وقتی شانزده ساله ای،
باید عاشق شوی؛ هنوز خیلی جوانی استخوانهایت دوباره زود پیوند می خورند...
بیست و پنج سالگی
به بعد دیر است.... علیل می مانی...
ساعتم را فروختم ...
تا حساب روزهاي نبودنتاز دستم در برود ... امروز يك سال و یک ماه و یک هفته و چهار روز و پنج ساعت و شش دقیقه و هفت ثانیه است كه نيستي؛ اين نبض لعنتياز ساعت هم دقيق تر است !
[جمعه سی ام مهر ۱۳۹۵ | 23:21 | نویسنده: سجاد]
ضبط روشنه و خواننده داره می خونه: بگو در شبای تو چی می گذره/ بی من از شبای تو کی میگذره. تو لیوان رو تو دستت می چرخونی و زمزمه می کنی:
می دونی آخر هر عشق...ته تهش چیه؟ یا مرگه یا جدایی یا عادت...یه وقتایی هم نفرت...خیلی وقتا...
اونا که عشقشون با مرگ تموم میشه خوشبختن؛اونا که عشقشون با جدایی تموم بشه غمگینن؛اونا که به عادت برسن محتاجن، معتادن...؛اونایی هم که عشقشون به نفرت برسه، بدبختن... از هر بیچاره یی بیچاره ترن...تا حالا فکرشو کردی قراره ما به کدومشون برسیم؟ساکت میشه، همه جا ساکت میشه. دیگه نه ضبط می خونه، نه هیچ صدای دیگه ای می آد. وقتی پای سکوت کر کننده می آد وسط، می دونی یه جای کار ایراد داره... اساسی ایراد داره. می گم: سخته...!
حسین یعقوبی
[چهارشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۵ | 2:41 | نویسنده: سجاد]
چه اشتباه فاحشی ست که همگان می پندارند از میان دو رقیب،
آن که به هر ترتیب به وصال رسیده،همیشه خوشبخت تر از آن دیگری ست....
بعد از عشق/فریده گلبو
دست از پا خـــــــــطا کنی
تعویضــــــــــــ میشوی..
این است پیــــــــام عشق های امـــــــــــروزی!
[پنجشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۵ | 14:31 | نویسنده: سجاد]
من ؟!
اصلا ! مرد که گریه نمی کند ، بانو !!
فقط
گاهی تنها با دیدن یک عکس یا بیاد آوردن یک خاطره لبخندی تلخ می زند و بی صدا می شکند یا در خود مچاله می شود و می میرد ...
مرد ها
همیشه بعد از مردن گریه می کنند...
چیزی هست، یقیناً هست به نام وجدان که میتوانی به آسانی با یک گلوله خلاصش کنی و برای همیشه از شر حضورِ ترشرویانهاش راحت شوی! ... اما در این حال دیگر هیچ عطرِ شادیِ خالص را نیز استشمام نخواهی کرد و صافیِ کمرنگ اما عمیقِ آرامش _خواب بیدغدغهایی در یک بعدازظهرِ بهاری بر زندگیات جای نخواهد گرفت!
نادر ابراهیمی / یک عاشقانه آرام
[یکشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۵ | 2:40 | نویسنده: سجاد]
یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم
نگیر، فقط بخواب... پرسیدم چرا؟ گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی، بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده. با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت 2 میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم... سالها از اون روز گذشت، ساعت 1:45 شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم. دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست. برای بقای دوستیم 1 سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم... همینطور که داشتم فک میکزدم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده 2:15 شب... داشتم فک میکردم چجوری 30 دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد. گوشیمو برداشتم دیدم میگه که "حالم خوب نیست" گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت "دلم شکسته" و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته. همون لحظه بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده... تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم... چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم. نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت "خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم" اینو که گفت به خودم اومدم... یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. شروع کردم گریه کردن... براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی. ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره. هیچی نگفت... یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده... ولی بعده یه هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت... دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم. هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده... از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم. از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم... بعد از ساعت 2 شب... هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن... از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم... ساعت 2 شب اینکار رو میکنم
[شنبه ششم شهریور ۱۳۹۵ | 2:0 | نویسنده: سجاد]
عطر
عطر يك مايع خطرناك است. توى شيشه هاى فانتزى خوش رنگ فقط يك كار ميكند، گولت ميزند.عطر ها حتى از سيانور و مرگ موش و آب و آهك خطرناك ترند. كافيست يك بار توى يك خاطره مشترك آنرا به گردنت پاشيده باشى. و روز ديگرى جايى كه اصلا توان يادآورى خاطراتت را ندارى دوباره چند قطره اش زير بينى ات بپيچد ، تو را درست پرتاب ميكند وسط آن خاطره مشترك لعنتى. من تازگى ها وقتى كسى را توى عطر فروشى ميبينم كه در به در دنبال عطر با ماندگارى بالاتر است باورم نميشود. ميدانى، ما آدمها اصولا درد كشيدن را دوست داريم. يك ساعت شكنجه برايمان بس نيست، ما ميخواهيم يك مدت طولانى آوار شويم توى گذشته مان. توى روزى كه آن عطر را زده بوديم و وجودمان از هجوم آن همه خوشبختى داشت ميتركيد.
درست وقتی می گویی :
فراموشش کردم آهنگی پخش می شود کسی مثل او می خندد یک نفر عطری می زند که بوی او را می دهد و همه فراموشی هایت، هدر می رود...!
الیف شافاک
*****************
مادربزرگ میگفت :
آدم بوی غذایی را بشنود دلـش بخواهد و نداشته باشدش نفسَش میماند، مریـض میشود
دیروز کنارِ پنجـره
بوی عطرت می آمد ...
مریم قهرمانلو
[شنبه سی ام مرداد ۱۳۹۵ | 3:13 | نویسنده: سجاد]
[سه شنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۵ | 11:51 | نویسنده: سجاد]
گاهي تمامِ دار و ندارت ميشود مرور خاطرات
خواندن پيغامهاي خاك خوردهيادآوري قول و قرارهاي به نتيجه نرسيدهمن رسيدم نگران نباش هايي كه ديگر اهميت نداردلبخند زدن به كلماتي كه فقط خودتان معنيشان را ميفهميديدانقدر ورق ميزني تا ميرسي بهlast seen a long time agoگاهي در اوجِ نداري،با چه چيزهاي ساده اي دلخوشي...
دختر گفت: تو آدم خوبی هستی. ولی در زندگی "خوب بودن" به هیچ دردی نمیخورد.
- مگر خود ِ تو خوب نیستی؟
- من؟ نه اصلا. با همین سن فهمیده ام که مردم وقتی میخواهند بگویند یک نفر خر و بی عرضه است، میگویند "چه آدم ِ خوبی است"
- جولیو پرسید : مثلا آیا عموجان ِ تو آدم خوبی نیست؟
- به نظر تو اگر آدم خوبی بود به آن مقام بالا میرسید؟
برای رسیدن به آن بالاها باید خشن بود، بد بود.
عروسک فرنگی / آلبا دسس پدس / مترجم: بهمن فرزانه
من ؟!
اصلا !مرد که گریه نمی کند ، بانو !!
فقط
گاهیتنها با دیدن یک عکس یا بیاد آوردن یک خاطره لبخندی تلخ می زند و بی صدا می شکند یا در خود مچاله می شود و می میرد ...
مرد ها
همیشه بعد از مردن گریه می کنند...
#بهنام_محبی_فر
فکر کردن به او!
مگر چند 'او' در زندگی آدم پیدا میشه؟روال زندگی این شده، کسانی که هم رو دوست دارن به طرز عجیب و مسخره ای از هم جدا میشن، چند ماهی یا شایدم چند سالی ناراحتی می کنن و بعدش به صورت کاملا غیر منتظره یکی رو پیدا می کنن که هیچ شباهتی به نفر قبلی نداره و بعد با همون حالت غیر منتظره تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن!می دونی من همیشه از یه سری آدم ها می ترسم، یه سری که ساعت مشخصی از سر کار می آن ،روی مبل لم میدن، چایی می خورن، شام می خورن، به مهمونی میرن، میگن، می خندن، تفریحشون رستورانه و نهایت کار فرهنگی و هنریشون فیلم گرفتن از مغازه محله!
روزبه معین
همه چیز
خاطره ... گفتگوها...بوسه ها...هم آغوشی پیکرهای دلداده...همه چیز می گذرد ؛ولی تماس ارواحی که که یکدیگر را لمس کرده و در میان انبوه اشکال زودگذر...یکدیگر را شناخته اند...هرگز زدوده نمی شود.
#رومن_رولان
[یکشنبه ششم تیر ۱۳۹۵ | 23:15 | نویسنده: سجاد]
صبحها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر میمانم تا تاکسی مورد علاقهام برسد. در واقع رانندهی این تاکسی را دوست دارم.
راننده پیر و درشت هیکلی با دستهای قوی و آفتاب سوخته و چشمهای مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز میگذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبحها سوار ماشینش میشوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیدهام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذتبخش میکند. ما هر روز از مسیر ثابتی میرویم، فقط چهارشنبهی آخر هر ماه راننده مسیر همیشگیمان را عوض میکند. یکی از چهارشنبههای آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شهها.»«میدونم.»دیگر هیچکدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی میرفت و چهارشنبههای آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب میکرد. چهارشنبه آخر ماهِ پیش وقتی از مسیر دورتر میرفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمیگردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دستهایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دستهایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد. چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی میشود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او میگوید خانوادهاش اجازه نمیدهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان میخواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول میدهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبههای آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت:«خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد میمیرم.»
سروش صحتبرگفته از يك داستان واقعي
[یکشنبه ششم تیر ۱۳۹۵ | 20:50 | نویسنده: سجاد]
من باور دارم فقط یکبار در طول زندگی یک نفر را پیدا میکنی که میتونه زندگیتو از این رو به آن رو کنه. کسی که شما رازهایی را باهاش در میان میگذاری که تا کنون با کسی نگفتی و اون کاملا میفهمه و میخواد باز هم بیشتر بشنوه. شما امیدهایتون برای آینده، آرزوهای که هیچگاه تحقق نیافت، اهدافی که بهش نرسیدید و نامهربانی های که زندگی به شما نشان داده را باهاش در میان میزارید. وقتی اتفاق خوبی میفته برای گفتن به او نمیتونید صبر کنید چون میدونید او هم به اندازه شما خوشحال میشود..
وقتی او در کنارتونه با آرامش کامل, میتونی اونی که هستی باشی و نگران نباشی که در مورد تو چی فکر میکنه چون او تو را دوست داره برای اونی که هستی، چیزهای که برای بقیه بی اهمیت است مسله یک نوشته، قطعه شعر، یا پیاده روی ناگهان برای شما تبدیل به گنجینه گرانبهای میشود در گوشه قلبتان تا ابد میماند.
خاطرات شفاف کودکیتان بازگشته و باز احساس جوانی میکنی، رنگها برایت روشنتر و زیباترند, خنده ناگهان بخشی جداناپذیر از زندگی روزانه ات میشه، چیزی که قبلا به ندرت اتفاق می افتاد یا اصلا وجود نداشت، یک زنگ تلفنش کافی است که با انرژی کار سنگین روزانه ات را با خنده ای بر لبانت طی کنی, وقتی در کنارتونه احتیاجی به صحبت کردن نداری بلکه حس میکنی که کاملا با حس بودن او در کنارت احاطه شدی,با چیزهای که هیچگاه برایتان جالب نبوده ناگهان سرگرم میشوید چون میدانید او این چیزابرای اون شخصی که تو زندگیتون است اهمیت داره. بی او در هر رویدادی و در انجام هر کاری فکر میکنی ، هر چیز سادهی مثل آسمان آبی، یک نسیم ملایم یا حتی ابرهای دور دست افق او را بیادتان میاورد, قلبتو باز میکنی و هیجان و لذتی را که در رویا هم نمیدیدی حس میکنی با اینکه میدونی یک روز ممکنه شکسته بشه. یاد میگیری که در خطر بودن تنها راه حس کردن لذت واقعی است، بی حدی که واقعی بودنش میترسونتت. زندگی ناگهان متفاوت، هیجان انگیز و با ارزش میشود.
[چهارشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ | 2:22 | نویسنده: سجاد]
حال آدم که دست خودش نیست
عکسی می بیند
ترانه ای می شنود
خطی می خواند
اصلن هیچی هم نشده
یکهو دلش ریش می شود
حالا بیا وُ درستش کن
آدمِ دلگیر
منطق سرش نمی شود
برای آن ها که رفته اند
آن ها که نیستند، می گرید
دلتنگ می شود
دل که بلرزد
دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست
این وقت ها
انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای
تا مجال عبور پیدا کنی
هم صبوری می خواهد هم آرامش
که هیچکدام نیست
آدم تصادف می کند
با یک اتوبوس خاطره های مست
شهريار بهروز
دلم برای حماقتهای هفده هجده سالگیم تنگ شده!!
برای وقتهایی که بهترین خواننده ها معین و منصور بودن و بهترین رمان دنیا بامداد خمار.
برای زمان هایی که از صبح تا شب در دمای 50درجه تابستان روی آسفالت داغ به دنبال توپ پلاستیکی میدویدم
دلم برای وقتی که فکر میکردم هزار سال دیگر فرصت دارم تا صاحب رویایی ترین عشق دنیا باشم
دلم برای وقتهایی که بی دغدغه ساعتها میخوابیدم و جز خواب خوش هیچ خوابی نمیدیدم تنگ شده...
دلم برای روزهایی که تا بیست و نه سالگی قرنها راه بود و به نظرم سی ساله ها خیلی گنده بودند تنگ شده.
دلم برای دغدغه ها و دلخوشیهای کوچک و آرزوهای بزرگ تنگ شده...
چقدر زود گذشت...
********
تنها در خلوت اتاق
با هر چیزی میشود حرف زد با میز با قفسه کتاب با هرچه که هست... اما من دیوانهام میان این همه هست با تو حرف میزنم که نیستی...
[دوشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۴ | 1:14 | نویسنده: سجاد]
هر آدمـی
یک آرزو دارد که همیشه برایش "آرزو" میماند ...
مریم قهرمانلو
*******
شرط دل دادن دل گرفتن است وگرنه یکی بی دل می شود و دیگری دو دل...
نمیشود مبتلای بعضی آدمها نشد . . .
در وقتهای خلوت بهشان فکر نکرد، اين بودنشان کنارت، بی انکه جایت را تنگ کرده باشند هلت داده باشند آنورتر، لذت غريبی دارد اين هی دانستنِ اين که کجايی داری چه کار میکنی دانستن اينکه بدانی من کجام با کی ام و اينها، بی آنکه اداره ی آمار باشيم و اداره ی مچگيری و مچ اندازی اینکه همین طوری که هستی دوستت دارند، اینکه تلاشی نمی کنند تا آنی بشوی که خودشان می خواهند. اینکه مجبور نیستی مرتب برایشان فیلم بازی کنی
تو را دوست دارم، نه تنها به خاطر آنچه هستی، بلکه به لحاظ آنچه من هستم، وقتی که با توام ...
تو را دوست دارم ، نه تنها به خاطر آنچه تو از خود ساخته ای، بلکه به خاطر آنچه از وجود من در من ساخته ای ، آن بخش از وجود من که تو درون من پیدا کردی ... تورا دوست دارم به خاطر آنچه در ژرفای قلب من ، که در زیر توده ای از هزاران نادانی ، سستی و ناتوانی پنهان بود و در آن تاریکی زیباترین گوهر هستی مرا یافتی و روشنی بخشیدی ... مهربانم .. هیچ کس بیش از تو این چنین دوردست در من سفر نکرده بود
بیماری نادری ست
اینکه نگاهت
به هرچه بیفتد
دلت برای کسی تنگ شود ...
رضا جمالی حاجیانی
نه می توانم بمیرم؛ نه می توانم زندگی کنم
نه می توانم ببینمت نه می توانم ترکت کنم به تنگنای عجیبی افتاده ام! ...
ژان پل سارتر
دوست" کسی است که
همه چیز را درباره ی شما میداند وباز هم "دوستتان دارد"... البرت هوبارد
تلخ ترین و غم انگیزترین اشک هایی
که بر سر مزارها ریخته می شود به خاطر حرف های نگفته و کارهای انجام نشده است."
هریت بیچر استو
ﺑﺮﺧﯽ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﻇﺮﻳﻔﻨﺪ
ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﮏ ﺗﺮﻳﻦ ﻧﺴﻴﻤﯽ ﻣﯽ ﺷﻜﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺧﯽ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻣﺨﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﻣﯽ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﯽ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻗﻠﺒﺖ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﺭﻭ ، ﺁﺑﺪﺍﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﻭ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﯼ ؛ ﻫﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ ﺯﻳﺮﺍ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻭﺭﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﺗﻀﻤﻴﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻴﭻ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﻧﻴﺴﺖ ... ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻗﻮﯼ ﺗﺮﻳﻦ ﺟﺬﺍﺑﻴﺖ ﻭﺻﺎﻝ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺻﺎﻝ ﻫﺮﮔﺰ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ ﻛﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ... ﺷﻞ ﺳﯿﻠﻮﺭﺳﺘﺎﯾﻦ
?مردها خیلی هم خوبند...
دوست داشتنی و مهربان.. عاشق محبت واقعی... گاهی وقتا مثل یه بچه از ته دل خوشحالند.. و گاهی مثل یک پیرمرد خسته... اکثرشان تنهایی را تجربه کرده اند... بیشترشان درد کشیده اند... و اکثرا غمهایشان را در وجودشان مخفی کرده اند.. خیلی از اشک ها را نگذاشته اند از چشمانشان بیرون بریزد.. مردها میروند قدم میزنند تا یادشان نرود که به جای گریه باید قدمهای محکم داشته باشند.. همانهای که اگر عاشق شوند ؛ برایتان شاملو می شوند ،و بیستون میکنند... و تو بهشت را روی زمین خواهی داشت... اری اینها مرد هستند...
"فروغ فرخزاد"
[شنبه هشتم اسفند ۱۳۹۴ | 16:15 | نویسنده: سجاد]
آدم نمی داند در درون قلب دیگران چه می گذرد !
وقتی كسی می گوید «دوستت دارم» مشخص نیست كه چرا و چگونه دوستت دارد . دلیل به وجود آمدن این حس كه او دوست داشتن فرض كرده ، كدام خصوصیت توست . و خود این حس در قلب او چقدر با چیزی كه تو «دوست داشتن» قلمداد می كنی متفاوت است ...؟ یادم می آید بچه بودم (شش-هفت ساله).. یك نقاشی ساده از دو تا بچه (یك دختر، یك پسر) كه داشتند با هم حرف می زدند توی یکی از کتابای خواهر بزرگترم دیدم! دختر به پسر گفته بود: «من ماهی خیلی دوست دارم» و توی ابر فكر بالای كّله اش ، یك ماهی قرمز داشت توی تُنگ شنا می كرد. بعد پسر گفته بود: «من هم همینطور» ... و توی كله ی او یك ماهی بود كه داشت توی ماهیتابه جلزو ولز میكرد ...! یادم می آید تا مدتها هر وقت می خواستم بگویم فلان چیز را "دوست دارم" ، به تته پته می افتادم ! كه حالا نوع دوست داشتنم را چطور توضیح بدهم تا اشتباه نشود! تا همین امروز هم فكر می كنم به هر كس گفته ام «دوستت دارم» نفهمیده چطوری دوستش داشته ام ، واگر كسی جایی پیدا شده كه خیال کرده مرا دوست دارد در نهایت به شیوه ی خودش دوست داشته..!!! سیمین بهبانی
[پنجشنبه ششم اسفند ۱۳۹۴ | 20:31 | نویسنده: سجاد]
وقتى دفتر خاطرات زندگيتو ورق ميزنى به چيزايى ميرسى كه نميدونى تقديرت بوده يا تقصيرت...
به آدمايى ميرسى كه نميدونى دردن يا هم درد...
به لحظه هايى ميرسى كه هضمش واسه دل كوچيكت سخته و به دردايى ميرسى كه براى سن و سالت بزرگه...
به آرزوهايى كه توهم شد...
روياهايى كه گذشت....
به چيزايى كه حقت بود اما شد توقع...
و زخمهايى كه با نمك روزگار آغشته شد.....
و احساسى كه ديگران اسمشو میزارن اشتباه...
و دست آخر دنيايى كه بهت پشت كرده......
وبازهم انتهاى دفتر خودت ميمونى....
و زخمهايى كه روزگار پشت هم بهت ميزنه...
و سكوت هم دواى دردت نيست...
كاش دنيا مهربون تر بود...
آه ها ..
بادند و با باد می روند، اشک ها .. آب اند و به دریا می پیوندند، اما به من بگو وقتی که عشق فراموش می شود، به کجا می رود ...؟
گوستاو آدولفو بِکِر
*******
اگر درد هم معرفت داشت، ساده تر با آن کنار می آمدیم.
چقدر زمان می بَرد تا انسان با دردی تازه اُخت شود؟ با یک سردردِ ساده.
غمی کهنه در سینه داریم وُ سالها با خودمان، هرکجا رفته ایم، بُردیمش. اما درد، دردِ بی مرام، در سرت می نشیند، تا می آیی به بودنش خو بگیری، از جایش بر می خیزد! تا می آیی سر بر بالش بگذاری، برمی گردد.
نه! درد معرفت سرش نمی شود
اکثر رنجهای ما ناشی از این است که با تمایلات و خواستهها بر انگیخته میشویم و بعد، وقتی خواستهای بر آورده میشود، از لحظهی ارضای آن لذت میبریم. لحظهای که خیلی زود تبدیل به دلزدگی و کسالت میشود و سپس این دلزدگی با بروز و سر بر آوردن خواستهای دیگر متوقف میشود. شوپنهاور فهمید چرخهی خواستن مداوم، ارضای لحظهای، دلزدگی و خواستهی بعدی، بیماری بشر در این جهان است
***********
درمان شوپنهاور | اروین یالوم
کُنده را آتش می زنند
از دودش فاصله می گیرند . آدمها تا وقتی برایشان گرمی ، کنارت می نشینند. از اندوهِ دلت ، بی گمان می گریزند ...
حسام الدین شیخی
*************
از اسب که بیفتی اسیر سرزنش خاک خواهی شد. این قانون آدمهاست، به دور آتشی می رقصند که تو درآن میسوزی
روزگار بدی است، درست وقتی درآتش میسوزی همه به بهانه آب آوردن میروند.
[چهارشنبه پنجم اسفند ۱۳۹۴ | 18:51 | نویسنده: سجاد]
سلام مخاطب خاص
زندگی سخت است و خاطرات که می ریزد در حلقوم احساس و می بندد راه نفس های فراموشی را و من که نمی دانم در یکی از سالهای زندگی تو چه می کنم.
خاطره دستان تو را گرفته است و برده است نشانده است وسط همه ی احساس من و خوابم را شکسته است. شهر بیدار شده است و من نمی دانم که چرا عریانم و شبیه هیچ کس ترین عابر خیابانم که کسی هم از کنارش نمی گذرد.
و خنده هایت که می ریزد در آغوش باد و می رسد به گوش پنجره های بسته. پوست نازک تنهایی ترک بر می دارد و یک تنهای دیگر متولد می شود و ...
من هنوز عریانم و تو که می خندی...
[شنبه یکم اسفند ۱۳۹۴ | 2:34 | نویسنده: سجاد]
یکم ارومتر واسه ولنتاین کنار عشقتون ذوق کنید ...
شاید یکی دست عشقش تو دست یکی دیگه باشه...شاید یه بیمعرفت پارسال واسه یکی تو همین روز خاطره ساخته ولی امسال گذاشته رفته...شاید یه تنها پارسال پیش عشقش بوده ولی امسال داره عشقشو پیش یکی دیگه میبینه...شاید یکی دلتنگه...یکی دلشکستس..یکی چشم براهه...دلتنگی خیلی بده ... دلتنگی یعنی دیدن جای خالی کسی ک همیشه بود و هست...حتی حالا که نیست!
[یکشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۴ | 16:2 | نویسنده: سجاد]
آدمها
همیشه خوب را برای یافتن خوب تر رها میکنند
غافل از اینکه خوب همانیست
که وقتی ازهمه چیز وهمه کس بریدی یادش می افتی
همان کسی که
هر روز حالت را میپرسد و تو سرسری میگویی خوبم
همان کسی که
تو حضورش را همیشه دیدی و حس کردی اما ساده گذشتی
همان کسی که
وقتی که کم حوصله ای زمین و زمان را به هم میدوزد تا تو لبخند بزنی
خوب همان کسی است که بی منت تو را دوست دارد که تو صدبار دست رد به سینه اش میزنی اما یکبار هم خواهشت را رد نمیکند
خوب همانیست
که طاقت قهر ندارد میگوید قهر اما دلش دوری ات را تاب نمی اورد
خوب همانیست که
همه احساسش را خرج تو و اطرافیانش میکند
خوب همانیست که
به جرم احساسش هرلحظه غرورش رامیشکنی دلش را میشکنی و او دم نمیزند
کجا با این عجله
لحظه ای درنگ کن خوب خود را با خود نمیبری ؟
خوب یک نفر است
و هرگز تکرار نمیشود مبادا از دستش بدهی
همانقدر که زن را باید فهمید … مرد را هم باید درک کرد … همانقدر که زن “بودن” میخواهد … مرد هم “اطمینان” میخواهد … همانقدر که باید قربان صدقه ی روی بی آرایش زن رفت … باید فدای خستگی های مرد هم شد … همانقدر که باید بی حوصلگی های زن را طاقت آورد … کلافگی های مرد را هم باید فهمید … خلاصه “مرد” و “زن” ندارد … به نقطه ی “مــا” شدن که رسیدی … بهترین باش برایش … بگذار حس کند هیچکس به اندازه تو درکش نمیکند.❤
نمیدانی چه دردی دارد که گاهی... شانهای دستی کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از اشک است! نمــی دانــــــــی !
[دوشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۴ | 16:57 | نویسنده: سجاد]
ماهی مون هی میخواست یه چیزی بگه تا دهنشو باز میکرد آب میرفت تو دهنش و نمیتونست بگه...
دست کردم تو آکواریوم و درش آوردم شروع کرد از خوشحالی بالا و پایین پریدن.. دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو، انقد بالا پایین پرید خسته شد خوابید...!!
دیدم تا خوابه بهترین موقست بذارمش توی آکواریوم ولی الان چند ساعته بیدار نشده.. یعنی فک کنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب...!!
این داستان رفتار ما با بعضی از آدم های اطراف مونه... دوسشون داریم... دوسمون دارن...
ولی اونارو نمیفهمیم!!!!
فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار
رو با اونا میکنیم..!
خسرو شکیبایی
[دوشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۴ | 16:39 | نویسنده: سجاد]
خیلی از دانشگاه ها مدت ها بود تعطیل کرده بودن و یه میلیون دختر اون دور و بر نشسته و وایساده منتظر دوستاشون بودن. دخترایی که پاهاشونو انداخته بودن رو هم،. یه جورایی خیلی آدمو افسرده می کرد وقتی فکر می کردی اینا چه بلائی سرشون می آد. منظورم بعد فارغ التحصیل شدنه. می شد گفت اکثرشون لابد با یه مشنگی ازدواج می کنن از اون مردایی که درباره ی این حرف می زنن که ماشین شون هر چند کیلومتر یه لیتر بنزین می سوزونه. مردایی که وقتی تو بازی شطرنج یا بدتر بازی احمقانه ی پینگ پونگ ازشون می بری حرص شون در می آد. مردایی که خیلی پستن. مردایی که اصلا کتاب نمی خونن. مردایی که خیلی کسل کنندن...
دختران دانشگاه تهران 1350
*****
این دوستت دارم گفتنت
مثل موفق باشیدآخر امتحانفیزیک 2 است
یا مثل حرف دکترها
که می گویندچیزی نیست خوب می شوی
[دوشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۴ | 14:30 | نویسنده: سجاد]
انسان در طول نسلهاباترس،غبطه ،اندوه عمیق،وبیهودگی های تنهایی واغتشاش درونی زندگی کرده است بدون عشق زندگی جان کندن تدر یجی است...
آدم ها آرام آرام پیر نمیشوند..آدمها در یک لحظه ..با یک تلفن...با یک جمله ...با یک نگاه ... با یک اتفاق....با یک نیامدن..بایک دیر رسیدن.بایک "باید برویم"..وبایک "تمام کنیم" پیر میشوندآدمها را لحظه ها پیر نمیکنند..آدم را آدم ها پیر می کنند
[یکشنبه چهارم بهمن ۱۳۹۴ | 12:21 | نویسنده: سجاد]
یاد گرفتم این بار که دستانم یخ کرد، دستان کسی را نگیرم!
جیب هایم مطمئن ترند.!!
دنیا رو می بینی؟ حرف حرف میاره، پول پول میاره، خواب خواب میاره.ولی 'محبت'، "خیانت" میاره! کاش همه میدانستن دل بستن به "کلاغی که "دل" دارد، بهتر است از "طاوسی که زیبایی" دارد!! کاش میشد انگشت را تا ته حلق فرو کرد و بعضی دلبستگی ها را یکجا بالا آورد!!!!وفاداری آدم ها رو "زمان" اثبات می کنه نه "زبان"!!! زندگى به من آموخت: که"هيچ چيز از هيچ كس بعيد نيست"!!!!
حسین پناهی
*****
هیچگاه دل آنانکه بیصدا گریه می کنند نشکنید. اینها کسی را برای پاک کردن اشکهایشان ندارند
حسین پناهی
[شنبه سوم بهمن ۱۳۹۴ | 23:57 | نویسنده: سجاد]
آدم باید یه نفر تو این زندگی کوفتی داشته باشه تا بتونه با یا بی بهونه جلوش گریه کنه! راحت راحت! بدون قضاوت شدن.. یکی که تنهایی را بفهمه، کسی که بتونی همه حرفاتو راحت بهش بگی!!
آدمهایی هستن توی زندگی، نه نزدیک، که گاهی حتی هزار فرسنگ اونورتر، ولی انگار این آدمها همیشه باید باشن، چسبیده به تو، چشم تو چشم با تو، همنفس با تو.
این آدمها انگار حق تو هستن، مال تو هستن و تو امروز برای من این نقش رو داری و امان از وقتیکه این آدمها ... نباشن، برزخ از همون موقع شروع میشه....
[شنبه سوم بهمن ۱۳۹۴ | 19:20 | نویسنده: سجاد]
عزیزم زندگی گاهی مثه آزاد راه یخ زده است،
جاده ی باز و خالی و بی نهایتی که نمی تونی توش پیش بری...! مثه سفر به سرزمین آزادی که می تونی هر چی دلت خواست بگی اما دیگه حرفی برای گفتن باقی نمونده، مثه داشتن یه عالمه خاطرات زیبا و عاشقانه از کسی که دیگه نیست، مثه تماشای اسباب بازی های هیجان انگیز از پشت شیشه ی ویترین توی بی تابی های نه سالگیت... شاید هم این شکل کامل تری از زیبایی باشه، یه جور زیبایی که از هر ضرورتی رها شده، یه جور لذت بی مرز و بی معنا که خودت باید دوباره معناش کنی.. مثه بچه ی نه ساله ای که شب با خیال اسباب بازی های پشت ویترین بازی های تازه خلق می کنه یا من که هنوز دارم با تو حرف می زنم...
[شنبه سوم بهمن ۱۳۹۴ | 16:54 | نویسنده: سجاد]
لبهایش لرزید، چشمهایش روی صورتم دور افتاد، توی دلم گفتم خدا کند یکی بخاباند بیخ گوشم. اما با صدایی گرفته و بغض آلود گفت، داری باهاش عروسی می کنی؟."
دو قدم به طرفم بر داشت . دستهایش بوضوح می لرزیدف در حالتی بین عصبانیت و گریه داد زد،
چرا؟
گریه کردم . گفتم نمی دانم
از غیرتی که به خرج می داد کیف می کردم، با چشم هام می خواستم همه اندامش را ببلعم و باز بسازمش
به مادرم چی بگویم؟
هر چه دلت خواست بگوف هر کاری دلت خواست بکن، فقط مردد نباش ، من که مسخره تو نیستم.
آخ که چقدر ماه شده بود! بر افروخته و عصبانی به زمین پا می کوبید هوار میکشید حرص می خورد با تحکم حرف می زد چقدر ماه شده بود و چقدر دلم می خواست یک کشیده مردانه بخواباند بیخ گوشم." !!
[شنبه سوم بهمن ۱۳۹۴ | 11:53 | نویسنده: سجاد]
استاد ادبیات به دانشجویانش گفت
عشق چیست؟ کلاس در همهمه ای فرو رفت و هر کس از گوشه ای چیزی می گفت:
سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند
دختر جوانی بر روی آخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی بنویسد استاد خود را می نگریست استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت: حضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس کافی نیست.اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور نمی شوید برای چندمین بار این درس را بگیرید” تعدادی از دانشجویان نگاه استاد را دنبال کردند تا مخاطب این جملات را بیابند و برخی خنده ای کردند دختر شرمنده و خجالت زده نگاهش را از استاد برگرفت و مشغول نوشتن شد و بعد از مدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت پس از آنکه همه ی کاغذ ها جمع شد استاد با صدایی بلند شروع به خواندن آنها کرد
و هر جمله ای که از نظرش جای بحث داشت را روی تابلو با خطی درشت می نوشت
ناگهان نگاهش بر روی برگه ای ثابت ماند.حالت چهره اش دگرگون شد و چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با قدم هایی آرام و سنگین به کنار تابلو رفت و خطی بر همه ی جمله ها کشید و نوشت “عشق وسیع تر از قضاوت ماست” و بعد خیره شد به صندلی خالی آخر کلاس هیچ کدام از دانشجویان متوجه علت این رفتار نشدند. اما بر روی کاغذی که دست استاد بود اینچنین نوشته شده بود
“عشق برگه ی امتحان سفیدی است که هر ترم خطی از غرور بر رویش کشیدی و نخواندی اش!
عشق امروز ،روی صندلی آخر کلاست مرد!”
[شنبه سوم بهمن ۱۳۹۴ | 11:29 | نویسنده: سجاد]
مادرم سه قانون داشت
عاشق شو عاشق بمان و عاشق بمیر
بابا می خندید و مثل تمام مردهای آن روزی عشق را کیلویی چند صدا می زد
خواهرم قانون اول را خیلی دوست داشت آنقدر زیاد که هر روز لابه لای فرمول های ریاضی و حساب چند بار مرورش میکرد تا شاید مردی پیدا شود برای اثباتش
برادرم دومی را مادرزادی عاشق بود گنجشک های لب ایوان را "خاتـون" صدا می کرد و به شمعدانی های روی طاقچه می گفت "بانـو"
و حوض حیاط چقدر شبیه قانون سوم بود هیچ وقت آب نداشت ولی از هر طرف که نگاهش می کردی دو ماهی سرخ را همیشه تویِ ذهنش می رقصاند
من اما آدمی بودم “ قانون مدار” عاشقت شدم عاشقت هستم و این عشقت ...
راستی من چند وقتی هست که مُرده ام!!!
حمید جدیدی
[شنبه سوم بهمن ۱۳۹۴ | 10:50 | نویسنده: سجاد]
ماندن "مرد" می خواهد.
می شود زن بود و مرد بود، می شود مرد بود و مرد نبود. مردانگی به عاقل بودن نیست. پشتِ کسی که آمده ای و اهلی اش کرده ای را دم به دقیقه خالی نکردن "مرد" می خواهد. مردانگی به منطقی بودن نیست. عشق و عاشقی کردن "مرد" می خواهد. احساس امنیت "مرد" می خواهد. شانه شدن برای بهانه ها و دلشوره ها و دلتنگی های...، آخ دلتنگی هایش... دلتنگی... شانه شدن برای دلتنگی های مردی که دوستت دارد "مرد" می خواهد. مردانگی به موهای سفید کنار شقیقه ها نیست. مردانگی اصلا به به مرد بودن نیست! ماندن "مرد" می خواهد. ساختن "مرد" می خواهد. بودن "مرد" می خواهد... بدبختانه تمام خوشبختی های کوچک و ساده ی دنیا "مرد" می خواهد، و از همین رو کار جهان رو به خوشبختی نیست!
مهدیه لطیفی
[جمعه دوم بهمن ۱۳۹۴ | 21:27 | نویسنده: سجاد]
آدم ها ذره ذره محو می شوند
آرام .. بی صدا .. و تدریجی ... همان آدم هایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت می فرستند بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برای آنکه بگویند هنوز هستند برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ... همان آدم هایی که روز تولد تو یادشان نمی رود
همان هایی که فراموش می کنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای
همان هایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و می دانند در آرزوهای بزرگ تو کوچک ترین جایی ندارند ... همان آدم هایی که همین گوشه کنارها هستند برای وقتی که دل تو پر درد می شود و چشمان تو پر اشک
که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان می شود در آغوشت می گیرند و می گذراند غم دنیا را روی شانه هایشان خالی کنی !
همان هایی که لحظه ای پس از آرامشت در هیچ کجای دنیای تو گم می شوند و تو هرگز نمی بینی سینه ی سنگین از غم دنیا را ، با خود به کجا می برند ... همان آدم هایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شده ای که نابود شدن لحظه هایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمی بینی! همان هایی که در خاموشی رهایشان کردی...
[جمعه دوم بهمن ۱۳۹۴ | 17:15 | نویسنده: سجاد]
به یک عدد شادی نیازمندیم
ترجیحا پرنده داشته باشد برای تنهاییِ سوت و کورمانخبره باشد در امور مربوط به رفع دلتنگیآشنا به عصر دلگیر جمعههابه غروبهای دونفره بهمنبه وقت گریهبه حجم درد بیاید و در دفترِ دلِ ما،بیبها و اجاره اسباب بچیندبیاید و کشتیهایمان را از غرق شدن نجات دهدبیاید و بخنددعادتمان بدهد به خنده
به یک مورد شادی بیمنت نیازمندیم
بیاید که بماند حتی اگر گاهی که با اشتیاقزانوی غم را بغل کرده باشیم !
[جمعه دوم بهمن ۱۳۹۴ | 12:55 | نویسنده: سجاد]
هر آدمی میاد تو زندگیمون ،یه جايی
برای خودش باز میکنه حتی برای یه روز.. وقتی میره جاش خالی میشه این جاهای خالی همینطوری میمونه تو مغز آدم این خیلی نامردی که بقیه فکر این حفره هايی که درست میکنن نیستن !
پنهان
به كارگردانى مهدى رحمانى
[جمعه دوم بهمن ۱۳۹۴ | 10:39 | نویسنده: سجاد]