موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

شعر درباره مرگ از شاملو

نویسنده : سمیرا | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:46

شبانه

عشق

خاطره یی ست به انتظار حدوث و تجدد نشسته

چرا که آنان اکنون هردو خفته اند

در این سوی بستر

مردی

وزنی

در آنسوی

تند بادی بر درگاه و

تند باری بر بام

مردی و زنی خفته

ودر انتظار تکرار و حدوث

عشقی خسته

+

نوشته شده در جمعه سیزدهم خرداد ۱۳۹۰ ساعت 17:47 توسط مشعل افروخته  | 

در لحظه

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم

به تو می اندیشم

و زمان را لمس می کنم

معلق و بی انتها

عریان

می وزم،می بارم،می تابم

آسمان ام

ستارگان و زمین

وگندم عطر آگینی که دانه می بندد

رقصان

در جان سبز خویش

از تو عبور می کنم

چنان که تندری از شب

می درخشم

و فرو می ریزم

+

نوشته شده در جمعه سیزدهم خرداد ۱۳۹۰ ساعت 17:42 توسط مشعل افروخته  | 

من،مرگ را زیسته ام

مرگ را دیده ام من

در دیداری غمناک

من مرگ را به دست سوده ام

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

آه!

بگذاریدم!

بگذاریدم!

اگر مرگ

همه آن لحظه ای آشناست که ساعت سرخ

از تپش باز می ماند

وشمعی که به رهگذر باد

میان نبودن و بودن

درنگی نمی کند

خوشا آن دم که زن وار

با شادترین نیاز تنم

به آغوشش کشم

تا قلب

به کاهلی از کار باز ماند

ونگاه چشم

به خالی های جاودانه بر دوخته

وتن عاطل

دردا!

دردا که مرگ

نه مردن شمع

و نه باز ماندن ساعت است

نه استراحت آغوش زنی

که در رجعت جاودانه بازش یابی

نه لیموی پر آبی که می مکی

تا آن چه به دور افکندنی ست

تفاله یی بیش نباشد

تجربه یی است غم انگیز

غم انگیز

به سالها و به سالها و به سالها

وقتی که گرداگرد تو را مرده گانی زیبا فراگرفته اند

یا محتضرانی آشنا

که تو را بدیشان بسته اند

با زنجیر های رسمی شناسنامه ها

واوراق هویت

و کاغذهایی که از بسیاری تمبرها و مهرها

ومرکبی که خوردشان رفته است

وقتی که به پیراهن تو

چانه ها

دمی از جنبش باز نمی ماند

بی آنکه از تمامی صداها

یک صدا آشنای تو باشد

وقتی که دردها از حسادتهای حقیر بر نمی گذرد

وپرسش ها همه

در محور روده ها است

آری،مرگ

انتظاری خوف انگیزست

انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد

مسخی است دردناک

که مسیح را

شمشیر به کف می گذارد

در کوچه های شایعه

تا به دفاع از عصمت مادر خویش برخیزد

وبودا را

با فریادهای شور و شوق هلهله ها

تا به لباس مقدس سربازی در آید

یا دیو ژن را

با یقه ی شکسته وکفش برقی

تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند

در ضیافت شام اسکندر

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

+

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۰ ساعت 0:31 توسط مشعل افروخته  | 

شعری از احمد شاملو

پرپرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر

در دریاچه ی ماهتاب

پارو می کشند

خوشا رها کردن و رفتن

خوابی دیگر

به مردابی دیگر

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر

خوشا پر کشیدن

خوشا رهایی

خوشا اگر نه رها زیستن

مردن به رهایی!

آه

این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند.

+

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۸۹ ساعت 16:35 توسط مشعل افروخته  | 

شعری از احمد شاملو

مرگ من سفری نیست

هجرتی ست

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

به خاطر نامردمانش

خود آیا از چه هنگام

این چنین

آیین مردمی

از دست بنهاده اید؟

+

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۸۹ ساعت 16:29 توسط مشعل افروخته  | 

شعری از احمد شاملو

با گیاه بیابانم

خویشی و پیوندی نیست

خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن

با من است

وهراس بی بار و بری

ودرین گلخن مغموم

پا در جای

چنانم

که مازوی پیر

بندی دره ی تنگ

وریشه های فولادم

در ظلمت سنگ

مقصدی بی رحمانه را

جاودانه در سفرند!

+

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۸۹ ساعت 16:27 توسط مشعل افروخته  | 

شب درراهست!

شب در راهست

دل را

در پستوی تاریکیها

با اندوه می توان

در کنج قفس

زندانی کرد

زنجیر تعلق

چون دیو پلیدی

مرا از اسارت خود

رها نمی کند

باغچه ی زندگی

طراوت خود را

در بهاری دگر

تجربه نمی کند

شعری از فهیمه خراسانی

+

نوشته شده در شنبه دوازدهم تیر ۱۳۸۹ ساعت 10:46 توسط مشعل افروخته  | 

رانده

دست بردار ازین هیکل غم

که زویرانی خویش است آباد

دست بردار که تاریکم و سرد

چون فرومرده چراغ از دم باد

دست بردار،زتو در عجبم

به در بسته چه می کوبی سر

نیست ،می دانی،در خانه کسی

سر فرو می کوبی باز به در

زنده،این گونه به غم

خفته ام در تابوت

حرفها دارم در دل

می گزم لب به سکوت

دست بردار که گر خاموشم

با لبم هرنفسی فریاد است

به نظر هر شب و روزم سالی است

گر چه خود عمر به چشمم باد است

رانده اندم همه از درگه خویش

پای پرآبله ،دل پراندوه

از رهی می گذرم سر در خویش

می خزد هیکل من از دنبال

می دود سایه ی من پیشاپیش

می روم با ره خود

سر فرو،چهره به هم

با کسم کاری نیست

سد چه بندی به رهم؟

دست بردار!چه سود آید بار

از چراغی که نه گرماش و نه نور؟

چه امید از دل تاریک کسی

که نهاندش سر زنده به گور؟

می روم یکه به راهی مطرود

که فرورفته به آفاق سیاه

دست بردار ازین عابر مست

یک طرف شو،منشین بر سر راه

+

نوشته شده در پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 22:59 توسط مشعل افروخته  | 

افق روشن

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

وهر انسان

برای هر انسان

برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه ییست

وقلب

برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف،زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم

روزی که هر لب ترانه ییست

تا کمترین سرود،بوسه باشد

روزی که تو بیایی،برای همیشه بیایی

ومهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم

ومن آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که

دیگر نباشم

+

نوشته شده در پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 11:42 توسط مشعل افروخته  | 

به تو سلام می کنم

به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم

ودر خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود

اگر فریاد مرغ وسایه ی علفم

در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم

خسته،خسته،ازراهکوره های تردید می آیم

چون آینه یی از تو لبریزم

هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد

نه ساقه ی بازوهایت

نه چشمه های تنت

بی تو خاموشم ،شهری در شبم

تو طلوع می کنی

من گرمایت را از دور می چشم

وشهر من بیدار می شود

با غلغله ها،تردیدها،تلاشها

وغلغله های مردد تلاشهایش

دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد

دور از تو من شهری در شبم

ای آفتاب

وغروبت مرا می سوزاند

من به دنبال سحری سرگردان می گردم

تو سخن نمی گویی

من نمی شنوم

تو سکوت می کنی

من فریاد می زنم

با منی ،با خود نیستم

وبی تو خود را نمی یابم

دیگر هیچ چیز نمی خواهد

نمی تواند تسکینم بدهد

اگر فریاد مرغ و سایه ی علفم

این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام

حقیقت بزرگ است

ومن کوچکم

با تو بیگانه ام

فریاد مرغ را بشنو

سایه ی علف را با سایه ات بیامیز

مرا با خودت آشنا کن

بیگانه ی من

مرا با خودت یکی کن

+

نوشته شده در پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 11:34 توسط مشعل افروخته  | 

عشق عمومی

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

ومن با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

ودستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان

ود آر گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های ترا دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست

+

نوشته شده در پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 11:25 توسط مشعل افروخته  | 

غزلی در نتوانستن

از دستهای گرم تو

کودکان توامان آغوش خویش

سخنها می توانم گفت

غم نان اگر بگذارد

نغمه در نغمه در افکنده

ای مسح مادر،ای خورشید

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد

رنگها در رنگها دویده

از رنگین کمان بهاری تو

که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است

نقش ها می توانم زد

غم نان اگر بگذارد

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پیراهن

از انسانی که تویی

قصه ها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد

+

نوشته شده در پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 11:13 توسط مشعل افروخته  | 

ازقفس

در مرز نگاه من

از هرسو

دیوارها

بلند

دیوار ها چون نومیدی بلندست

آیا درون هر دیوار

سعادتی هست

وسعادتمندی

وحسادتی؟

که چشم اندازها

ازاین گونه

مشبک است

و دیوارها و نگاه

در دوردستهای نومیدی

دیدار می کنند

و آسمان زندانی ست

از بلور؟

+

نوشته شده در پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 11:7 توسط مشعل افروخته  | 

درجدال آیینه و تصویر

دیری با من سخنی به درشتی گفته اید

خود آیا تاب تان هست که پاسخی در خور بشنوید؟

رنج از پیچیدگی می برید

از ابهام و

هر آنچه شعر را در نظرگاه شما

به زعم شما

به معمایی مبدل می کند

اما راستی را

از آن پیش تر

رنج شما از ناتوانایی خویش است

در قلمرو دریافتن

که این جای اگر از عشق سخنی می رود

عشقی نه از آن گونه است

که تان به کار آید

وگر فریاد و فغانی هست

همه فریاد و فغان از نیرنگ است و فاجعه

خود آیا در پی دریافت چیستسد

شما که خود

نیرنگید و فاجعه

ولاجرم از خود

به ستوه

نه

دیری با من سخن به درشتی گفته اید

خود آیا تاب تان هست

که پاسخی به درشتی بشنوید

به درشتی بشنوید

+

نوشته شده در پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 11:3 توسط مشعل افروخته  | 

شعری از احمد شاملو

اگر بگویم که سعادت

حادثه یی است بر اساس  اشتباهی

اندوه

سراپایش را در بر می گیرد

چنان چون دریاچه یی

که سنگی را

ونیروانا که بودا را

چرا که سعادت را

جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقی که به جز تفاهمی آشکار نیست

بر چهره ی زندگانی من

که برآن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می کند

+

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۸ ساعت 8:15 توسط مشعل افروخته  | 

شعری از احمد شاملو

اندوهش

غروبی دلگیر است

در غربت و تنهایی

هم چنان که شادی اش

طلوع همه آفتاب هاست

و صبحانه

ونان گرم

وپنجره یی که صبحگامان

به هوای پاک

گشوده می شود

و طراوت شمعدانی ها

در پاشویه ی حوض

+

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۸ ساعت 8:9 توسط مشعل افروخته  | 

شعری از احمد شاملو

دوستش می دارم

چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی

شهر

همه بیگانگی و عداوت است

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم

تنهایی غم انگیزش را در می یابم

+

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۸ ساعت 8:6 توسط مشعل افروخته  | 

شبانه (1)

یه شب مهتاب

ماه میاد تو خواب

منو می بره

کوچه به کوچه

باغ انگوری

باغ آلوچه

دره به دره

صحرا به صحرا

اونجا که شبا

پشت بیشه ها

یه پری میاد

ترسون و لرزون

پاشو میذاره

تو آب چشمه

شونه می کنه

موی پریشون

احمد شاملو

+

نوشته شده در شنبه دوم آبان ۱۳۸۸ ساعت 14:23 توسط مشعل افروخته  | 

شبانه

من سرگذشت یاسم و امید

با سر گذشت خویش

می مردم از عطش

آبی نبود تا لب خشکیده تر کنم

می خواستم به نیمه شب آتش

خورشید شعله زن بدر آمد چنان که من

گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

با سرگذشت خویش

من سرگذشت یاس و امیدم

احمد شاملو

+

نوشته شده در شنبه دوم آبان ۱۳۸۸ ساعت 14:19 توسط مشعل افروخته  | 

راز

با من رازی بود

که به کو گفتم

با من رازی بود

که به چا گفتم

تو را دراز

به اسب سیا گفتم

بیکس و تنها

به سنگای را گفتم

با راز کهنه

از را رسیدم

حرفی نروندم

حرفی نروندی

اشکی فشوندم

اشکی فشوندی

لبامو بستم

از چشام خوندی

احمد شاملو

+

نوشته شده در جمعه بیست و چهارم مهر ۱۳۸۸ ساعت 21:50 توسط مشعل افروخته  | 

خاطره

شب

سراسر

زنجیر زنجره بود

تا سحر

سحرگه به ناگاه با قشعریره ی درد

در لطمه ی جان ما

جنگل از خواب واگشود

مژگان حیران برگ اش را

پلک آشفته ی مرگ اش را

ونعره ی ازگل اره ی زنجیری

سرخ بر سبزی ی نگران دره

فرو ریخت

تا به کسالت زرد تابستان پناه آریم

دل شکسته

به ترک کوه گفتیم

     احمد شاملو

+

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۸۸ ساعت 12:4 توسط مشعل افروخته  | 

ببر

آن دلادل حیات

که استتار مراقبت اش

در زخم خاک

سراسر نفسی فروخورده را ماند

سایه و زرد

مرگ خاموش را ماند

مرگ خفته را و قیلوله ی خوف را

هر کشاله اش کیفی بی قرار است

نهان

در اعصاب گرسنه گی

سایه ی بهمنی

به خویش اندر چپیده به هیات اعماق

هر سکون اش

لحظه ی مقدر چنگال نا منتظر

جلگه ی برف پوش

سراسر

اعلام حضور پنهان اش:

به خون در غلتیدن خفته گان بی خبری

در گرده گاه تاریخ

ای به خواب خرگوران فروشده

به نوازش دستان شرور یکی بدنهاد

ای زنجیر به خواب گسسته به آواز پای ره گذری خوش سگال!

احمد شاملو

+

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۸۸ ساعت 11:59 توسط مشعل افروخته  | 

حدیث بی قراری ماهان

شگفتا که نبودیم

عشق ما

در ما

حضورمان داد

پیوندیم اکنون

آشنا

چون خنده با لب و اشک با چشم

واقعه ی نخستین دم ماضی

غریویم و غوغا

اکنون

نه کلامی به مثابه ی مصداقی

که صوتی به نشانه ی رازی

هزار معبد به یکی شهر

بشنو:

گو یکی باشد معبد به همه دهر

تا من آن جا برم نماز

که تو باشی

چندان دخیل مبند

که بخشکانی ام از شرم ناتوانی ی خویش:

درخت معجزه نیستم

تنها

یکی درخت ام

نوجی در آبکندی

وجز این ام هنری نیست

که آشیان تو باشم

تخت ات و تابوت ات

یادگاریم و خاطره اکنون

دو پرنده

یادمان پروازی

وگلویی خاموش

یادمان آوازی

احمد شاملو

+

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۸۸ ساعت 6:40 توسط مشعل افروخته  | 

سکوت

زنان و مردان سوزان

هنوز

دردناک ترین ترانه هاشان را نخوانده اند

سکوت سرشار است

سکوت

از انتظار

چه سرشار است!

احمد شاملو

+

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۸۸ ساعت 6:33 توسط مشعل افروخته  | 

شعری از شاملو

این صدا

دیگر

آواز آن پرنده ی آتشین نیز نیست

که خود از نخست اش باور نمی داشتم

آهن

اکنون

نشتر نفرتی شده است

که درد حقارت اش را

در گلوگاه تو می کاود

احمد شاملو

+

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۸۸ ساعت 6:31 توسط مشعل افروخته  | 

شعری از شاملو

این ژیغ ژیغ سینه در

دیگر

آواز آن غلتک بی افسار نیز نیست

که خود از نخست اش باور نمی داشتم

غلتک کج پیچ

اکنون

درهم شکننده ی برده گانی شده است

که روزی

با چشمان بربسته

به حرکت

نیروی اش داده اند.

احمد شاملو

+

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۸۸ ساعت 6:28 توسط مشعل افروخته  | 

ای قلب در به در

با این همه

ای قلب در به در

از یاد مبر که ما یعنی من و تو

عشق را رعایت کردیم

از یاد مبر

که ما یعنی من وتو

انسان را رعایت کردیم

خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود

     احمد شاملو

+

نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم مهر ۱۳۸۸ ساعت 15:53 توسط مشعل افروخته  | 

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر