موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

شعر در مورد گل از سهراب سپهری

نویسنده : علیرضا | زمان انتشار : 11 مرداد 1398 ساعت 21:44

اسمتو زمزمه کردم این تمام شورشم بود

مرد بقال

از من پرسید :


چند من خربزه می خواهی ؟
من

از او پرسیدم :


دل خوش سیری چند ؟ 

- سهراب سپهری - 

دیگر توان این تن لاغر نمی رسد
مادربزرگ! قصه چرا سر نمی رسد؟

مادربزرگ! قصه از آن عاشقانه هاست
انگار هیچ وقت به آخر نمی رسد

در من عجیب ریشه دوانده ست مهر او
زورم به این درخت تناور نمی رسد

بر فرض کندمش، دل خود را کجا برم؟
این سیب روی شاخه دیگر نمی رسد

او وا نمی کند درِ دل را و من چو طفل
دستم به دستگیره این در نمی رسد

پروانه ای شدم که فقط بال می زند
اما به ارتفاع کبوتر نمی رسد

طوری شکست کشتی قلبم که دست من
حتی به تخته های شناور نمی رسد

مادر بزرگ! گریه نکن، قصه ساده است
بیهوده گفته ام که به آخر نمی رسد

یا این طلسم می شکند، یا من عاقبت
پی می برم که دیو به دلبر نمی رسد...  - علی کریمان -


حوالی

:

شعر

,

نو

,

غزل

,

علی کریمان

,

سهراب+انتشار یافته

در  جمعه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۳ساعت 12:10  توسط احسان جمشیدی   | 

عشق

و عشق

صدای فاصله هاستصدای فاصله هایی که غرق ابهامند

سهراب سپهری مسافر


حوالی

:

شعر

,

نو

,

عشق

,

ابهام+انتشار یافته

در  شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 20:23  توسط احسان جمشیدی   | 

غسل - بازنده - دچار

وقتی در آغوش من

نگاهت به دیگری بود،

بر من واجب شد

غسل مس میتی...              

علی لاری زاده

بازنده نیستم
که عشق باخته ام
همین نام تو که برده ام
فردا
برگ برنده من است               علی محمد مودب

و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمناکی             سهراب سپهری

این بود افکار پریشانی که از ذهنم می گذشت....


حوالی

:

شعر

,

نو

,

دل نوشته

,

عشق

,

غسل

,

دچار

,

بازنده+انتشار یافته

در  شنبه ششم خرداد ۱۳۹۱ساعت 17:6  توسط احسان جمشیدی   | 

چرا مردم نمی دانند که لادن اتفاقی نیست....

صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟

لباس لحظه ها پاک است

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت

طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز

چه میخواهیم ؟

بخار فصل گرد واژه های ماست

دهان گلخانه فکر است

سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند

ترا در قریه های دور مرغانی به هم تبریک می گویند

چرا مردم نمی دانند

که لادن اتفاقی نیست

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروزاست ؟

چرا مردم نمی دانند

که در گل های ناممکن هوا سرد است؟

سهراب سپهری


حوالی

:

شعر

,

نو

,

لادن

,

8دی

,

سهراب سپهری+انتشار یافته

در  جمعه نهم دی ۱۳۹۰ساعت 1:9  توسط احسان جمشیدی   | 

پیغام ماهی ها

  رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب

آب درحوض نبود

 ماهیان می گفتند

 هیچ تقصیر درختان نیست

 ظهر دم کرده تابستان بود

 پسر روشن آب لب پاشویه نشست

 و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد

به درک راه نبردیم به کسیژن آب

برق از پولک ما رفت که رفت

ولی آن نور درشت

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد

چشم ما بود

روزنی بود به اقرار بهشت

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن

و بگو ماهی ها حوضشان بی آب استش

باد می رفت به سر وقت چنار

من به سر وقت خدا می رفتم

سهراب سپهری

دانلود صدا خسرو شکیبایی


حوالی

:

شعر

,

نو

,

سهراب سپهری+انتشار یافته

در  شنبه سوم دی ۱۳۹۰ساعت 18:21  توسط احسان جمشیدی   | 

بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است

شب تنهايي خوب:

گوش كن، دور ترين مرغ جهان مي خواند.

شب سليس است، و يكدست، و باز.

شمعداني ها

و صدادارترين شاخه فصل،‌ماه را مي شنوند.

پلكان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسيم،

گوش كن، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.
چشم تو زينت تاريكي نيست.
پلك ها را بتكان، كفش به پا كن، و بيا.
و يا تا جايي، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشنيد با تو
و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند.
پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.

سهراب سپهری

+انتشار یافته

در  پنجشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 20:18  توسط احسان جمشیدی   | 

ورق روشن وقت

از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.

صبح شد، آفتاب آمد.

چای را خوردیم روی سبزه زار میز.


ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.

لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.

یک عروسک پشت باران بود.


 ابرها رفتند.

یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.

دشمنان من کجا هستند؟

فکر می کردم:

در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.


در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.

آب را با آسمان خوردم.

لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.

من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.

نیمروز آمد.

بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.

مرتع ادراک خرم بود.

 orange-slices-row-lg.jpg

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!

پشت شیشه تا بخواهی شب .

در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،

در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.

لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.

خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:

یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ....

سهراب سپهری


حوالی

:

شعر

,

نو

,

سهراب سپهری

,

شعروگرافی

,

تصویر+انتشار یافته

در  چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 16:32  توسط احسان جمشیدی   | 

از سبز به سبز

من در اين تاريكي

فكر يك بره روشن هستم

كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.

lemmling_Cartoon_sheep%5B1%5D.png

***

من در اين تاريكي

امتدادتر بازوهايم را

زير باراني مي بينم

كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.

***

من در اين تاريكي

در گشودم به چمن هاي قديم،

به طلايي هايي، كه به ديواراساطير تماشا كرديم.

***

من در اين تاريكي

ريشه ها را ديدم

و براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم.

سهراب سپهری

حوالی: شعر, نو, سهراب سپهری, شعروگرافی, تصویر

+انتشار یافته

در  شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:42  توسط احسان جمشیدی   | 

به باغ همسفران

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

و خاصیت عشق این است

کسی نیست

بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می کنند

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

اجاق شقایق مرا گرم کرد

در این کوچه هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

 بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب سپهری


حوالی

:

شعر

,

نو

,

سهراب سپهری+انتشار یافته

در  شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:32  توسط احسان جمشیدی   | 

بسم الله الرحمن الرحیم

به تماشا سوگند

و به آغاز كلام

و به پرواز كبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است.

***

حرفهایم، مثل یك تكه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم:

آفتابی لب درگاه شماست

كه اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

***

و به آنان گفتم :

سنگ آرایش كوهستان نیست

همچنانی كه فلز، زیوری نیست به اندام كلنگ.

در كف دست زمین گوهر ناپیدایی است

كه رسولان همه از تابش آن خیره شدند.

پی گوهر باشید.

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

***

و من آنان را، به صدای قدم پیك بشارت دادم

و به نزدیكی روز، و به افزایش رنگ.

به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت.

***

و به آنان گفتم:

هر كه در حافظه چو ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.

هر كه با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

آنكه نور از سر انگشت زمان بر چیند

می گشاید گره پنجره ها را با آه.

***

زیر بیدی بودیم.

برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:

چشم را باز كنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟

می شنیدم كه بهم می گفتند:

سحر میداند، سحر!

***

سر هر كوه رسولی دیدند

ابر انكار به دوش آوردند.

باد را نازل كردیم

تا كلاه از سرشان بردارد.

چشمشان پر داوودی بود،

چشمشان را بستیم.

دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.

جیبشان را پر عادت كردیم.

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

سهراب سپهری

برای توضیحاتی می توانید به ادامه مطلب مراجعه کنید


حوالی

:

شعر

,

نو

,

تحلیل شعر
ادامه مطلب+انتشار یافته

در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 9:24  توسط احسان جمشیدی   | 

دو قدم مانده به گل

خانه‌ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار.‏

آسمان مکثی کرد.‏

رهگذر شاخه‌ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:‏

‏« نرسیده به درخت،

کوچه‌باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است.‏

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر به در می‌آرد،

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره‌ی جاوید اساطیر زمین می‌ مانی ‏

و ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد.‏

در صمیمیت سیال فضا،‌ خش خشی می‌شنوی:‏

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه‌ی نور‏

و از او می‌پرسی ‏

خانه‌ی دوست کجاست.

سهراب سپهری


حوالی

:

شعر

,

نو+انتشار یافته

در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 9:23  توسط احسان جمشیدی   | 

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر