صبح شده بود...
یه مانتوی آجری رنگ پوشیدم با یه شال همرنگش...با یه کفش اسپورت مشکی آجری..
یه برق لب و یه ریمل و یه مداد چشم هم کشیدم و کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
دویست و شیش ام رو از تو پارکینگ در اوردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم..
++++++++++بعد از 5 دقیقه رسیدم دانشگاه و رفتم سر کلاس..
هنوز استاد نیومده بود...رفتم نشستم سرجام پیش باران..
- سلام بارانی! خوبی؟ دلم برات تنگولیده بود..
سحر از پشت سلقمه ای بهم زد و گفت: هوی یه وقت سلام ندیا!
با اخم برگشتم سمتش و گفتم: وحشی پشتم داغون شد!
سحر هم با کمال پررویی گفت: حقته!
- بی شعور...
باران هم اعصابش خورد شد و گفت: اه بسه دیگه..مثه بچه های دوساله رفتار میکنین!
باران که این حرفو زد، همه ساکت شدیم..
بعد از کمی مکث گفتم: راستی باران از آرسام جونت چه خبر؟
باران انگار یه برق سه فازی بهش وصل کرده باشن پرید و گفت: وااااااای من چقد خرم یادم رفت براتون تعریف کنم!
من و سحر نگاهی به هم کردیم و سحر گفت: دیوونه خب بگو چی شد...
باران هم ذوق زده گفت: وااااای نمیدونین...پنجشنبه که من تنها خونه بودم، آرسام اومد دم خونه مون..بعدشم اومد
تو..ازش پرسیدم برای چی اومدی..اونم گفت اومدم باهات حرف بزنم...داشتم سکته میکردم آخه من و آرسام با هم
تنها بودیم..
من ابرویی بالا انداختم و گفتم: خب؟؟
باران هم اخم کمرنگی کرد و گفت: ا..منحرف نباش دیگه..بزار تعریف کنم
سحر هم گفت: اه بس کنین الان استاد میاد..
باران هم ادامه داد: هیچی دیگه آرسام و من نشستیم رو مبل و اونم ازم پرسید فکراتو کردی؟ منم بعد از کمی مکث
گفتم منم تو رو دوست دارم و اینجور چیزا...ولی کلا خیلی روز خوبی بود...آرسام هم کلی ذوق کرد!
من نا امیدانه گفتم: یعنی هیچ کاری نکردین؟؟؟
باران گفت: نخیر...من و آرسام مثه تو منحرف نیستیم...بعدشم هنوز خیلییییی زوده برای اینکارا!
همون موقع استاد اومد و همه نشستیم سرجاهامون..
++++++++++من و باران و سحر سه نفری رفتیم بوفه و سه تا ساندویچ خریدیم...
رفتیم رو نیمکت...
سحر امیرو تو حیاط دید و به من گفت: هوی راستی چه خبر؟؟ و با ابروش به امیر اشاره کرد..
منم با بی تفاوتی گفتم: هیچ خبر! میخواستی چی بشه؟
- خب گفتم شاید باهات دوباره حرف زده...
- نه بابا...از این خبرا نیست....
- ولی خیلی عصبانیه...از اون موقع تا الان اینجوری شده....
- میدونم..آقا به غرورشون برخورده که دعوتشون رو قبول نکردم...چون همه دخترای دانشگاه براش هلاک
میشن...سابقه نداشته رد بشه!
- ولی تو هم دروغ گفتی دیگه..کاری نداشتی الکی گفتی نه کار دارم..
- په نه په مثه این دخترای سبک بگم چشم باشه حتما میام! بعد اونم به این مغرور بازیاش
ادامه بده...
- خب بابا..بسه...من هرچقدر بهت بگم نمیفهمی!
باران هم گفت: خره دیگه..به حرفای ما گوش نمیده...
++++++++++ظهر بود و من و باران و سحر توی دویست و شیش من بودیم...
من رانندگی میکردم...سحر هم کنارم بود و باران هم پشت نشسته بود..
داشتیم با هم شوخی میکردیم که من گفتم: بچه ها بیاین جمعه بریم کوه...
باران با چشمای گشاد شده گفت: واقعا؟؟؟
منم گفتم: آره..چرا که نه؟
باران که ذوق کرده بود گفت: خیلی خوبه نازی...خیلی وقت بود با هم نرفته بودیم ها!
سحر هم گفت: آره خوبه..برای جمعه همین هفته؟
من هم گفتم: په نه په...و جلوی خونه سحر نگه داشتم..
و ادامه دادم: پس سحر وسایلتو آماده کن جمعه صبح ساعت 7 دم در باش..میکشمت اگه دیر کنی!
سحر هم گفت: باشه نازی جونم...راستی کدوم کوه میریم؟
من گفتم: توچال...
سحر هم بعد از کمی مکث گفت: باشه. راستی کیا دعوتن؟
من گفتم: خودم، تو و باران..مگه کس دیگه ای هم باید بیاد؟
سحر و باران به هم نگاه کردن که من نفهمیدم..ولی بعدش سحر گفت: نه...همینطوری گفتم..خدافظ!
من و باران هم خداحافظی کردیم..بعدشم بارانو رسوندم و بعدشم خودم رفتم خونه...
++++++++++جمعه بود...
صبح ساعت 6 صدای ویبره گوشیم داشت رو مخم یورتمه میرفت..با عصبانیت خاموشش کردم و
با بی رمقی از جای گرم و نرمم بلند شدم و تو راه دستشویی کلی هم به خودم فحش دادم که چرا گفتم
بریم کوه! خلاصه یه لیوان چایی خوردم و لباسای اسپرتمو هم پوشیدم..و کیف پر از خوراکیمو برداشتم..
از در خونه رفتم بیرون و دویست و شیش امو از پارکینگ بیرون اوردم و به سمت خونه سحر حرکت کردم...
به خونه سحر رسیدم دیدم دم در وایساده..براش یه بوق زدم و اونم اومد سوار شد..
- سلام سحر..خوبی؟
- سلام..آره خوبم...
و به سمت خونه باران حرکت کردیم...
خلاصه از اونورم رفتیم بارانو سوار کردیم و با هم به کوه رفتیم..
++++++++++
این داستان ادامه دارد....:دی