قد
شکافتن، دونیمه کردن چیزی به درازی، اندازه، درازا، قامت، بالا، برز
( اسم ) پوست بزغاله جمع : قدود .
دراز از هر چیزی یا پوست بزغاله
راهبر و فیل سواران که بیرون لشکر باشند برای محافظت و بهندی چوکی نامند و نیز هر دو لغت بازای معجمه هم آمده است .
( صفت ) دراز قد بلند بالا : آدم قد بلند و خشکیده و سبیل نازکی است ...
[ گویش مازنی ] /ghed baytan/ از پس چیزی یا کسی برآمدن – توانایی داشتن & اندازه گرفتن
( اسم ) ارتفاع بلندی : قد پای این ساختمان شش متر است .
( مصدر ) باندازه قد کسی بودن : این حوض بمن قد نمی دهد ۲ - رسیدن درک کردن : ... ضروره می طلبید که داخل خانه آنها تا آنجا که سلیقه کاسبکارانه آنان قد می داد مرتب و آبرومند باشد . یا قد دادن عقل کسی مطلبی را . درک وی آنرا فهمیدن او آنرا .
[ گویش مازنی ] /ghad deraaz/ قدبلند
[ گویش مازنی ] /ghda delaaeI/ قامت خم شده – خمیده
( جمله قعلی ) همانا نماز برپاشد ( در اقامه دوبار گفته میشود ). یا قد قامت الصلوه گفتن . قامت کردن قامت بستن
[cristal height] [تغذیه] طول پا از زمین تا ستیغ استخوان لگن
[ گویش مازنی ] /ghad nedaaen/ عدم کفایت، عقل و شعور - میزان عمق آبی که از قد آدمی افزونتر نباشد
[ گویش مازنی ] /ghed haadaan/ عدم کفایت عقل و شعور - عمق و میزان آبی که از قد آدمی افزونتر باشد
[ گویش مازنی ] /ghed haakerdan/ زور زدن
اندام قامت بقد و قواره او
کوچک و بزرگ کوتاه و بلند بچه های قد و نیم قد .
[ گویش مازنی ] /ghad kashek/ غده ی لنفاوی میان کشاله ی ران شرمگاه
( مصدر ) ۱ - بتعظیم برخاستن ۲ - نمو کردن نشو و نما کردن ۳ - بلند شدن قد .
( مصدر ) آنکه قدش کوتاه باشد کوتاه قد کوتاه بالا قصیر القامه .
از اسمهای محبوب است از جهت راستی قامت.
[ گویش مازنی ] /baar bene ghad/ به اندازه ی ریسمان باربند