موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

داستان عشق دروغین

نویسنده : علی بجنوردی | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:45

داستان واقعی و غم ناک

دوستان این داستان یکی از رفیقامه نمیخواستم بگم ولی دیگه میگم؟

درست پارسال بود که این دوستمون که اسمش شاهین بود خیلی بچه خوشگل و خوشتیپی بود این دوستمون درست شهریور ماه بود که به من زنگ زد ساعت حدود 8.30 بود گفت بیا تو محل دوری بزنیم ساعت یک ربع به 9 شد که ما رسیدیم به یک جایی که زیادم خلوت نه ولی خب خوب بود یهو یه دختری از جلمون رد شد خیلی با وقار خوب خوشگل و خوشتیپ مثل داداش شاهین ما شاهین گفت فکر کنم این همونی هست که من میخوام شاهین رفت 20 دقیقه بعد اومد گفت شمارمو بهش دادم ولی دیگه نمیدونم زنگ بزنه یا نه بعد 5 دقیقه دختره با شماره خونشون زنگ زد اینا حرف زدن دوستیشون شروع شد شاهین خیلی بهش وابسته بود حتی یک بار با من که بهترین رفیقش بودم قهر کرد خلاصه این دختر زیاد شاهین میپیچوند دختر بدی نبود ولی یه دوست داشت خیلی پست بود خیلی اسم دختر قصه ما مهتاب بود مهتاب اومد شاهین به این مهرنوش نشون بده همون دوست پستش شاهین با دیدن مهرنوش گفت مهتاب دیگه با این نگرد معلوم دختر خوبی نیست درست میگفت دختر بی بند و باری بود نمیخوام ازش بد بگم اما وضع نا مناسبی داشت مهتاب گفت باشه ولی از اون باشه ها بود حرف شاهین زمین انداخت شاهین بعد 3 هفته اومد گفت میخوام برم یه خواستگاری کنم ازش بعد 2 سال بریم سر زندگی گفتم مبارکه اما کاش هیچوقت مهتاب با شاهین رفیق نمیشد کاش اون لحظه که اینو گفت گوشی شاهین زنگ خورد گفتم کیه گفت خودشه اسم مهتابو زندگی سیو کرده بود بیچاره شاهین غافل از همچی یهو دیدم اومد داغون معلوم بود چی شده گفت مهتاب بهم گفت دیگه نمیخوامد خیلی منم داغون شدم قیافه شاهین خیلی بد شده بود رنگش پریده بود صداش در نمیومد کاش باز شاهین و مهتاب با هم دوست نمیشدن کاش شاهین بعد این جریان دلش به هیچ کاری نرفت از همه دخترا نفرت پیدا کرد اونقدر سیگار کشید که معتاد شد بعد 4 ماه مهتابو دید مهتاب دست یکی گرفته بود راه میرفت داشت گریش در میومد سیگارشو دراورد یه اهنگ غمگینم گذاشت نشست یه گوشه رفتم دل داریش بدم گفت تنهام بزار رفتم پیش مهتاب پسره پیشش نبود گفتم خیلی پستی خیلی خدا ازت نگذره نگاه به چه روزی افتاده گفت ولش کن اون اسکله که زود به من دل بست مهرنوش به من گفت از این بهترا گیرت میاد ولش کن منم ولش کردم سرم انداختم پایین رفتم حالا خدایی حق شاهین از زندگی این بود شما بگید خوشحال میشم در بخش نظرات نظرتون رو ببینم.

b8p0dj6zuhqkjsqgit.jpeg

+

نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۰۴/۰۱ ساعت ۱۲:۳۹ ق.ظ توسط فردین  | 

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر