صدا کن مرا
ای غمگینانه ترین ترانه باران!
شب که به دیدار چشمان خواب گریزم می آید
از او سراغ ستاره ای را می گیرم
که زرق و برق خودخواهی آدمی
خبیثانه خاموشش کرد ...
چه خودخواهی احمقانه ای!
و چه فریبکاری ناشیانه ای !
کاش آب رفته به جوی باز می گشت
و من در کف دستان خسته ام
نشانه ای از کودک آفتاب ندیده ای می دیدم
که با انگشت پاکش
به بادبادکی در آسمان آبی اشاره می کند
و با چشمانی مشتاق
شکوه پروازش را نظاره می کند!
اما افسوس که
...