موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

شب عقدمون

شب عقدمون

نویسنده : مینا علی زاده | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:45

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white hastiii

عضویت: 1396/03/15

تعداد پست: 681

شب عقدمون حدود20نفرخونمون مهمون بودن. منوشوهرمم تواون جمعیت رفتیم تواتاق دروبستیم تاصبح

چیزی که مرا به زندگی بندد، نیست

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white ghasedak30

عضویت: 1392/10/25

تعداد پست: 10664

ما بعد ۹سال بهم رسیدیم تااون زمان اصلا کنارش هم نشسته بودیم وقتی تومحضر بله راگفتم شوهرم گریه کرد بعد هم توماشین فقط دستم را گرفته بود ومیگفت دیگه تموم شد

فقط 4 هفته و 5 روز به تولد باقی مونده !

دوستای گلم میشه واسه سلامتی بچه هام صلوات مهمونشون کنید ؟?

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white مهدیا

عضویت: 1395/07/27

تعداد پست: 1927

من شب عقدم بعد مراسم قراربود با خال هامون جداگانه عکس بگیریم،تا همینطور که داشتیم می‌رفتیم تو اتاق من با کفش پاشنه بلند شدم پا گذاشته بودم رو انگشت شصت همسری اون بنده خدا هم ایقد دردش گرفته بود ولی دریغ از یه کلام،علایمشم که ناخونش کامل سیاه شده بود تا بعد عروسیمون هم این ناخونش بنده خدا سیاه بود ولی بعدش دیگه کم کم رفت?

خداجونم بخاطر همه چیز شکررت

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white sspp

عضویت: 1396/02/26

تعداد پست: 753

وای چه تاپیک  خوب و خاطره انگیزی

ازبهترین روزای زندگیمون بوده،من 12 سال پیش و سنتی ازدواج کردم خودم 20 و عشقم 27 سالش بود بعد دوماه اجازه خواستگاری دادیم و از روزی که اومدن خونه تا عقدمون دو هفته طول کشید،عقدمون باحضور دوتا خونواده محضر بود و چند روز بعدش مراسم خونه پدرم داشتیم.بعد محضر  رفتیم خونه پدرم و بعد شام داداشم همسرمو راهنمایی کرد تو اتاق و گفت خسنه ای برین استراحت کنین بعدم اومد آشپز خونه و منو بوسید و گفت برو پیش شوهرت ابحی خانم برو که خوشبخت ترین دختر دنیایی

خلاصه ما رفتیم تو اتاق و یکم دور از هم نشستیم و بعد یکم حرف رسمی ایشون خواست که بخابه هرچی منتظر شد من نرفتم گفتم خوابم نمیاد و مثل بت یه کنار نشسته بودم،ایشونم پاشد گفت خوب اینجوری که نمیشه،شمام خسته ای کلی کار داریم فردا باید بخابی، پس من میرم خونمون شنا بخاب ،واااااای منو میگین هول کرده بودم که اکه این موقع شب ایشون برن خانوادش نمیکن دختره چش بود که نتونست پسره رو یه شب نگهداره پبش خودش خخخخخخ

من با کلی خحالت و ترس رفتم دراز کشیدم و..... ولی تا صبح از بس همه عضلاتم منقبض  کرده بودم صبح مثل چوب خشک شده بود 

یادش بخیر ، لحظات بی نظیری بودن

تمام دوران عقد که یک سال و 8 ماه بود شبا باهم بودیم بجز روزایی که من دانشگاه بودم شهر دیگه ایدرس میخوندم

باهم مسافرت میرفتیم خونه پدری ایشونم میموندیم ،خونه خود همسرم که خالی بود هم میرفتیم و خانوادم هیچ مشکلی نداشتن چون واقعا همسرمو دوست دارن

والان از اون شب 12 سال میگذره و من هرروز عشقم بیشتر و بیشتر میشه 

رویا هستم ولی نمیشه اسم کاربریمو تغییر بدم

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white sayeh70

عضویت: 1396/02/28

تعداد پست: 249

وااای چ باحال بود...یادش بخیر دوران عقد خیلی دوران خوبیه..ما ک قرار بود بریم ازمایش خون بدیم ازمایسو دادیم گفتن بریم حلقه انتخاب کنین حلقه رو انتخاب کردیم گفتن بریم عقد کنیم خخخت همه چی بدون برنامه خونه خواهرشوهرم عقد کردیم شبم اونجا موندم با همسرجان....ولی حیف مامانم.سر عقدم نبود??تو روستا مونده بود ک ما برگردیم ولی ما شهر عقد کردیم بدون مامانم?

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر