موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

داستان کوتاه خنده دار کودکانه

داستان کوتاه خنده دار کودکانه

نویسنده : سمیرا | زمان انتشار : 16 مرداد 1400 ساعت 02:07

sk0401.jpg

داستان خنده‌دار کودکانه

گردش لاک‌پشت‌ها

يکي بود يکي نبود. خانم لاک‌پشت و آقا لاک‌پشت تصميم گرفتند که همراه پسرشان، به گردش بروند. آن‌ها بيشه‌اي که کمي دورتر از خانه‌اشان بود را انتخاب کردند.

وسايلشان را جمع کردند و به‌راه افتادند و بعد از يک هفته، به آن بيشه‌ي قشنگ رسيدند.

سبدهايشان را باز کردند و سفره را چيدند، ولي يک‌دفعه خانم لاک‌پشته، با ناراحتي گفت: يادم رفت «در باز کن» را بياورم.

آقا لاک‌پشته به پسرش گفت: پسرم! تو برگرد و آن را بياور.

پسرک اوّل قبول نکرد، ولي پدر برايش توضيح داد که ما بدون در بازکن نمي‌توانيم قوطي‌ها را باز کنيم و چيزي بخوريم و صبر مي‌کنيم تا تو برگردي. ما به تو قول مي‌دهيم...

پسرک با ناراحتي به‌راه افتاد.

سه روز گذشت؛ آقا و خانم لاک‌پشته، خيلي گرسنه بودند. ولي چون به پسرشان، قول داده بودند، چيزي نمي‌خوردند و انتظار مي‌کشيدند.

يک هفته گذشت. خانم لاک‌پشته به آقا لاک‌پشته گفت: مي‌خواهي چيزي بخوريم؟ پسرمان که اين‌جا نيست، پس متوجّه نخواهد شد.

آقا لاک‌پشته گفت: نه! ما به پسرمان قول داده‌ايم و نبايد زيرِ قولمان بزنيم.

خلاصه سه هفته گذشت. خانم لاک‌پشته گفت: چرا پسرمان ان‌قدر دير کرده؟ بايد تا حالا مي‌رسيد.

آقا لاک‌پشته گفت: آره! حق با شماست، بهتر است تا او برگردد، لااقل ميوه‌اي بخوريم.

آن‌ها ميوه‌اي برداشتند؛ امّا قبل از اين‌که آن را بخورند، صدايي به گوششان رسيد که گفت: آهان! مي‌دانستم تقلّب مي‌کنيد و زيرِ قولتان مي‌زنيد...

اين صداي بچّه‌ لاک‌پشت بود که از پشت بوته‌ها بيرون آمد. او به پدر و مادرش نگاهي کرد و گفت: ديديد زير قولتان زديد؟ چه خوب شد که من اصلاً نرفتم!!!

sk0404.jpg

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر