موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

شعر طنز درباره ی مدرسه

نویسنده : علیرضا | زمان انتشار : 08 آذر 1399 ساعت 09:45

:اندر حکایات مدارس

آورده اند در ازمنه ی قدیم

دانش آموزی رفت پیش حکیم

پیشش که رسید غش نمود 

از دهانش خون ریخت مثل رود

از کله اش دود شد بلند

همانند اگزوز یک سمند

چشمانش شد کاسه ی خون 

از چشمانش صاعقه زد بیرون

حکیم چون بدید حال او 

 رفت و پرسید احوال او

گفت به او:« تورا باشد چه؟

بگو دردت را به من ای بچه

بگو به من تا که علاجت دهم

نمینزنم به تو فروتن دم به دم»

چون که دهان کرد آن پسر باز 

گشود پرده از مخوف ترین راز

حرف خیلی دل ها آن پسر گفت

با سخن گفتنش جداً در سفت

گفت او را:« دارم بسی انتقاد

مغز من کرده ست بسی انبساط

چه غلطی کردیم  دانش آموز شدیم

دانش آموز یعنی تفِ رو به خودیم

هفت ساله بودیم که چون شنگول

خوردیم با حروف زیبا گول

وقتی که در را ما کردیم باز

از آن روز بدبختی شد آغاز

اوایل داشتیم روز های خوبی

نه سیلی بود نه لگد نه چوبی

هفته ی دوم مدیر شد یک خرده بد

زنگ تفریح رَه بر کلاس می کرد سد

هفته سوم دشنام شد رایج

شاگرد هم از کلاس شد خارج

چهارم هفته پس گردنی می زد مدیر

نعره ها می کشید مانند شیر

ماه دیگر مدیر شد ییپ من

با بچه ها میکرد جنگ تن به تن

بعد ها بروسلی شد آموزگار

شاگردان را میبرد بالای دار

اواخر،معلم شد آمیتا چاخان

صد نفر می کشت چون سلمان خان

آنگَه که می رسید تعطیلات عید

سیه میشد روزگار تقریبا سفید

باید پر می کردیم دفتری صد برگ

میشدیم در خوناب بدبختی غرق

گر بود تعطیل فردای سیزده بدر

نمیدادیم این تعطیل به یک کوه زر

اُردیجَهَنَّم میشد برایمان اردیبهشت

باید میرفتیم به کشتارگاه زشت

خرداد یعنی انتظار برای آزادی

پایان خرداد مساوی با شادی

تابستان بالا رفتیم ز تیر

پس از مرداد آمدیم به زیر

گذشت شهریور با سرعت نور

دیدیم که اول مهر نیست دور

آخر تابستان بودیم سوگوار

شیون کردیم و کشیدیم هوار

سحر چون بر آمد بلند آفتاب

مدرسه رفتیم گذشتیم ز خواب

گوش دادیم به این آهنگ بزور

"آغاز سال نو،باشادی و سرور"

چون که زدند برای کلاس زنگ

صدایش دردناک تر از سرنگ

زان پس هی علوم و هی حساب

 یار مهربان گفتند به ریاضی کتاب

نگو آموزگار بگو عزرائیل

ناز می کردمان با چوب و سیل

می گفتند به معلم چنگیز

پنجه اش از مال ببر هم بود تیز

می گفتند جومونگ بود جدّش

چون دسخطش بود شبیه دسخطّش

به او میگفتند پریا شاه

چون که داشت صد جن در یک چاه

معلمانمان بودند چُنین افرادی

که از ما گرفته بودند آزادی

خلاصه روز هایی آمد و رفت

تا اینکه رسیدیم به کلاس هفت

یواش یواش در می آمد سبیل

قدی دو برابر دسته ی بیل

صدایی داشتیم بس زیبا

می گفتند انکرالاصوات به صدا

چون که گذاشتیم در این مکتب پا

شروع شد محبت بی انتها

ماهم که آمده بودیم از قتلگاه

از میان قاتلانی بس بدخواه

هرچه فرمودند دبّیران

گوش کردیم ما با دل و جان

امّا بدیدیم پس از مدتی

شکنجه می دهندمان با چه شدتی

 خونمان را کردند در شیشه

برابرمان خشم کردند پیشه

چند روزی گذشت بدین ترتیب

که شاگردی کرد دست در جیب

ناگهان بیرون آورد یک شمشیر

فریاد زد:«شمشیر بهترین تدبیر

من به لبم رسیده این جانم

«من رئیس آزادی خواهانم

این قسمت را باید کنیم سانسور)

(چاپ این قسمت هست از عقل دور

سپس دانش آموز که نامش قنبر

بدستورید معلمان شوند پرپر

همه ی دانش آموزان شدند متفقین

در برابر معلمان،همان متحدین

متفقین کشیدند کمان وشمشیر

متحدین گفتند این سلاح ها هستند پیر

سپس متحدین کردند زرنگی

آوردند مسلسل و توپ جنگی

متفقین را بستند به رگبار

من زنده ام چون همه کردند ایثار

حکیما کنون آمده ام نزد تو

گرچه ما نداریم حق وتو

ولی خواهانم از دانش آموزان

قنبر را باشند پشتیبان

تا مگر حذف شود چوب و شِلنگ

«مدارس هم شوند خوش آب و رنگ

این دانش آموز را بود کلام آخری

میدانم که می گیرند آنرا سرسری

ولی همه می دانند متفقین

شدند پیروز بر متحدین

پس بر آن آموزگاری درود

که صحیح شمرد این گفت و شُنود

ای قنبر،ای قنبر حمایتت می کنیم

(عجیب الشعرا(با اندکی تدبیر

یه آهنگ..................http://Trainbit.com/files/3522432884/423584_900.mp3

برچسب‌ها:

شعر طنز مدرسه

,

طنز مدرسه

,

شعر طنز دانش آموز

,

طنز دانش آموز

,

اندر حکایات مدارس

جام من پر کن ز باده ناب ای ساقی

تابجایی که روم سوی دیار باقی

آنقدر پر بُنما تا که بمیرم امشب

یارانه واریز شد، ده شراب ای ساقی

امشب تا به سحر مجلس شادی داریم

که بعد از ماهی نزد نگار ویاریم

کوک کن سازت را ای مطرب

چون زشور وشعف جملگی سرشاریم

بعد از هجری امشب یار آمد

تحفه ای ناقابل ز سوی دربار آمد

چهل و پنج هزاری و پانصدش افزون است

وقت گل نیّ در شب تار آمد

دل من در دل تو دلبندم بند است

قیمت هر تخم مرغ نزد خود چند است

ساقیا پیک بده تا ز هوش رویم

سرونازا امشب فقط شب خنده ست

میترسم امشب ز خوشی بترکم

نه ز سرِ سرمستی که صد جام باشد کم

من معلق بزدم چون که پیامک آمد

ساقیا پر بُنما شاید بترکم

عجیب الشعرا

برچسب‌ها:

یارانه

,

شعر طنز درباره یارانه

,

تخم مرغ

,

گرانی تخم مرغ

,

شعر طنز اجتماعی

بسمه تعالی

موضوع:انتقال دانش آموز                                                                                         تاریخ:1396/1/14

پیوست:ندارد

مدیریت محترم دبیرستان..........،جناب آقای..........

سلام علیکم

احتراما به استحضار می رساند طی ورود دانش آموز جدید(فُــلانــی)به کلاس هشتم ب،این کلاس به گند کشیده  شده و آمار اعمال ناپسند در کلاس ما افزایش یافته است. لذا اینجانب به نمایندگی از اکثر دانش آموزانِ کلاس، از حضورالنّور حضرتعالی خواهشمند است این خلافکار بالفطره را به دارالمجانین هشتم الف انتقال داده و یا مسیر تشرف به خارج از مدرسه را به ایشان نشان دهید. لازم بذکر است این مفسدِ فی الارض، عضو رسمی باند اخوان المفسدین به سر کردگی ابوالهول(فِلانی) نیز می باشد.

عمرکم طویل،عدوکم ذلیل

برچسب‌ها:

نامه انتقالی

,

نامه طنز

,

نامه اداری طنز

گو ش دهید به توصیف دهرمان

در یک روز عادی در شهرمان

در مصلی ی بین دو روستا

که هر کدام شده ست شهری جدا

وجود داشت دیواری بهر مرز

نداشت دیوار نامرئی ذره درز

در اثر آتش خشم شهر

بودند زهم دو شهر قهر

ندانم چگونه در عهد باستان

شروع شد این مزخرف داستان

ولی گویند پیران این دو بلاد

ابتدا بودند همه شاد شاد

تا اینکه روزی از روز ها

آمد جمعی ز کینه توزها

کردند سحر همه مردمان

 پس پس از سحر آن زمان

گشت شروع بی پایان جدال

بهر لهجه و سرزمین و مال

آنان که _َ را می گفتند آ

به دشمن زدند پشت پا

شمال زد برکه ای بهر خویش

تا زند به ریشه ی جنوب تیش

کرد برپا جنوب دانشگهی

تا فروشد فخر آن گهگهی

بوی جنوب میکرد نفله شمال

گفت و گویشان هم بود ضد حال

بود پل مبحثی جدید

که بود شیبش اندک شدید

فکریدند بزرگان هر دو ده

که چه امری در این وضع به

در این بحبوحه اعلام جنگ

آن هم با چماق نه با تفنگ

بهترین گزینه بود روی میز

هم چماق هم زبان تند و تیز

چون نواختند شیپور جنگ

جوانان با لباس های تنگ

با اسکوتر جلو آمدند

با بالش یکدگر را زدند

بر سرشان فرو ریخت خاک

شلوارشان هم خورد چاک 

آمدند پهلوانان هر گروه

استوار و رشید همچو کوه

پهلوان جنوب گرفت میکروفان

گفت:« یک دو سه کنم امتحان

شیر جنوب که گویند باشم من

هست از آن من شصت زن

پدرم بود استاد لاف

من هم استادیار گزاف

مردم آزاری شغل من است

دست مردم آزاران شیر بست

کنم دهانت سیمان صووفیان

که اثر نکند موشک به آن

فردا شمالی در کار نیست

همی در جنوب خواهیم زیست»

چون سر آمد حرف جنوب

شمال زد حروف خوب خوب:

« بهر سماور شیری هستی تو

از برای شصت زن مستی تو

هست در شمال یک سانت جوب

برابر "آشاغی میدان"جنوب

 مریض خانه مال ما یک کلام

بسوزید در کمال احترام»

جنوب فرمود:« با این کلام

دهم روزگارت اختتام»

چون گشتند به دیگر نزدیک

انتحاری مردند خیلی شیک

بعد لشگر هردوشان

نمانده بود رمقی در جانشان

شلوارهردو طرف بود تر

جنگ فایده نداشت بر دیگر

پس کردند باهم آتش بس

برگشتند به خانه با دربس

آید زان پس هرگاه نام جنگ

شود صورتشان زرد رنگ

فقط غبغب کنند بزرگ

نشان دهند خود مثل گرگ

سالار کریمی(عجیب الشعرا)  1396/4/12 دوشمبه

برچسب‌ها:

علمدار گرگر

,

شعر طنز علمدار گرگر

,

تاریخچه هادیشهر

,

هادیشهر

,

تاریخ هادیشهر

این روایت باشد از قنبر

باشد سخنش ناب و برتر

«میرفتم روزی من در بازار

زد جیبم را خردی ناچار

خواباندم زیر گوشش یک چک

آورد گنده اش را کودک

هیکلش بود همچون خر پیر

چهرش نمود مرا ز دنیا سیر

دماغی همچون خرطم فیل

گوش نگو که یک جفت بیل

در دست داشت او چاقویی

بود بر سرش کلاه کابوویی

بود بدن وی ماشاالله

پر ز پشمک حاج عبدالله

شکسته بود جفت دندانش

بود آن یادگار زندانش

دیدم که دااش طرّار است

فهمیدم که کارم زار است

شجاعت باید میدادم نشان

بودم مرد عمل نه فرد زبان

مشتی که آورد بر رویم

دفع کردم من با گلّویم

وقتی که گلویم خورد مشت

بوی سیر دهان او را کشت

شد گنده بک یکهو بیهوش

نفس کش حریفم پس کوش»

زان پس همگان فهمیدند

ارزش دفاع باشد چند

دفاع باید کامل باشد

بهتر است غیر عامل باشد

عجیب الشعرا

برچسب‌ها:

پدافند غیر عامل

,

روایات قنبر

کنیم آنچه بزرگان کردند:

شده بودم دعوت به عروسی

پوشیده بودم شلوار و کتِ طوسی

داشت آن محفل حیاطی وسیع

مرکب عروس بود خسبیده شاسی

صرفیدیم شام جایتان خالی

برنج بی قاشق دسرش باقالی

نشستیم دور تا دور فی میدان

کردند تعارف آنچه کنند در میخان

کردم فی الفور آن مِی رد

گفتند لیک همه نیست چیزِ بد

شد شروع موزیک و ضرباهنگ

دیدم من لباس های رنگارنگ

می رقصید مردی عمرش هشتاد

بود لباسش صورتیOh my God

بود ضربات دست و پا کوبنده

همانند تانک و فرغوون جنگنده

گذشت با سرعت نور زمان

رسید به لب اینجانب جان

برگشتم که کنم رفع رحمت

نعره ای گفت:بر تو لعنت!

به کجا چنین شتابان بی شاباش

می کنم دهنت را آش ولاش

برگشتم که زنم بر دهانش ضربت

دیدم که بود با ساقیشربت

فهمیدم که خونش نیست سرد

زده بود زیرا یک بسته گرد

اعلام کرد نامم را مغنّی

خواستم بگویم که با منّی؟

هل داده شدم به میدان ناگهان

 گفت با چه می دنسی نشنیدم هان؟

 چراغ ها خاموش گشت و رقص نور

کرد دیدگان جان نثار را کور

آهنگی که پخش شد بس مبتذل

 به رقص آورد یک برنای یل

حذف شدم ات ماتیک از میدان

گفت برنا:گم شو یا جِیران

می کوبید چنان پا روی ارض

باز میشد چاک و چند تعداد درز

کشید پیرهن صورتی عربده:

«یا من میام وسط یا قر بده»

کردند دیسکو آنجا را دو تّایی

زدند آتش ارشاد را دارایی 

تمر خورده نکند منع تمر

کنیم آنچه پیران به آن کنند امر

گر باشند این امور ناسَزا

نخست اساتید بینند آنرا جزا

عجیب الشعرا

برچسب‌ها:

شعر طنز عروسی

,

طنز عروسی

,

رطب خورده

داشتیم فی المکتب پیک نیک

بدیدم صحنه ای رومّانتیک

چناری بود در دست مدیر

به همراه یک گردان دبیر

دنبال شاگردی بودن دوان

که ظفلک دراز کرده زبان

شکستند جملگی دنده ش

زدند و دریدند و کشتندش

که باشد دیگران را عبرت

تا به گور ننماین جرئت

که گویند باشیم ورزش خواهان

بشنفند بود این آرزوی شاهان

لیک ندانند که ما جان بر کفان

می دهیم جان هم در راه آن

می کنیم برایش نهضت زیاد

شد تمام فرمایشم عزت زیاد

سالار کریمی(عجیب الشعرا)

یکشمبه96/1/27

برچسب‌ها:

زنگ ورزش 

ای دبیری که میکنی تبعیض

از خواب آسودگی هایت بخیز

فکر میکردی اینجانب خر بود

یا خون بعضی ها درخشان تر بود

آنی که دارد دسمال کشی

یا با جنابعالی کمی خوشّ و بشی

نمره اش گر ده بوَد هست بیست

در غیاب یکی در حضور دیگریست

مبصر و مسئول و رئیس هست او

ذره ای عدالت آیا هست کو؟

کتابخانه و بوفه هست مال او

سمرقند و بخارا قربان خال او

بعضی ها با تملق و چاپلوسی

یابا بعضی حرکّات خروسی

شایدم با زبانی چرب و روان

که هستند دنبال معلم ها دوان

معلم ها گویند آنها برترند

لیک ما گوییم از خر هم خر ترند

عجیب الشعرا

برچسب‌ها:

چاپلوسی

,

دسمال

,

دستمال

,

پارت بازی

,

باند بازی

download%20(2).jpg

85272103846349621323.jpgاوشودوم آی اوشودم

داغدان آلما داشیدیم

باغداکی آلما چوخدو

داغداکی آلما یوخدو

آلمیا ووردوم بی دیش

Appleاولدو منه ایش

پولّانیب آرواد آلدیم

آلیب هی یولا سالدیم

گوردوم آشیب دیر داشیب

پول منه چوخ یاراشیب

اِئوینَّن ماشین آلدیم

آلیب هی یولا سالدیم

پول اوسته من یاتیردیم

بیر گئجه من باتیردیم

گوردوم یولا سالان لار

قاپی دا سالیپ لار هاوار

بیری قزل ایستییر

بیری نه یامان دیییر!

اوزومه گلدیم گوردوم

چیخاریم یوخدو بولدوم

گوردوم آلما داشیرام

کورپو دن من آشیرام

داها اوندان بویانا

ددی قوجا جاوانا:

قدیمنن واردی صحبت

گزیپ بو سوز کت بَ کت

نظر وریر جماعت

حسن بَیین حیکایَت

من ده ده بیر رئیی وار

کی حسن بَیین نَیی وار

عجیب الشعرا%E2%80%AAC%3A%5CUsers%5Csalar%5CDesktop%5C85272103846349621323.jpg

برچسب‌ها:

شعر طنز ترکی

,

نوستالژی ترکی

,

نوستالژی طنز ترکی

نام دروس=نام معلمین:

آمد پائیز دوستان عزاداری کنید

سر و روی بخراشید و خود آزاری کنید

بهر سنگ قبر من، بعد مرگ

دفتر مکتب را گودبرداری کنید

عربی را گویید بده سیگاری

انشاا... مارا هم سیگاری کنید

با فارسی هم خیلی اوتماتیک

در ریشتراشی همکاری کنید

موی پرورشی را هم بزنید

سرش را چون لامپ ساری کنید

سبیل ریاضی که زیباست

وی را در سیلی زنی یاری کنید

چهره ی استاد ساسان را

روی طلا مینا کاری کنید

خداشاهد است قرآن را

باید همدم کاری کنید

صدای تایخ تو دماغی باشد

بر بینی اش زیبایی جاری کنید

رقص نور کله ی حرفه را

از هرگونه لکه ای عاری کنید

انشا را عصبی نکنید

ز بیهوشی پس خودداری کنید

از پنجره بگیرید توپ را

همانا ورزش را شکر گزّاری کنید

کل کلاس ها را خمیازه کشید

نگاه به ساعت دیواری کنید

بازهم درس آغازید،تحمل

بایدش از روی ناچاری کنید

عجیب الشعرا

یه آهنگ ...........http://Trainbit.com/files/4522432884/423590_589.mp3

برچسب‌ها:

آغاز مدارس

,

شعر طنز بازگشایی مدارس

,

آغاز پاییز

,

بازگشایی مدارس

,

طنز بازگشایی مدارسديد مأموری زنی را توی راه
«کو همی‌ گفت ای خدا و ای اله»

تو کجايی تا شوم من همسرت

وقت خواب آيد بگیرم در برت

پا دهد، صندل برايت پا کنم
تا خودم را در دل تو جا کنم

زانتيايت را بشويم روز و شب
داخلش بنشينم از درب عقب

در جلو آن‌که نشيند، آن تويی
در حقيقت صاحب فرمان تويی

گر تو گويی، شال بر سر می‌نهم
گر تو خواهی، موی را فر می‌دهم

موی سر مش می‌زنم از بهر تو
يک‌سره حتی به وقت قهر تو

از برای توست کوته آستين
پاچه‌ی شلوار من هم همچنين

غير يک‌ کيلو النگو توی دست
پای من بهر تو پر خلخال هست

بهر تو مالم به صورت نيوه‌آ
يک گرم، يا دو گرم ... يا اين‌هوا !

گر که حتی مو نباشد بر سرم
من کله‌گيس از دبی فوراً خورم!

ای فدايت ريمل و بيگودی‌ام
وی فدايت لنز و عينک دودی‌ام

از برای توست اين رژ گونه‌ام
ورنه بهر غير، ديگر گونه‌ام

خاک پای تست خط چشم من
تا درآيد چشم هر مرد خفن

لاک ناخن‌هام ناز شست تو
ناخن مصنوعی‌ام در دست تو

بهترين‌ها را پزم بهر غذا
پيتزا و شينسل و لازانيا

با دسر بعدش پذيرايی کنم
همرهش يک استکان چايی کنم

ای به قربان تو هر چه باکلاس
می‌شوم خوش‌تيپ بهرت از اساس

بهر تو تيپ جوادی می‌زنم
گر نخواهی، تيپ عادی می‌زنم

«گر که گويی اين کنم يا آن کنم»
من دقيقاً ای عزيز آنسان کنم

من برايت می‌شوم اِند ِمرام
گر که باشد سايه‌ی تو مستدام

کاش می‌شد من ببينم رويکت
واکنم گل‌سر، زنم بر مويکت

***

گفت مأمورش که: ای زن، کات کن!
کمتر از اين خلق عالم مات کن

چيست اين لاطائلات و ترّهات؟
حاسبوا اعمالکن، قبل از ممات

بوی کفر آيد ز کل جمله‌هات
اين چه ايمانی است؟ ارواح بابات!

تيپ تو بوی تساهل می‌دهد
نفس آدم را کمی هل می‌دهد

حرف‌های تو خلاف عفت است
بدتر از ای‌ميل و يک‌صد تا چت است!

آن‌چه کلاً عرض کردی، نارواست
«مفسدٌ فی العرض» بودن هم خطاست

با خدايت مثل آدم حرف زن
گر که قادر نيستی، اصلاً نزن!

از خدا چی چی تصور می‌کنی
کاين چنين با او تغير می‌کنی؟

شل حجابا! دين ادا اطوار نيست
جای مانتو کوته سرکار نيست!

بايد آموزی کمی علم کلام
حق همين باشد که گويم، والسلام!

چون به پايان آمدش مأمور حرف
از خجالت آب شد زن مثل برف

گفت: ای مأمور، حالم زار شد
از مرام خود دلم بيزار شد

حرف تو هر چند توی خال زد
در نگاهم ليک ضدّ حال زد

از سخن‌های تو من دپرس شدم
گر طلا بودم دوباره مس شدم

من پشيمان گشتم از ايمان خود
می‌روم اکنون به کفرستان خود

بعد از اين ريلکس می‌گردم دگر
کاملاً برعکس می‌گردم دگر

پس سر خود را گرفت و گشت دور
با دلی آشفته و چشمی نمور

***

ناگهان در توی ره، مأمور را
تلفن همراه آمد در صدا

يک نفر در پشت خط از راه دور
گفت با مأمور: کای مرد غيور

اين چه برخوردی است که مورد پرد؟
مرده‌شور اين طرز ارشادت برد!

از چه زن را ول نمودی در فراق؟
أنکر الأشخاص عندی ذوالچماق

تو برای وصله کردن آمدی
نی برای مثله کردن آمدی

ما برون را بنگريم و قال را
منتها يک‌خورده‌ای هم حال را

اين زنی که تو چنين پراندی‌اش
فاسد و فاسق پس آنگه خواندی‌اش

هيچ می‌دانی که خيلی زود زود
او «فرار مغزها» خواهد نمود؟

اين فضای اجتماع حاليه
گر چه هر چه بسته‌ترتر(!) عاليه

مصلحت می‌باشد اما بعد از اين
باز گردد يک ‌کمی ماند چين

پس به محض قطع اين تلفن بدو
دامن زن را بگير و گو مرو

( دامنش را گر گرفتی در مسير
در حد شرعيش اما تو بگير! )

رفت مأمور از پی زن با دليل
گر چه در ظاهر بسان زن ذليل

ديد زن را در خيابان صفا
رفت پيشش، گفت او را: خواهرا!

بعد از اين‌ها ترک قيل و قال کن
با خدا هر طور خواهی حال کن

توی هيچ آداب و ترتيبی مکوش
هر چه می‌خواهد دل تنگت بپوش!

ارديبهشت 8۳، رضا رفیع

برچسب‌ها:

رضا رفیع

,

مثنوی مامور و مورد

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر