موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

حالم از کنکور بهم میخوره

نویسنده : نادر | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:46

سلام میکنم به همه دوستانم که طی این مدت مطالب وبلاگمو(هر چند حال بهم زن) میخوندن...والا من خودمو که میزارم(یا شایدم میذارم،نمیدونم) جای شما حالم از خودم و حرفام بهم میخوره...الان من اونقدر حالم داغون و بهم ریخته اس که اگه میتونستم و جراتشو داشتم(و نگران عواقب بد بعدی نبودم) حتما خودمو میکشتم...

بحث فقط کنکور نبوده و نیس ینی این آزمون اونقدرا هم که من میگفتم مهم نبود،بحثم با حالت روانی هست که اینروزا و کلا یکی دوساله نابودم کرده که حالا نمیخوام (یا احتمالا نمیشه) وارد بحثش بشم...

اما خــب الان زندگیم به مزخرف ترین و بدترین موقع خودش رسیده...اصلا من دیگه واقعا با خودمم درگیر میشم این روزا چه برسه به بقیه...

ذهنم درگیر و پر از افکار مسموم شده و همین افکار لعنتی از درون نابودم کرده..البته من اینارو نمینویسم که شما برام دل بسوزونید من دیگه خیلی وقته برام عادی شده که دردامو بریزم توی خودم(و الان از این دردا افسردگی رو آبستن شدم)

منتها چون کسی الان با این حال و روز داغونم دور و برم نیست(?)گفتم بیام اینجا واسه خودم،واسه ی این زندگی صد هزاااااااااار بار بدتر از مرگم بنویسم...

شما دوست عزیز هم اگه ناراحتی میتونی بری و نخونی

آدم(نه من) یه وقتایی،یه روزایی از زندگیش به یه جاهایی میرسه که فقط میخواد بمیره...فقط میخواد نباشه...این آدم دیگه اونقدر ضعیف و داغون شده که امیدی به بهبودی اوضاع و شرایطش نداره...امیدوارم هیچوقت هیچوقت توی زندگیتون به این مراحل نرسید..البته شاید درکش برای شما کمی سخت باشه که مگه چته یا مشکلت چیه و درد هم همینجاست که حال بد رو فقط خودت میفهمی...

راهبرد آدما هم در چنین شرایطی با هم خیلی فرق میکنه و دقیقا نقطه عطف ماجرا هم همینجاست...یکی گریه میکنه...یکی قدم میزنه..یکی سیگار.یکی زنگ میزنه به طرفش...یکی دست به دامان خدا میشه و....که خب اغلب بهبودی حال آدم رو به دنبال داره...

اما بعد از یه مدت این مواردی هم که عرض کردم خدمتتون عادی میشه و به جایی میرسی که دیگه هیچ مسکنی و دارویی برای دردت نیست و مثل الان من فقط میخوای هیچ جای این گستره ی هستی نباشی

هیچکدوممون از وضعیت فعلی جوونا توی مملکت بی خبر نیستیم...همه ما ها از کوچیک تا بزرگ تحت تاثیر جو منفی حاکم به این جامعه هستیم...شاید اینکه ما توی دنیا دومین یا سومین کشور افسرده دنیا هستیم هم در رسیدن من و امثال من به این نقطه بی تاثیر نباشه...به هر روی،وضعیت روانی مناسبی نداریم...منم یکی از افراد جامعه ام.منم یه فرد نابود شده اسیر دست عقده هام هستم..که دیگه رسیده ته ته ته ماجرا...

حالا درس پیشکش دیگه ساده ترین کار های روزمره ام هم نمیتونم انجام بدم...و این خیلی بده...بده که اونقدر ضعیف شده باشی که نتونی توی جمع حتی یه کلمه حرف بزنی..بلند شی بیای از جمع بیرون...بری بشینی گوشه ی اتاقت...شبا ساعت دوازده بری توی رختخواب و ساعت پنج خوابت ببره...حالا کابوسای وحشناک دم صبح هم پیشکش...

همه درد دارن...همه رنجورن...من جزئی از همه

شروع میکنی،میری جلو،جلــوتــر...میخوری زمین،گریه میکنی،میخندی و بلند میشی،حرکت میکنی،شوق داری،خوشحالی،داری میرسی به اونجایی که میخوای,شبا قبل خواب رویا پردازی میکنی...یهو یه اتفاق،یهو یه آدم،گند میزنه به همه آنچه که ساختی...این سیکل و چرخه ی معیوب اونقدر تکرار میشه تا یک بار بالاخره...

میخوری زمین،گریه میکنی،اما بعید میدونم دیگه بتونی بخندی و بلند شی...خب متاسفانه دنیایی که توش هستیم به طرز عجیبی(علیرغم صاحبش) داره ناعادلانه رفتار میکنه،یکی از همون بچگی هر چی که بخواد داره و هر ظلمی هم که بخواد میکنه در حق بقیه،یکی هم دقیقا بر عکس!

خب اینا قلب منو آزار میده،یکم سرت رو بچرخونی و دقیق نگاه کنی توی جامعه مصادیقش رو میبینی

این یکی!

و صدها مورد دیگه که کم کم افسردت میکنه،گوشه گیرت میکنه،نهایتا به جایی میرسی که دیگه نمیخوای باشی.از خدا میخوای که بمیری،خاک بشی،آزاد بشی از این قفسی که توش گیر کردی...نمیخوای باشی که کثیفی های این دنیا رو ببینی

خیلی از آدما،تا سی سالگی میمیرن،هر چند که نفس بکشن...خب هممون هم میدونیم که فرق زیادی هست بین زنده بودن و زندگی کردن...عمیقا از خدا براتون زندگی میخوام...

خلاصه که اینجوریه جریان من،

جوری که اغلب فکر میکنم مرگ و مردن با وجود اینکه خیلی ازشون میترسم میتونن منو وارد یه مرحله جدیدی بکنن...خب آدما هم هر کدوم ظرفیتی دارن...وقتی پر شد،سر ریز میکنن

تو امید داری،به بهبود زندگیت،به آدمای اطرافت،به اینکه حالت بالاخره یه روزی خوب بشه،صبح ها با شوق از جات بلند میشی منتظر اتفاقای خوبی،شب ها هم اگه خسته هستی اما باز با امید میخوابی

اما من،دیگه هیچ کدوم ازینا رو ندارم،ینی میخوام اما نمیتونم(تلخ ترین طنز ممکن اینه که بگی میتونی)...

الان میخندم،چون که دیگه قید خیلی چیزا رو زدم...نشستم زیر نور کم سوی لامپ اتاقم مثل این اسکلا دراز کشیدم زل زدم به سقف...در حالیکه امروز حتی یک دقیقه هم درس نخوندم،و برنامه ای هم واسه روزهای آتی ندارم...دیگه نه مهمه کجا قبول میشم یا چه اتفاقی توی این زندگی لعنتی قراره بیفته..هیچی هیچی!

 خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است،کارم از گریه گذشته به آن میخندم

همش حسم بهم میگه برو داد بزن،برو فریاد بزن میگم سر کی داد بزنم بیچاره تو دیگه خودتی و خودت...بدبخت هنوز باورم نشده اینقدر زندگیم از دور خارج شده،هنوز دو دل هستم که آیا به اینی که من دارم میشه گفت زندگی یا نه که خب البته امروز به لطف اتفاقاتی که افتاد فهمیدم نه!

خلاصه زندگی من اینه،جالبه نه؟..بله بله خیلی جالبه...جالب تر از اون اینکه هر چی بیشتر تلاش میکنم بیشتر توی لجن فرو میرم،لجنی که دیگه تا زیر گلوم اومده بالا،ان شاءالله به زودی از سرمم عبور میکنه و خفم میکنه و خلاص!

بخدا مرگ سگش شرف داره به زندگی خیلی از ما ها...زنده ای واسه چی؟دقیقا به چیه این مملکت دلخوش کردی؟ که تلاش هات به ثمر بشینه؟ مگه توی این کشور با این اوضاع کسی از یک دقیقه بعد خودشم خبر داره؟ مگه من و تو آینده ی خوبی میتونیم برای خودمون متصور بشیم؟

میتونیم؟ نه...صد در صد نه،اگه هم بگی آره از خوشبینی هستش که همیشه در تضاد با واقعیت بوده

روز به روز هم بدتر میشه،روز به روز هم به سمت نابودی پیش میره..من و تو هم از مقوله ی نابودی در امان نیستیم

وقتی یه اوتوبوس به خاطر بی لیاقتی و حواس پرتی راننده اش میوفته توی دره،فقط راننده آسیب نمیبینه،همه مسافراش هم کشته میشن...من و تو و اون همه قربانی اتفاقاتی هستیم که هیچ توانی در کنترلش نداریم

بیخیال!

مهم نیست دیگه هیچی واسم

دیگه میشینم و مقابل زندگیم سکوت میکنم...گلوم پاره شد بس که داد زدم و به گوش هیچکسی نرسید

نفسی بود که به سختی میومد و میرفت،که متاسفانه بُرید...

#سکوت

#غم

#سکوت

#دلهره 

#باز_هم_سکوت

#نهایتا

#سقــوط

موضوعات مرتبط:

دلنـوشته ها

تاريخ : چهارشنبه ششم دی ۱۳۹۶ | 1:46 | نویسنده : فرشاد |

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر