موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

دعوا با دوست پسر

دعوا با دوست پسر

نویسنده : علی بجنوردی | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:45

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white هستی521

مدیر استارتر

عضویت: 1393/05/02

تعداد پست: 322

فقط درد و دله میدونم دوسم نداره, هیچ تلاشی برای خوشحال کردنم نمیکنه دوست نداره منو ببینه , همیشه خودم باهاش قرار میذاشتم اونم اکثرا میپیچوند فقط اخر ساعت کاریش تو مغازه میدید منو که البته باید یواشکی میرفتم میومدم برای کادویی نمیخرید تو این سه سال فقط دو تا کادوی تولد اونم کادوی خیلی سبک و معمولی من زیاد براش خرید میکردم, مناسبت های مختلف, سوغاتی های مختلف حرف عاشقانه بهم نمیزد میگفت من از اون مردای درون گرا هستم, نمیتونم بگم هیچ جا نمیرفتیم, دستمو نمیگرفت هرموقع میگفتم حرفای خوب بزنیم , اولش مسخره بازی در میاورد بعد میگفت گیر نده الان اوکی نیستم قهر کردناش طولانی بود , اکثرا من میرفتم منت کشی تو این سه سال هیچ کس از آشناهاش یا دوستاش نمیدونستن که با من دوسته ینی نمیخواست کسی بفهمه هیچ وقت اولویت اول زندگیش نبودم من همیشه ماشین میبردم, من همیشه پیش قدم واسه دیدار میشدم, من همیشه ابراز محبت میکردم, من همیشه دم دست بودم فکر میکردم چون از لحاظ اعتقادی مثلا خونواده هامون در یک سطح هستن میتونیم گزینه های خوبی باشیم روزایی که من ازش چیزی نمیخواستم , محبتی, دیداری, یا به قول خودش وظایفمو درست انجام میدادم مثلا سلام صبح بخیر صبحو و خسته نباشی شب رو به موقع میگفتم اون خوب بود, زنگ میزد خودش میگفت میخندید اما به محض اینکه ازش درخواستی داشتم گم و گور میشد میدونم بدی هام چیه , اینکه نمیتونم رک بگم از کدوم کارش ناراحت شدم, اینکه همه چی رو میریختم تو خودم بعد یهو صبرم تموم میشد و سر یه موضوع بیخود بهش گیر میدادم اونم میگفت من از این اخلاقت وحشت داره یهو تو دیوونه میشی, میخوای پاچه بگیری بخدا خیلی هم خل وضع نبودم, چون هیچ محبتی ازش نمیدیدم, خسته میشدم, درخواست زیادی ازش نداشتم فقط یکم وقت و توجه دیشب سر یه موضوع خیلی الکی دعوا کردیم, سر همین محبت نکردنش گفت تو دیوونه ای , تو یهو پاچه میگیری, به من چه باید نگرانت بشم, تو نمیتونی حرفتو بزنی پس باید اینقد تو دلت بریزی تا بسوزی و ..... فقط میدونم اون لحظه گفتم سگ خودتی عوضیه بی تربیت و قطع کردم از همه جا بلاکش کردم و خطهاشو گذاشتم بلک لیست الان دلم واسه این همه خریت خودم میسوزه, از اینکه هنوز منتظرم اون بهم زنگ بزنه , از اینکه دلم میخواست دوسم داشته باشه هنوز ناراحتم از اینکه با وجود دونستن همه ی اینا هنوز دوسش دارم از خودم بدم میاد من 29 سالمه و تازه رسیدم یه اول خط تنهایی!!!!! از تنها موندن میترسم, از اینکه چرا کسی منو نمیخواد!!!

باور نمیکنم خدا به کسی بگوید: " نه...! " خدا فقط سه پاسخ دارد: ١- چشم.... ٢- یه کم صبر کن.... ٣- پیشنهاد بهتری برایت دارم.... همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو... شاید خداست که در آغوشش می فشاردت برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن! صبر اوج احترام به حکمت خداست . . .

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر