از دست دوست هر چه ستاني شکر بود
وز دست غير دوست تبرزد تبر بود
شرط وفاست آن که چو شمشير برکشد
يار عزيز جان عزيزش سپر بود
يا رب هلاک من مکن الا به دست دوست
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود
گر جان دهي و گر سر بيچارگي نهي
در پاي دوست هر چه کني مختصر بود
ما سر نهادهايم تو داني و تيغ و تاج
تيغي که ماه روي زند تاج سر بود
مشتاق را که سر برود در وفاي يار
آن روز روز دولت و روز ظفر بود
ما ترک جان از اول اين کار گفتهايم
آن را که جان عزيز بود در خطر بود
آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد
او عاقلست و شيوه مجنون دگر بود
با نيم پختگان نتوان گفت سوز عشق
خام از عذاب سوختگان بيخبر بود
جانا دل شکسته سعدي نگاه دار
داني که آه سوختگان را اثر بود
سعدي
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 11:49 توسط احمد |
خوش بوَد ياري و ياري بر کنار سبزه زاري
مهربانان روي بر هم وز حسودان بر کناري
هر که را با دلستاني عيش مي افتد زماني
گو غنيمت دان که ديگر دير دير افتد شکاري
راحتِ جان است رفتن با دلارامي به صحرا
عين ِ درمان است گفتن درد دل با غمگساري
هر که منظوري ندارد ، عمر ضايع مي گذارد
اختيار اين است ، درياب ، اي که داري اختياري
عيش در عالم نبودي گر نبودي روي زيبا
گر نه گل بودي نخواندي بلبلي بر شاخساري
بار بي اندازه دارم بر دل از سوداي جانان
آخر اي بي رحم باري از دلي برگير باري
سعدي
+
نوشته شده در سه شنبه یازدهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 10:47 توسط احمد |
گر به رخسار چو ماهت صنما مينگرم
به حقيقت اثر لطف خدا مينگرم
تا مگر ديده ز روي تو بيابد اثري
هر زمان صد رهت اندر سر و پا مينگرم
تو به حال من مسکين به جفا مينگري
من به خاک کف پايت به وفا مينگرم
آفتابي تو و من ذره مسکين ضعيف
تو کجا و من سرگشته کجا مينگرم
سر زلفت ظلماتست و لبت آب حيات
در سواد سر زلفت به خطا مينگرم
هندوي چشم مبيناد رخ ترک تو باز
گر به چين سر زلفت به خطا مينگرم
راه عشق تو درازست ولي سعدي وار
ميروم وز سر حسرت به قفا مينگرم
سعدي
+
نوشته شده در پنجشنبه سی ام خرداد ۱۳۹۲ ساعت 10:35 توسط احمد |
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی ؟
دلم به غمزه ربودی ، دگر چه میخواهی ؟
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفتهتر چه میخواهی ؟
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا زحد بگذشت ، ای پسر ، چه میخواهی ؟
ز دیده و سر من آنچه اختیار تو است
به دیده هر چه تو گویی به سر ، چه میخواهی ؟
شنیدهام که تو را التماس شعر رهیست
تو کانِ شهد و نباتی ، شکر چه میخواهی ؟
به عمری از رخ خوب تو بردهام نظری
کنون غرامت آن یک نظر ، چه میخواهی ؟
دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی ، دگر چه میخواهی ؟
سعدی
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 10:50 توسط احمد |
دل نماندست که گوي خم چوگان تو نيست
خصم را پاي گريز از سر ميدان تو نيست
تا سر زلف پريشان تو در جمع آمد
هيچ مجموع ندانم که پريشان تو نيست
در تو حيرانم و اوصاف معاني که تو راست
و اندر آن کس که بصر دارد و حيران تو نيست
آن چه عيبست که در صورت زيباي تو هست
وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نيست
آب حيوان نتوان گفت که در عالم هست
گر چنانست که در چاه زنخدان تو نيست
از خدا آمدهاي آيت رحمت بر خلق
وان کدام آيت لطفست که در شأن تو نيست
گر تو را هست شکيب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نيست
تو کجا نالي از اين خار که در پاي منست
يا چه غم داري از اين درد که بر جان تو نيست
دردي از حسرت ديدار تو دارم که طبيب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نيست
آخر اي کعبه مقصود کجا افتادي
که خود از هيچ طرف حد بيابان تو نيست
گر براني چه کند بنده که فرمان نبرد
ور بخواني عجب از غايت احسان تو نيست
سعدي از بند تو هرگز به درآيد هيهات
بلکه حيفست بر آن کس که به زندان تو نيست
سعدي
+
نوشته شده در دوشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 10:23 توسط احمد |
ز اندازه بيرون تشنهام ساقي بيار آن آب را
اول مرا سيراب کن وان گه بده اصحاب را
من نيز چشم از خواب خوش بر مينکردم پيش از اين
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پيش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صيد وحشي نيستم دربند جان خويشتن
گر وي به تيرم ميزند استادهام نشاب را
مقدار يار همنفس چون من نداند هيچ کس
ماهي که بر خشک اوفتد قيمت بداند آب را
وقتي درآيي تا ميان دستي و پايي ميزدم
اکنون همان پنداشتم درياي بي پاياب را
امروز حالي غرقهام تا با کناري اوفتم
آن گه حکايت گويمت درد دل غرقاب را
گر بيوفايي کردمي يرغو بقا آن بردمي
کان کافر اعدا ميکشد وين سنگ دل احباب را
فرياد ميدارد رقيب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
سعدي چو جورش ميبري نزديک او ديگر مرو
اي بي بصر من ميروم او ميکشد قلاب را
سعدي
+
نوشته شده در جمعه سی ام فروردین ۱۳۹۲ ساعت 10:33 توسط احمد |
ز دستم بر نميخيزد که يک دم بي تو بنشينم
بجز رويت نميخواهم که روي هيچ کس بينم
من اول روز دانستم که با شيرين درافتادم
که چون فرهاد بايد شست دست از جان شيرينم
تو را من دوست ميدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دينم
و گر شمشير برگيري سپر پيشت بيندازم
که بي شمشير خود کشتي به ساعدهاي سيمينم
برآي اي صبح مشتاقان اگر نزديک روز آمد
که بگرفت اين شب يلدا ملال از ماه و پروينم
ز اول هستي آوردم قفاي نيستي خوردم
کنون اميد بخشايش هميدارم که مسکينم
دلي چون شمع ميبايد که بر جانم ببخشايد
که جز وي کس نميبينم که ميسوزد به بالينم
تو همچون گل ز خنديدن لبت با هم نميآيد
روا داري که من بلبل چو بوتيمار بنشينم
رقيب انگشت ميخايد که سعدي چشم بر هم نه
مترس اي باغبان از گل که ميبينم نميچينم
سعدي
+
نوشته شده در جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 13:17 توسط احمد |
ما در خلوت به روي خلق ببستيم
از همه بازآمديم و با تو نشستيم
هر چه نه پيوند يار بود بريديم
وان چه نه پيمان دوست بود شکستيم
مردم هشيار از اين معامله دورند
شايد اگر عيب ما کنند که مستيم
مالک خود را هميشه غصه گدازد
ملک پري پيکري شديم و برستيم
شاکر نعمت به هر طريق که بوديم
داعي دولت به هر مقام که هستيم
در همه چشمي عزيز و نزد تو خواريم
در همه عالم بلند و پيش تو پستيم
اي بت صاحب دلان مشاهده بنماي
تا تو ببينيم و خويشتن نپرستيم
ديده نگه داشتيم تا نرود دل
با همه عياري از کمند نجستيم
تا تو اجازت دهي که در قدمم ريز
جان گرامي نهاده بر کف دستيم
دوستي آنست سعديا که بماند
عهد وفا هم بر اين قرار که بستيم
سعدي
+
نوشته شده در یکشنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 12:28 توسط احمد |
من اين طمع نکنم کز تو کام برگيرم
مگر ببينمت از دور و گام برگيرم
من اين خيال نبندم که دانهاي به مراد
ميان اين همه تشويش دام برگيرم
ستادهام به غلامي گرم قبول کني
و گر نخواهي کفش غلام برگيرم
مرا ز دست تو گر منصفي و گر ظالم
گريز نيست که دل زين مقام برگيرم
ز فکرهاي پريشان و بارهاي فراق
که بر دلست ندانم کدام برگيرم
گرم هزار تعنت کني و طعنه زني
من آن نيم که ره انتقام برگيرم
گرم جواز نباشد به بارگاه قبول
و گر مجال نباشد که کام برگيرم
از اين قدر نگريزم که بوسي از دهنت
اگر حلال نباشد حرام برگيرم
سعدی
+
نوشته شده در دوشنبه هجدهم دی ۱۳۹۱ ساعت 12:22 توسط احمد |
بار فراق دوســـتان ، بـــس که نشست در دلــم
می روم و نــمی رود ، نـــاقه به زیــر محمــــلم
بار بیـــفکند شـــتر ، چـــون برســد به منــزلی
بــار دلــــست همـچنان ، ور به هـــزار منزلــــم
ای که مهار می کشی ، صبر کن و سبک مرو
کز طــرفی تو می کشی ، وز طـــرفی سلاســـلم
بـــار کشیدهی جـــفا ، پـــرده دریــــدهی هــــوا
راه ز پیش و دل ز پس ، واقعه ای است مشکلم
مـــعرفت قـــدیم را ، بُـــعد حـــجاب کی شود ؟
گــر چــه به شخص غایبی ، در نظری مقابـــلم
آخـــر قصـــد من تویی ، غایت جـــهد و آرزو
تـــا نرســـم ، زدامـــنت دســـت امــــید نگســــلم
ذکـــر تو از زبان من ، فکر تو از جــنان من
چـون برود که رفته ای در رگ و در مفاصــلم
مشتغل تـــوام چنان ، کــز همــه چیز غــــایبم
مـــفتکر توام چـــنان ، کـــز همه خـــلق غافـــــلم
گــر نظری کنی ، کند کِشتهی صبر من ورق
ور نــــکنی ، چـــه بر دهــــد ، بیخ امید باطـــــلم ؟
سنّت عشـــــق سعدیا ، تــــرک نمی دهی بلی
کــــی ز دلـــــم به در رود ، خوی سرشته در گلم
داروی درد شــوق را ، با همه علم عاجـــزم
چارهی کـــار عشــــق را ، با همه عقل جاهــــــلم
سعدی
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۱ ساعت 11:8 توسط احمد |
بار فراق دوســـتان ، بـــس که نشست در دلــم
می روم و نــمی رود ، نـــاقه به زیــر محمــــلم
بار بیـــفکند شـــتر ، چـــون برســد به منــزلی
بــار دلــــست همـچنان ، ور به هـــزار منزلــــم
ای که مهار می کشی ، صبر کن و سبک مرو
کز طــرفی تو می کشی ، وز طـــرفی سلاســـلم
بـــار کشیدهی جـــفا ، پـــرده دریــــدهی هــــوا
راه ز پیش و دل ز پس ، واقعه ای است مشکلم
مـــعرفت قـــدیم را ، بُـــعد حـــجاب کی شود ؟
گــر چــه به شخص غایبی ، در نظری مقابـــلم
آخـــر قصـــد من تویی ، غایت جـــهد و آرزو
تـــا نرســـم ، زدامـــنت دســـت امــــید نگســــلم
ذکـــر تو از زبان من ، فکر تو از جــنان من
چـون برود که رفته ای در رگ و در مفاصــلم
مشتغل تـــوام چنان ، کــز همــه چیز غــــایبم
مـــفتکر توام چـــنان ، کـــز همه خـــلق غافـــــلم
گــر نظری کنی ، کند کِشتهی صبر من ورق
ور نــــکنی ، چـــه بر دهــــد ، بیخ امید باطـــــلم ؟
سنّت عشـــــق سعدیا ، تــــرک نمی دهی بلی
کــــی ز دلـــــم به در رود ، خوی سرشته در گلم
داروی درد شــوق را ، با همه علم عاجـــزم
چارهی کـــار عشــــق را ، با همه عقل جاهــــــلم
سعدی
+
نوشته شده در یکشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 18:44 توسط احمد |
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم
من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم
دایما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاستهای از طلبت ننشستم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم
سعدی
+
نوشته شده در سه شنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 18:25 توسط احمد |
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم
من این خیال نبندم که دانهای به مراد
میان این همه تشویش دام برگیرم
ستادهام به غلامی گرم قبول کنی
و گر نخواهی کفش غلام برگیرم
مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم
گریز نیست که دل زین مقام برگیرم
ز فکرهای پریشان و بارهای فراق
که بر دلست ندانم کدام برگیرم
گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی
من آن نیم که ره انتقام برگیرم
گرم جواز نباشد به بارگاه قبول
و گر مجال نباشد که کام برگیرم
از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت
اگر حلال نباشد حرام برگیرم
سعدی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۱ ساعت 17:59 توسط احمد |
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
موسی طور عشقم در وادی تمنا
مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
چندم به سر دوانی پرگاروار گردت
سرگشتهام ولیکن پای استوار دارم
عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد
عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم
سعدی
+
نوشته شده در یکشنبه هفتم آبان ۱۳۹۱ ساعت 11:42 توسط احمد |
هر ساعتم اندرون را بجوشد خون را
و آگاهي نيست مردم بيرون را
الا مگر آنکه روي ليلي ديدست
داند که چه درد مي کشد مجنون را ؟
سعدي
+
نوشته شده در دوشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 16:39 توسط احمد |
بيا که در غم عشقت مشوشم ، بي تو
بيا ببين که در اين غم چه نا خوشم ، بي تو
شب از فراق تو مي نالم اي پري رخسار
چو روز گردد گويي در آتشم ، بي تو
دمي تو شربت وصلم نداده اي جانا
هميشه زهر فراقت همي کشم ، بي تو
اگر تو با من مسکين چنين کني جانا
دو پايم از دو جهان نيز درکشم ، بي تو
پيام دادم و گفتم بيا خوشم ميدار
جواب دادي و گفتي که من خوشم ، بي تو
سعدي
+
نوشته شده در سه شنبه هفتم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 17:23 توسط احمد |
اگر مـراد تـو ای دوسـت نامـرادی مـاست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
عنایتی که تو را بـود اگر مبـدّل شد
خللپذیر نباشد ارادتی که مراست
... میـان عیب و هنـر پیش دوستـان قدیـم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
مـرا بـه هـر چـه کنـی دل نخواهـی آزردن
که هر چه دوست پسندد بهجای دوست رواست
هـزار دشمـنـی افتـد مـیـان بدگـویـان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقیست
گدا اگر هـمـه عالم بـدو دهند گداست
مرا بهعشق تو اندیشه از ملامت نیست
اگـر کنـند ملامـت نـه بـر مـن تنهـاست
غــلام قـامــت آن لـعبـت قـباپـوشـم
که از محبت رویش هزار جامه قباست
بـلا و زحمـت امـروز بر دل درویـــش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
سعدی
+
نوشته شده در یکشنبه چهارم تیر ۱۳۹۱ ساعت 11:0 توسط احمد |
چنان در قيد مهرت پاي بندم
که گويي آهوي سر در کمندم
گهي بر درد بيدرمان بگريم
گهي بر حال بـي سامان بخنـدم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلي بيهوده پندم
گر آوازم دهي من خفته در گور
برآسايد روان دردمندم
سري دارم فداي خاک پايت
گر آسايش رساني ور گزندم
وگر در رنج سعدي راحت توست
من اين بيداد بر خود مي پسندم
سعدي
+
نوشته شده در سه شنبه بیستم دی ۱۳۹۰ ساعت 12:6 توسط احمد |
يار با ما بي وفايي مي کند
بي گناه از من جدايي مي کند
شمع جانم را بکشت آن بي وفا
جاي ديگر روشنايي مي کند
مي کند با خويش خود بيگانگي
با غريبان آشنايي مي کند
جو فروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمايي مي کند
يار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسايي مي کند
اي مسلمانان به فريادم رسيد
کان فلاني بي وفايي مي کند
کشتي عمرم شکستست از غمش
از من مسکين جدايي مي کند
آن چه با من مي کند اندر زمان
آفت دور سمايي مي کند
سعدي شيرين سخن در راه عشق
از لبش بوسي گدايي مي کند
سعدي
+
نوشته شده در شنبه هفدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 11:50 توسط احمد |
درمان درد عاشقان صبرست و من ديوانهام
نه درد ساکن ميشود نه ره به درمان ميبرم
سعدي
+
نوشته شده در سه شنبه سیزدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 12:24 توسط احمد |
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن
آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن
توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن
اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار
بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن
زاهدی بر باد الا، مال و منصب دادنست
عاشقی در ششدر لا، کفر و ایمان باختن
بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق
هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن
سعدیا شطرنج ره مردان خلوت باختند
رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن
سعدی
+
نوشته شده در سه شنبه سیزدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 11:14 توسط احمد |
گر تواني که بجويي دلم امروز بجوي
ور نه بسيار بجويي و نيابي بازم
من خراباتيم و عاشق و ديوانه و مست
بيشتر زين چه حکايت بکند غمازم
سعدي
+
نوشته شده در یکشنبه یازدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 19:28 توسط احمد |
داروي مشتاق چيست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چيست زخم ز بازوي دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نيارد ربود گرد من از کوي دوست
سعدي
+
نوشته شده در یکشنبه یازدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 19:10 توسط احمد |
قناعت ميكنم با درد چون درمان نمييابم
تحمل ميكنم با زخم چون مرهم نميبينم
خوشا و خرما آن دل كه هست از عشق بيگانه
كه من تا آشنا گشتم دل خرم نميبينم
سعدي
+
نوشته شده در یکشنبه یازدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 18:57 توسط احمد |
من بدين خوبي و زيبايي نديدم روي را
وين دلاويزي و دلبندي نباشد موي را
روي اگر پنهان کند سنگين دل سيمين بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوي را
سعدي
+
نوشته شده در یکشنبه یازدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 14:15 توسط احمد |
دلي که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
از عشق تا به صبوري هزار فرسنگ است
برادران طريقت نصيحتم مکنيد
که توبه در ره عشق آبگينه بر سنگ است
سعدي
+
نوشته شده در شنبه دهم دی ۱۳۹۰ ساعت 20:5 توسط احمد |
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمايل تو بديدم نه صبر ماند و نه هوشم
سعدي
+
نوشته شده در پنجشنبه هشتم دی ۱۳۹۰ ساعت 17:46 توسط احمد |
دلي که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوري هزار فرسنگ است
سعدي
+
نوشته شده در چهارشنبه هفتم دی ۱۳۹۰ ساعت 19:41 توسط احمد |
ساقي بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نواي بر چنگ
کز زهد نديدهام فتوحي
تا کي زنم آبگينه بر سنگ
خون شد دل من نديده کامي
الا که برفت نام با ننگ
عشق آمد و عقل همچو بادي
رفت از بر من هزار فرسنگ
اي زاهد خرقه پوش تا کي
با عاشق خسته دل کني جنگ
گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
من خرقه فکندهام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
سعدي همه روز عشق ميباز
تا در دو جهان شوي به يک رنگ
سعدي
+
نوشته شده در شنبه سوم دی ۱۳۹۰ ساعت 18:14 توسط احمد |
گر تواني که بجويي دلم امروز بجوي
ور نه بسيار بجويي و نيابي بازم
همچو چنگم سر تسليم و ارادت در پيش
تو به هر ضرب که خواهي بزن و بنوازم
سعدي
+
نوشته شده در جمعه دوم دی ۱۳۹۰ ساعت 19:0 توسط احمد |