موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

رمان عشق در نگاه اول قسمت چهارم

نویسنده : نادر | زمان انتشار : 03 دی 1400 ساعت 00:52

صبح شده بود...

یه مانتوی آجری رنگ پوشیدم با یه شال همرنگش...با یه کفش اسپورت مشکی آجری..

یه برق لب و یه ریمل و یه مداد چشم هم کشیدم و کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

دویست و شیش ام رو از تو پارکینگ در اوردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم..

++++++++++بعد از 5 دقیقه رسیدم دانشگاه و رفتم سر کلاس..

هنوز استاد نیومده بود...رفتم نشستم سرجام پیش باران..

- سلام بارانی! خوبی؟ دلم برات تنگولیده بود..

سحر از پشت سلقمه ای بهم زد و گفت: هوی یه وقت سلام ندیا!

با اخم برگشتم سمتش و گفتم: وحشی پشتم داغون شد!

سحر هم با کمال پررویی گفت: حقته!

- بی شعور...

باران هم اعصابش خورد شد و گفت: اه بسه دیگه..مثه بچه های دوساله رفتار میکنین!

باران که این حرفو زد، همه ساکت شدیم..

بعد از کمی مکث گفتم: راستی باران از آرسام جونت چه خبر؟

باران انگار یه برق سه فازی بهش وصل کرده باشن پرید و گفت: وااااااای من چقد خرم یادم رفت براتون تعریف کنم!

من و سحر نگاهی به هم کردیم و سحر گفت: دیوونه خب بگو چی شد...

باران هم ذوق زده گفت: وااااای نمیدونین...پنجشنبه که من تنها خونه بودم، آرسام اومد دم خونه مون..بعدشم اومد

تو..ازش پرسیدم برای چی اومدی..اونم گفت اومدم باهات حرف بزنم...داشتم سکته میکردم آخه من و آرسام با هم

تنها بودیم..

من ابرویی بالا انداختم  و گفتم: خب؟؟

باران هم اخم کمرنگی کرد و گفت: ا..منحرف نباش دیگه..بزار تعریف کنم

سحر هم گفت: اه بس کنین الان استاد میاد..

باران هم ادامه داد: هیچی دیگه آرسام و من نشستیم رو مبل و اونم ازم پرسید فکراتو کردی؟ منم بعد از کمی مکث

گفتم منم تو رو دوست دارم و اینجور چیزا...ولی کلا خیلی روز خوبی بود...آرسام هم کلی ذوق کرد!

من نا امیدانه گفتم: یعنی هیچ کاری نکردین؟؟؟

باران گفت: نخیر...من و آرسام مثه تو منحرف نیستیم...بعدشم هنوز خیلییییی زوده برای اینکارا!

همون موقع استاد اومد و همه نشستیم سرجاهامون..

++++++++++من و باران و سحر سه نفری رفتیم بوفه و سه تا ساندویچ خریدیم...

رفتیم رو نیمکت...

سحر امیرو تو حیاط دید و به من گفت: هوی راستی چه خبر؟؟ و با ابروش به امیر اشاره کرد..

منم با بی تفاوتی گفتم: هیچ خبر! میخواستی چی بشه؟

- خب گفتم شاید باهات دوباره حرف زده...

 - نه بابا...از این خبرا نیست....

- ولی خیلی عصبانیه...از اون موقع تا الان اینجوری شده....

- میدونم..آقا به غرورشون برخورده که دعوتشون رو قبول نکردم...چون همه دخترای دانشگاه براش هلاک

میشن...سابقه نداشته رد بشه!

- ولی تو هم دروغ گفتی دیگه..کاری نداشتی الکی گفتی نه کار دارم..

- په نه په مثه این دخترای سبک بگم چشم باشه حتما میام! بعد اونم به این مغرور بازیاش

ادامه بده...

- خب بابا..بسه...من هرچقدر بهت بگم نمیفهمی!

باران هم گفت: خره دیگه..به حرفای ما گوش نمیده...

++++++++++ظهر بود و من و باران و سحر توی دویست و شیش من بودیم...

من رانندگی میکردم...سحر هم کنارم بود و باران هم پشت نشسته بود..

داشتیم با هم شوخی میکردیم که من گفتم: بچه ها بیاین جمعه بریم کوه...

باران با چشمای گشاد شده گفت: واقعا؟؟؟

منم گفتم: آره..چرا که نه؟

باران که ذوق کرده بود گفت: خیلی خوبه نازی...خیلی وقت بود با هم نرفته بودیم ها!

سحر هم گفت: آره خوبه..برای جمعه همین هفته؟

من هم گفتم: په نه په...و جلوی خونه سحر نگه داشتم..

و ادامه دادم: پس سحر وسایلتو آماده کن جمعه صبح ساعت 7 دم در باش..میکشمت اگه دیر کنی!

سحر هم گفت: باشه نازی جونم...راستی کدوم کوه میریم؟

من گفتم: توچال...

سحر هم بعد از کمی مکث گفت: باشه. راستی کیا دعوتن؟

من گفتم: خودم، تو و باران..مگه کس دیگه ای هم باید بیاد؟

سحر و باران به هم نگاه کردن که من نفهمیدم..ولی بعدش سحر گفت: نه...همینطوری گفتم..خدافظ!

من و باران هم خداحافظی کردیم..بعدشم بارانو رسوندم و بعدشم خودم رفتم خونه...

++++++++++جمعه بود...

صبح ساعت 6 صدای ویبره گوشیم داشت رو مخم یورتمه میرفت..با عصبانیت خاموشش کردم و

با بی رمقی از جای گرم و نرمم بلند شدم و تو راه دستشویی کلی هم به خودم فحش دادم که چرا گفتم

بریم کوه! خلاصه یه لیوان چایی خوردم و لباسای اسپرتمو هم پوشیدم..و کیف پر از خوراکیمو برداشتم..

از در خونه رفتم بیرون و دویست و شیش امو از پارکینگ بیرون اوردم و به سمت خونه سحر حرکت کردم...

به خونه سحر رسیدم دیدم دم در وایساده..براش یه بوق زدم و اونم اومد سوار شد..

- سلام سحر..خوبی؟

- سلام..آره خوبم...

و به سمت خونه باران حرکت کردیم...

خلاصه از اونورم رفتیم بارانو سوار کردیم و با هم به کوه رفتیم..

++++++++++
این داستان ادامه دارد....:دی

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر