نزدیک سه ساله ازدواج کردم. اوایل پدر شوهر و مادر شوهرم و برادر شوهرم بامن خوب بودن. دوتام خواهر شوهر دارم کوچیکه از رو یه شخصیت داره از زیر یکی دیگه...
با پنبه سر میبره و زیر زیرکی هر کار دلش میخواد میکنه
الانم جلو همه منو کرده دیو خودشو فرشته.
هرچند دستش برا شوهرم رو شده. شوشوخییییلی بامن خوبه. دو ماهه سر یک ماجرا خونشون نرفته. قضیه ازینجا شروع شد خودشون اومدن خونم که کلی احترام و پذیرایی کردم ازشون. باخوشحالی از خونم رفتن. یه ساعت بعد از رفتنشون زنگ زدم گفتم مامان جون چرا رفتین خب شب رو می موندین خونمون خوش میگذشت. چشمتون روزبد نبینه که چجوری توهین امیز جوابمو داد...
شصتم خبر دار شد که باز اون خواهر شوهر مارمولک موش دونده و پشت سر منو خراب کرده. آخه یه عادت دارن رک به من توهین کنن میگن منظوری نداشتیم به تو...تو خودت بد برداشت کردی! ولی اگه من یک حرفی بزنم رو به در یا دیچار اونا فوری میچسبونن به خودشون که تو منظورت بما بوده!!!
اون روزم خونه من بخث خواستگاری پیش اوردن ! بعدا فهمیدم پیش پدر شوهرم گفتن که من بهش طعنه زدم که چرا شوهر نک دی!
بار آخری که رفتیم خونشون ده روز بعد اون ماجرا بود. برای ملاقات مادرشوهرم که دو رویی خواهرش همون دم در برا شوشو اثبات شد. آخه خودشو همیشه محجب و ساده و بی آرایش و پاک نشون میده. ماهم رسیدیم در خوتشون یهو در و باز کرد و بی حجاب جلو شوهرم ظاهر شد. سلاممون هم نکرد. رفتیم داخل کلللللی بی محلم کردن با مادرش. آخر سر وقت رفتنمون جلو پدر مادرش پاشد کفشهامو جفت کنه برام یعنی چقد احترامتو دارم ولی خواهر شوهرم کفشامو کوبید جلو پام که بابا مامانش این حرکتشو ندیدن ولی شوهرم دید!!!
واقعا بارها تو این چن سال توهینای زیادی بهم میکنه ولی جلو خونوادش سرش رو به زیر میگیره صداشو نازک میکنه خیلی اروم و بامحبت و اخترام بامن خرف میزنه ولی خدا میدونه چه حرفای رکیک و شرم آوری شوخی شوخی و جدی جدی بهم میگه.
ازش متنفرم. واز بابا مامانش که انقد کور هستن و دورو بازی دخترشون رو نمیبینن و منو آزار میدن.
خیییییلی ازشون بدم اومده. چون من همیشه خودمم و مث اون نقش بازی نمیکنم.
لطفا راهنماییم کنید دوستان. من قسم خوردم هیچوقت دیگه خونشون نرم. چون تو این چند سال هر چند ماه یکبار یه ماجرایی راه میندازن کلی جنک و دعوا و چند ماه قهر و قطع رابطه میکنن. دیگه خسته شدم. میخوام بفهمن دیگه بریدم ازشون