موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

رفتار پسر در جلسه اول خواستگاری

نویسنده : علیرضا | زمان انتشار : 30 مهر 1398 ساعت 16:20

سلام به همه دوستان

به نظرم تایپیک خیلی مفیدی هست حداقل برای من.

خواهشم از همه دوستان اینه که نظرات و تجربیاتشونو رو بگن. آدم نسبت به اتفاقات واقعی خیلی بهتر میتونه شرایطو درک کنه.

من خودم شب نیمه شعبان رفتم خواستگاری. ایراد اولم این بود که چون خانواده دختر خانم زمان جلسه رو اعلام کرده بودند خیلی به زمانش فکر نکردم.

ساعت 10 شب . فکر کنید توی این ترافیک کی راه افتادم . تازه کلی هم از کوچه و پس کوچه رفتم تا ترافیک کمتر بشه.

قبلشم حوالی ساعت 6 بازم توی اون ترافیک رفتم یه سبد گل گرفتم که یعنی سر ساعت به جلسه برسم.

تیپ اسپرت سبک زدم. کت تک پوشیدم. قبلش هم یه دستی به سر و روی ماشینم کشیدم. خیلی کثیف بود.

حالا رفتیم داخل منزل و سلام وتعارف اولیه و نشستیم.

متوجه شدم پدر خانواده خیلی جوونه. بعد که عروس خانوم تشریف آوردن فهمیدم که سن ایشونو هم اشتباه گفته بودن. کمی سنشون کم بود.

از یه طرف پدر ایشون صحبت میکرد و از طرف دیگه بابا جوابهای یه کلمه ای میداد. از بس که بابا کم حرف میزد پدر دختر خانم به من میگفت " خوب شما خودتو معرفی کن" !

یه بار چیزی نگفتم و یه لبخند کوچیک زدم. بعد چند دقیقه دوباره خواستند خودمو معرفی کنم که اینبار بابا یه سری توضیح دادند. در ادامه من هم کمی در مورد کار شرکت صحبت کردم.

بعد دخترش رو صدا زد که بابا چایی بیار! من فقط توی فیلمها دیده بودم دختر چایی بیاره. بنده خدا دستش میلرزید. بعد مامانش بهش میگه کنار حاج خانوم (مامان من) بشین.

تازه وقتی نشست باباش میگه "خوب باباجان خودتو معرفی کن" . آدم یاد کمپ معتادای تازه ترک کرده میافته که تک تک خودشونو معرفی میکنن.

به ترتیب اسم،سن، رشته تحصیلی و مدرک و دانشگاه شونو گفت.

نمیگم این رفتارها اشتباهه یا ایراد داره ولی با شرایط زندگی و فرهنگی که من توش بزرگ شدم سنخیت نداشت.

عروس خانوم با چادر تشریف آورده بودند و سعی داشتن حجاب کامل رو رعایت کنن. از استرس هم رنگ صورتشون قرمز شده بود که برای منی که اصلا استرس نداشتم یه مقدار ناخوشایند بود.

البته وقتی رفتیم صحبت کردیم متوجه شدم که آدم پخته ای هستن هر چند سن زیادی نداشتن. 24 ساله بودن. به نظرمن و طبق صحبتهاشون دوران زندگی در خوابگاه دانشجویی ایشونو ساخته بود.

ایراد سوم من این بود که جلسه خواستگاری رو با یه جلسه کاری اشتباه گرفته بودم. بعد از حدود 40 دقیقه که صحبت کردیم ایراد چهارم و پنجم مشخص شد.

اول اینکه ساعت 11:20 بود و همچنان صحبت میکردیم. خیلی دیر شده بود.

دوم اینکه وقتی متوجه شدم که چقدر دیر شده و باید صحبت جمع بشه هنوز هیچ دیدی نسبت به این خانوم پیدا نکرده بودم.

یه لحظه به خودم گفتم باید تصمیم بگبری که آره یا نه یا یه جلسه دیگه . اینجا ایراد ششم پیدا شد که خیلی هم اساسی بود.

این که اصلا از نظر ذهنی برای خواستگاری آماده نشده بودم. من هیچ سوالی از ایشون نپرسیدم و فقط جواب سوالات ایشونو میدادم. چون هیچ فکری در این مورد نکرده بودم.

خلاصه یه شب پر اشتباه برای اولین جلسه خواستگاری بعد 2 سال . روز بعد هم مامان زنگ زد و گفت که قسمت نبود باهم فامیل بشیم.

داستان رو کامل نوشتم چون دلم میخواست نظر دوستان رو در موردش بدونم. ممنون میشم نظر بدین.

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر