پلیس دارد به اشتباه شما را جریمه می‌کند در حالی که شما اطمینان دارید هیچ خلافی مرتکب نشده‌اید. چه کار می‌کنید؟
با پلیس جر و بحث می‌کنید و به او می‌گویید به هیچ عنوان این جریمه را قبول نخواهید کرد.
می‌دانید که بحث کردن با او هیچ فایده‌ای ندارد و به همین خاطر جریمه را سریع قبول می‌کنید.
سعی‌تان را می‌کنید که در کمال آرامش او را متقاعد کنید اما وقتی می‌بینید که او به هیچ وجه، قبول نمی‌کند جریمه را قبول می‌کنید.
دارید درست رانندگی می‌کنید اما ماشین پشت سرتان دستش را گذاشته است روی بوق و می‌خواهد از شما سبقت بگیرد. چه کار می‌کنید؟
می‌گذارید رد شود ولی به او ناسزا می‌گویید.
اهمیت نمی‌دهید چون هنوز فاصله‌اش با شما زیاد است.
کنار می‌کشید تا از شما سبقت بگیرد و رد شود.
شب است و شما دارید در بزرگراه رانندگی می‌کنید که ناگهان اتومبیل‌تان دچار مشکل می‌شود و در تاریکی تنها می‌مانید. آن‌وقت شما...
وحشت می‌کنید که مبادا به شما حمله کنند یا ماشین‌تان را بدزدند.
ماشین را قفل می‌کنید و برای کمک گرفتن به نزدیک‌ترین محل می‌روید.
سعی می‌کنید از ماشین‌های دیگر کمک بگیرید.
فرض کنید رابطه‌تان با صمیمی‌ترین دوست‌تان به هم خورده است. آن‌وقت شما...
خودتان را به بی‌خیالی می‌زنید و می‌گویید تقصیر خودش بود!
سعی می‌کنید با دوست دیگری، یک ارتباط صمیمانه برقرار کنید.
سعی می‌کنید بفهمید مشکل‌تان کجای کار بوده و اگر رفع‌شدنی است، مشکل را رفع کنید؛ وگرنه، در ارتباط‌های بعدی، بیشتر دقت کنید.
فرض کنید در ارتباط با صمیمی‌ترین دوست‌تان دچار شک و تردید شده‌اید. چه کار می‌کنید؟
مدام به این فکر می‌کنید که دوست‌تان قصد دارد شما را فریب بدهد و به شما خیانت کند.
ارتباطتان را با او قطع می‌کنید.
تصمیم می‌گیرید با او حرف بزنید و بفهمید که مشکل کجاست.
فرض کنید کارفرمایتان شما را از سر کارتان اخراج می‌کند. چه کار می‌کنید؟
آنقدر نگران و پریشان می‌شوید که شب خواب‌تان نمی‌برد.
تصمیم می‌گیرید که چند روزی از کار به دور باشید (مثلا بروید مسافرت) و بعدش برگردید و به یک شغل جدید فکر کنید.
نیازمندی‌های روزنامه را باز می‌کنید و به دنبال کار می‌گردید و از طریق دوستان و آشنایان‌تان هم جویای کار می‌شوید.
فرض کنید که یک هفته برای پروژه‌تان زحمت کشیده‌اید و فقط چند ساعت دیگر تا موعد تحویل پروژه، وقت دارید اما هنوز قسمت‌هایی از کارتان مانده است که باید کامل شود. چه کار می‌کنید؟
می‌خواهید کارتان را تمام کنید ولی آنقدر هیجان‌زده و عصبی هستید که نمی‌توانید روی کارتان تمرکز کنید.
با خودتان می‌گویید: شاید بد نباشد اگر کمی هم استراحت کنم.
با خودتان می‌گویید: «من که تا اینجا آمده‌ام، این چند ساعت را هم کار می‌کنم» و بعدش هم تصمیم می‌گیرید کارتان را به اتمام برسانید.
فرض کنید چند ساعت روی یک پروژه وقت گذاشته‌اید اما کامپیوترتان دچار مشکلی می‌شود و تمام اطلاعاتی که روی سیستم ذخیره کرده بودید، از دست می‌رود. آن‌وقت شما ...
دل‌تان می‌خواهد با مشت به صفحه مونیتور بکوبید و آن را خرد کنید.
با عصبانیت از محل کارتان بیرون می‌آیید و از صحنه دور می‌شوید.
ناراحت می‌شوید اما به این فکر می‌کنید که از چه راهی می‌شود دوباره این اطلاعات را به دست آورد و ذخیره کرد.
فرض کنید که یک هفته است وارد محل کار جدیدی شده‌اید اما هر چه تلاش می‌کنید، نمی‌توانید با هیچ‌کدام از همکاران جدیدتان دوست شوید. چه کار می‌کنید؟
حوصله‌تان از این کار جدید سر می‌رود. دیر سر کار می‌روید و زود برمی‌گردید.
کارتان را به درستی انجام می‌دهید اما هم‌زمان به دنبال کار مناسب‌تری هم می‌گردید.
سعی می‌کنید بفهمید که مشکل از شماست یا همکاران‌تان. سعی می‌کنید علت این نوع رابطه را کشف کنید و راه حلی برایش پیدا کنید.
فرض کنید کارفرمایتان از شما می‌خواهد به دفتر او بروید و هنگامی که شما را در دفترش می‌بیند، با لحن تندی با شما برخورد می‌کند. شما در این حالت، کدامیک از کارهای زیر را انجام می‌دهید؟
احساس شکست و تحقیر می‌کنید و هنگامی که به محل کارتان برمی‌گردید، ماجرا را برای بقیه همکاران‌تان هم تعریف می‌کنید.
به محل کارتان برمی‌گردید و سعی می‌کنید همه چیز را فراموش کنید.
موضوع را با یکی از صمیمی‌ترین دوستان‌تان در میان می‌گذارید و سعی می‌کنید با کمک او راه حلی برای مشکل‌تان پیدا کنید.
