عصا قورت داده هایی را که پیششان خندیدن جرات زیادی می خواهد

 آدم هایی را
که بدی افتخارشان است و خوبی را مسخره می دانند و افسانه
سر هم کلاه می گذارند و اسمش را زرنگی می گذارند
همین طور آدم هایی که خوبند تا دیگران تاییدشان کنند
و به این فکر نمی کنند که هیچ خوبی به تایید دیگری نیاز ندارد

 آدم هایی را
که نه می شود دروغ هایشان را باور کرد، نه راست هایشان را

حذف می کنم  آن هایی را
که موفقیت دیگران آزردهِ شان می کند
توی خیالشان از همه سرند و هر که موفق شده حق آن ها را خورده
نه هوش داشته نه ذره ای فهم، نه اصلا آدم بوده
و حیف آن ها که با این همه درک و فهم از او کم آورده اند

و آدم هایی را که تنها برای داشتن نگاهی اندکی متفاوت تر به دنیا
در همه به دیده ی تحقیر می نگرند

باز هم می گردم
حذف می کنم تک تکِ آن هایی را که یک عمر از ته دل دوستشان بودم
اما از ته دل با من نبودند

حذف می کنم آدم ها را
من می مانم و یک خالیِ بزرگ
پاهایم را دراز می کنم و نفس راحتی می کشم

حذف می کنم آدم ها را
منی که حذف شده ام سال هاست!

+

نوشته شده در سه شنبه یکم تیر ۱۳۸۹ ساعت ۶ ب.ظ توسط قاصدک  | 

چند گانه

۱ـ آدم ها

    نه! 

    بچه آدم ها

یک روزی 

         بی آنکه بدانند 

    دلشان توی یک قصه جا می ماند

بعدها ، بزرگ که شدند

        بی آنکه بفهمند

تلاش می کنند

شبیه آدمِ توی قصه باشند

کاش
بزرگ تر که شدیم
حواسمان جمع قصه هایی باشد
که قرار است، دلِ بچه هایمان تویشان جا بماند

۲ـ برای روز میلادت
نامه ای نوشتم
توی پاکت و روی کادویت گذاشتم
لحظه ی آمدن
نامه را به سطل زباله انداختم
و فقط موضوع اصلی را با خودم آوردم!

۳ـ من...
پیش چشم های تو، خوب بند بازی می کردم 
تا که رویت را آن طرف می کردی
با سر زمین می خوردم

۴ـ   وقتی که دیگر
کسی را دوست نداری
وقتی که دلت
برای کسی تنگ نمی شود
وقتی که بودن
                  یا نبودن دیگری
هیچ معنا و مفهومی ندارد
وقتی که از شوق خالی می شوی
وقتی که حتی هیچ بادی نمی وزد
و هیچ کلاغی نمی خواند
مگر چیزی هم برای نوشتن می ماند؟

وقتی که با مانتوی آبی ات
نه می توانی روی جدول ها بپری
نه بچه بازی در بیاوری
وقتی که جلوی آینه رژ گونه می زنی
و دست هایت
برای اولین بار   
خراب نمی کنند
می فهمی
دستی زندگی ات را ورق زده
و فصل تازه ای آغاز شده
فصلی
       تاریک و ......
                        روشن! 
       عجیب و.....
                        رمز آلود 

پیوست:
نیستم که کامنت های احتمالی را تایید کنم.... تاییدشان می ماند برای بعد  

t06olc.jpg                                                                                                                  
    

+

نوشته شده در چهارشنبه پنجم خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۱ ق.ظ توسط قاصدک

زیر خروارها غم دست و پا می زنم

احساس بدی دارم ... انگار مدت هاست یک جا مانده ام...

مدت هاست در جا زده ام... راکد مانده ام... حتی گندیده ام! فرو رفته ام...

انگار توی چاهی افتاده ام و مدام سعی می کنم به دیواره هایش آویزان شوم و

هر جور شده خودم را بالا بکشم اما هنوز چند قدم بالا نرفته زمین می خورم و باید از اول

شروع کنم.

من دیگر خیابان های این شهر را دوست ندارم... هیچ کدامشان را
حتی دیگر آن پارک همیشگی ام را دوست ندارم
این احساس بدِ ته دلم را هم دوست ندارم
اصلا همیشه اش زیر سر این احساس است...
همین است که همه چیز را از چشمم انداخته

یک روزی قرار نبود این طوری باشد
قرار بود زندگی پر از حس های خوب و تازه باشد
قرار بود من توی دل کهنگی ها هم چیز های نو پیدا کنم
به گمانم آن وقت ها پیدا هم می کردم!
پیدا می کردم؟! شاید! اما حالا انگار قرنی از آن زمان گذشته
انگار من نبوده ام کس دیگری بوده

من بی حوصله ام... بی حوصله ام و عضلاتم خشک شده اند
توانی برای حرکت نیست...  من تنها دلم یک روز یخ زده ی سرد می خواهد
که باد بوزد و سوز وحشتناکی با خودش بیاورد و من فقط بروم و بروم
بروم و دیگر برنگردم

این هوای خوب بهاری شبیه هوای دل من نیست... آرامم نمی کند... من طوفان می خواهم 
می خواهم پاک کن بردارم و اسمم و چهره ام و حرف هایم را از ذهن یک نفر پاک کنم
می خواهم یادی اگر هست خوب یا بد تنها برای من باشد
می خواهم بروم جایی که هیچ کس نیست و تا می توانم با صدای بلند گریه کنم و داد بزنم

من باید هر طور که شده این احساس مزخرف را از خودم دور کنم
باید این کار را بکنم
خـداااااااا، باید این کار را بکنم
خواهش می کنم...

+

نوشته شده در یکشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۱ ق.ظ توسط قاصدک

باران می بارد... روی سبزیِ برگ های این درخت مو... روی صورتیِ گل های توی باغچه که تا به


حال ندیده بودمشان... روی من که ایستاده ام وسط حیاط و به آسمان نگاه می کنم
می پرسم: دلِ تو هم گرفته؟ مثل من؟به خاطرِ من؟
به مهسیما گفته بودم همیشه هر اتفاقی می افتد خیال می کنم خدا به خاطر من آن کار را
کرده.
قاطع گفته بود خب همین طور هم است! مگر جز اینست؟
و من جا خورده بودم منتظر بودم که بگوید خوش خیالم و دیوانه ام و هر چیز دیگری که بشود به
آدمی مثل من گفت.

گفته بودم مهسیما چرا برنمی گردی؟
گفته بود دنیایش را خراب کرده چرا باید برگردد؟
من یادم رفته بود بگویم برای اینکه ویرانه ها را از نو بسازد
حتی یادم رفته بود بهش بگویم که بعد از این همه سال فهمیده ام که چقدر زیاد دوستش دارم
من همیشه گفتنِ چیزهای مهم را فراموش می کنم...

اما یادم مانده بود که برایش از بزرگ شدن حرف بزنم...
یادم مانده بود بهش بگویم آدم هایی که میخواهند بچه بمانند اشتباه می کنند
چون زمانی مجبور می شوند از ۱۵ سالگی بپرند به ۲۲ سالگی
و این خیلی درد آور است وقتی که مجبور می شوی یک فاصله ی هفت ساله را یک شبه طی کنی
وقتی تمام دردش را یکباره تحمل میکنی
یادم مانده بود این را بگویم و او فهمیده بود
از همان فهمیدن های خاص
و من آرام گرفته بودم

صدای رعد می آید، فکر می کنم من از کدام روز، از کدام لحظه این طور از خودم به بیرون نقب زدم
که راه برگشت را گم کردم؟ چرا یاد نگرفتم جایی میان خودم و دیگری زندگی کنم؟به خودم
می گویم: بی جنبه!
کسی توی دلم بهم میخندد و میگوید: "این کشف تازته؟ حداقل یه حرف تازه بزن... اینو خیلی وقت
پیش هم گفته بودی و اون وقتی بود که از خودت حتی یه روزنه هم به بیرون باز نکرده بودی... وقتی
که بلد نبودی توی تنهایی خودت کس دیگه ای رو هم بپذیری"

باران تگرگ می شود
من به تکه هایم فکر می کنم... به تکه های گم شده ام...به تکه های جامانده ام...
تکه های از دست رفته ام... به جاده ای که از میانش گذشته ام.. همین جاده که مرا تکه تکه کرد
و تکه ای را در خودش پنهان کرد و تکه ای را از من دزدید...
تکه ای راشکست و تکه ای دیگر را فرو بلعید.

نکند این تگرگ کار گل ها و جوانه های کوچک مو را بسازد، باید برایشان چه کار کنم؟

پیوست:
دوست دارم بنویسم.... مشکلیه؟!

بی ربط:
مریم  تو از آن آدم هایی هستی که دمِ رفتن، حتما عکست را توی چمدانم می گذارم و با خودم
میبرم

پیشنهاد:
اینجا را بخوانید:بلد نیستند
دوست دارم نویسنده اش را به خاطر نوشتنش محکم بغل کنم
البته من این توضیح را هم اضافه می کنم که اغلبِ مردها نه تمامیِ شان
اما ذره ای از قید اغلب کوتاه نمی آیم!! 16.gif

+

نوشته شده در جمعه سوم اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۸ ب.ظ توسط قاصدک  | 

وقتی که دیوار آوار می شود

حذف شد
به حد کافی متلذذ شده ای... دیگر کافیست

5yujko.jpg

+

نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۸ ب.ظ توسط قاصدک

لحظه ی خیس

 این آسمانِ گرفته ی امروز... این باران که خودش را می کوبد به شیشه ی پنجره

این رعدی که خیال کردم سقف را بر سرم آوار می کند و با صدایش دو بار جیغ کشیدم

 راستش را بخواهی از ترس نبود دلم خواست جیغ بکشم آن هم دقیقا دو بار!

 مهشید پرسید:"دیدی چه وحشتناک بود؟" سکوتم را که دید دوباره پرسید:

"پس واسه چی جیغ زدی؟"و باز جوابی نگرفت 

همه ی این ها جایش توی یک غروب پاییز بود نه، یک غروب نه! جایش توی تمام آن غروب هایی
بود که پیاده آن قدر خیابان ها را پرسه می زدم که خودم می ماندم پایم چه طور تاب می آورد و
می نشستم توی آن پارک همیشگی روی آن نیمکت فلزی سرد و به درخت ها نگاه می کردم
و فکر می کردم سرما که هست من پادشاه خیابان ها و پارک ها و "هر چه که محصور یک چهار
دیواری نیست"، هستم...
که آدم های عاقل توی سرما مدت ها پیاده راه نمی روند... روی نیمکت های سرد نمی نشینند
نفس های عمیق نمی کشند که سرما را ببرند تا عمق ریه هایشان و از حال کلاغ ها خبر
نمی گیرند
و بعد می ایستادم روی آن پل که تنها عابرش من بودم و آدم هایی که گاه به گاه معلوم نبود از کجا
پیدایشان می شد... تکیه می دادم به نرده هایش و فراموش می کردم که از ارتفاع وحشت دارم
به کوه رو به رو نگاه می کردم که ابرها احاطه اش کرده اند و به ردیف چمن ها و گل های توی بلوار
و حرکت سریع ماشین ها
و مدت ها بی حرکت آن جا می ماندم و دلم می خواست از آن بالا پرت شوم به یک نقطه ی دیگر دنیا

این باران، این آسمان، جایش توی تمام آن غروب هایی بود که می پرسیدم پس کی این هوا
شبیه پاییز می شود؟

می ایستم روبه روی شیشه ی پنجره با سر انگشت روی بخار نامرئی اش می نویسم:
"دیر آمدی اما حالا که آمدی لطفا بیشتر بمان
قول دوباره آمدن هم بده.... باید تمام نبودن هایت را جبران کنی"

پیوست:
۱ـ حالا که دارم اینجا تایپ می کنم نه از باران خبری هست و نه رعد... تمام شد، هوای بهاریست
دیگر 
۲ـ شاید اگر پاییز گذشته شبیه همه ی پاییز های دیگر بود من هم شبیه همه ی آدم های عاقل
بودم.دیوانگی هایم مرز دارند آخر!

بی ربط:
 این روزها تمام حرف هایت به یادم می آیند،تمام حرف هایی که هیچ وقت جدی ِشان نگرفتم
تو راست می گفتی من اشتباه می کردم.

aglamasen_dagarcik10021%5B1%5D.jpg

+

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۱۰ ب.ظ توسط قاصدک  | 

پرنده ی هر آسمانی که می خواهی باش

برایت گفته بودم من آدمی را که برای کنار من ماندن بند بخواهد نمی خواهم 


کسی را می خواهم که رها باشد اما بماند
آدم هایی که نگه داشتنشان بند می خواهد مرا می ترسانند.
نگفته بودی تو را زنجیر نگه می دارد نه بند...

حالا اما
تو را محکوم نکرده ام
رهایت کردم
همان دیشب که تازه برگشته بودم
و ایستاده بودم توی حیاط
هوا سرد بود و لباس هایم نازک
سرما به جانم نفوذ می کرد
چشم هایم توی تاریکی پی چیزی نبود
داشتم خودم را می دیدم
خودم را که اهل بند زدن به دست و پای هیچ کس نیستم
خودم را که آدم این نیستم که برای داشتن
یا از آن سخت تر نگه داشتنت تقلایی بکنم
آدم این هم نیستم که دست و دلم تاب لرزه ی مدامِ
"مبادا از دست دادنت" را داشته باشد
دیدم که در قفس باز است
من بازش گذاشته ام
تو داری می روی
و من رفتنت را لبخند می زنم...

پیوست:
این را ۶/۱/۸۹ نوشته ام نه امروز...

sfdg.JPG

 توضیح:
لعنت به این قالب...
عکسی که دوستش داشتم توی قالب بلاگم جا نشد
از  این جا ببینیدش.

+

نوشته شده در جمعه سیزدهم فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۱۱ ب.ظ توسط قاصدک

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر