موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

رمان احتمال عشق در نگاه اول قسمت اول

نویسنده : سمیرا | زمان انتشار : 16 آبان 1399 ساعت 20:58

Love at first sight


عشق در نگاه اول
.........

قسمت اول:من یه دخترم از یه خانواده پولدار...یه دختری که همیشه تو ناز و نعمت بوده و تو پر قو بزرگ شده!

دختری که تا چیزی میخواسته سریع براش فراهم می شده...

تو لپتاپم داشتم میچرخیدم که خدمتکارم اومد تو و گفت: خانوم شامتونو پایین میخورید یا براتون بیارم؟

- ممنونم گلی..الان میام پایین..

- چشم و از اتاق بیرون رفت..

بعد از چند دقیقه رفتم جلوی آینه و موهامو بستم و از اتاق رفتم بیرون..

++++++++++رفتم سر میز شام..همه بودن..منم نشستم..خدمتکارا غذا رو اوردن..

- دخترم چه خبر؟

- هیچی..

- فردا میری دانشگاه؟

- معلومه..

- آخه مریضی عزیزم..

- من حالم خوبه مامان..میتونم برم

- باشه..ولی اگه نظرت عوض شد بگو

خنده ای کردم و گفتم باشه..

اون شب سوپ شیر با قورمه سبزی داشتیم..ولی من به خاطر مریضیم زیاد اشتها نداشتم..

++++++++++صبح از خواب پا شدم..

رفتم تو آشپزخونه..هیشکی خونه نبود..نه بابام و نه مامانم ..فقط خدمتکارا بودن..

- گلی، بقیه کجان؟

- خانوم پدرتون سرکارن..مادرتون هم رفتن خرید..

- واقعا؟ صبح به این زودی؟

- بله..گفتن امروز مهمون دارین..منم گفتم بزارین من برم خرید کنم..ولی گفتن خودمون میریم

- خیلی خب..ممنونم..لطفا صبحونه ام رو زودتر آماده کن باید برم دانشگاه

- چشم..

صبحونه ام رو خوردم و با عجله لباس پوشیدم و رفتم..

++++++++++رفتم تو کلاس و سر میزم نشستم...

- نازی خره کجا بودی؟

- خاک تو سرت..سلامت کو؟

- برو بابا..حالا بگو کجا بودی؟

- هیچی بابا..مریض بودم نتونستم بیام..

- الان خوبی؟

- آره خوبم..راستی امروز باهاتون نمیتونم بیام بیرون..........راستش مهمون داریم!

- اااااااااااه ضدحال نباش دیگه..

- خب چیکار کنم..

- حالا مهمونتون کی هست؟

- نمیدونم..

- یعنی چی؟

- امروز صبح از خدمتکارا پرسیدم بقیه کجان، گفت مامانم  رفته  خرید برای مهمونی امشب!

- اوف..باشه ولی اگه تو نیای ما هم نمیریم

- چرا؟ به من چیکار دارین؟ خودتون برین دیگه..

- بدون تو حال نمیده..

خنده ای کردم و گفتم: ایشالله بعدا همه با هم میریم..

همون موقع استاد اومد و همه نشستن..

خلاصه اون چند ساعت هم طی شد و اومدم خونه..

++++++++++- سلام مامان!

- سلام عزیزم بیا بشین ناهار بخور..

- باشه الان میام..بزار لباسامو عوض کنم

لباسامو عوض کردم و اومدم تو آشپزخونه..

- مرغ داریم؟

- آره..

- چقد خووووب!..راستی مامان امروز مهمون داریم؟

- آره..از کجا فهمیدی؟

- خدمتکارا بهم گفتن..

- آها..

- حالا کی هست؟

- خواهر شوهرم میخواد بیاد!!

غذا تو گلوم گیر کرد..سریع آب خوردم و گفتم: چی؟؟؟!!؟..عمه ام قراره بیاد؟

- یواش دختر..خفه میشی!..آره ..حالا مگه چی شده؟

یه لحظه به خودم اومدم و گفتم: هیچی..فقط تعجب کردم چون خیلی وقت بود نیومده بودن..

- آره..تازه شب هم میخوابن..

- چی؟؟؟!!!!؟؟

- اونم سه روز!

- مامان چی میگی؟ من راحت نیستم..

- چاره ای نداریم..

- اه..حوصله ندارم..

- سعی کن داشته باشی!

دو قاشق دیگه هم خوردمو پا شدم رفتم تو اتاقم..همه اشتهام کور شد..آخه عمه عزیز من، یه پسر دارن به اسم

آرمین..راستش چندسال پیش بین من و آرمین اتفاقاتی پیش اومد که هیشکس نمیدونه..البته فقط در حد یه بوسه بود..

ولی بازم برای خودش چیزیه.....آرمین دو سال ازم بزرگتره و جذابه..ولی من دوسش ندارم..

خلاصه تو افکار خودم غرق شده بودم و داشتم به آرمین فکر می کردم..

++++++++++

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر