موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

زندگی با جاری در یک ساختمان

زندگی با جاری در یک ساختمان

نویسنده : سمیرا | زمان انتشار : 25 مرداد 1398 ساعت 15:55

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white خانم_پاشا

عضویت: 1396/02/31

تعداد پست: 9624

بفرما?

کوچه تنگه بله عروس قشنگه بله?

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

ما سال ۹۲عقد کردیم.توی شهریور به فاصله یک هفته از جاری کوچیکم.باهم فامیل هستیم.خواهرشوهرم میشه زن دایی من و از قبل میشناختمشون.پدرم برای همین راضی شد چون من بزرگه بودم و خیلی روم حساس بود.توی عقد از همدیگه دور بودیم.ما خوزستان بودیم و اونا قم.خیلی سخت بود.چقدر با موبایل و اسکایپ و اوو با هم حرف میزدیم و سعی میکردیم حداقل ماهی یک بار همدیگه رو ببینیم.خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و داریم.

از اول با مادرشوهر تو مسائل مالی اختلاف داشتیم.اونا دستشونو بسته میگرفتن و ما باز. موقع خرید حلقه فقط۷۰۰تومن پول دادن و گفتن همینه دیگه نمیدیم.شوهرم هم نمیتونست زیادش کنه.یه حلقه سبک خریدیم که دوستش دارم ولی نمیشه پوشیدش چون با دستم سازگار نیست.اون موقع با اون پول بهتر از این پیدا نکردیم.موقع انتخاب لباس عروس هم چون ۵۰ تومن بیشتر شده بود پولش مادرشوهرم پاشد رفت با مغازه دار حرف بزنه و ازش تخفیف بگیره!!بعد هم گفت انشالله اونی که انتخاب کردی رو برات برمیداریم!حتی ۲۰ تومن پول بیشتر به آرایشگاه سختشون بود با اینکه داشتن و جاری کوچیکه هم حالا حالاها نمیخواست عروسی کنه.یا مثلا خریدای من پولش بیشتر شده بود صاف اومد به مادرم گفت پس ما هم میریم چنننند دست لباس بیشتر برمیداریم برای آینده پسرم تا قیمتا یکی بشن و آخرشم ما سر عروسی یه نیم سکه به داماد دادیم تا به دلشون نمونه و قیمتا سر و سر بشن با اینکه مطمئنا خرید بروس بیشتره.ولی اونا هیچ هدیه ای به من ندادن و فقط یک ربع سکه اونم به پسر خودشون دادن که مبادا اگه به من بدن مال خودم بردارم و به اون نرسه!!!عید اول هم ما یک ربع سکه دادیم ولی اونا موقع رفتن از خونه شون بیست تومن پول گذاشتن کف دستم بدون هیچ احترام و کادو و هدیه ای.نه که نداشته باشن ولی نمیخواستن خرج کنن.عقیده شون اینه کم خرج کنیم تا توقع نشه!صبحانه اول بدون هیییییچ تزیینی ساعت ۱۰ ۱۱ صبح.

تو عقد اصلا سفر نرفتیم بعد عروسی اولین سفرمون به مشهد همراهمون شدن جون ما ماشین نداشتیم و اونا داشتن.با جاری بزرگه رفته بودیم ولی اونا ماشین داشتن.وقتی رسیدیم مشهد جاری خونه گرفته بود با دو اتاق و یک هال و بزرگ و جادار ولی خونه ما فقط یک اتاق بود و یک آشپزخونه کوچیک.با این حال اونا اومدن پیش ما به بهونه نزدیکی به حرم با اینکه حتی یک بار هم پیاده نرفتن حرم.شاید فقط یک بار.یعنی اینقدر نمیفهمیدن که تازه عروس و داماد که تازه من  تازه باردار هم شده بودم ناخواسته و میدیدن تو عقد هم پیش هم نبودیم نذاشتن تنها باشیم و راحت اونم تو یه اتاق!!!یکبار خرید رفتیم کلی زنگ و دعوا که کجایین و برگردین و کار داریم میخوایم بریم.شوهرم هم بهش گفتم ولی چون تازه ازدواج کرده بودیم فکر میکرد من دارم بی احترامی میکنم و بی تجربه بود.

تا اینجاشو داشته باشین تا بقیه شو بگم.

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

قبل عروسی خیلی دنبال خونه گشتیم که اجاره کنیم.مادرشوهرم دوتا واحد تقریبا۴۵ و ۶۰ متری بالای خونه شون و دوتا واحد هم پایین خونه شون ساخته بود که سه تا پسرش بیان پیش خودش و موقع عقد ما سه تا واحد اجاره بودن و واحدبزرگه بالا که حیاط هم داشت دست جاری بزرگه بود.قرار بود ما هم بریم بالا واحد کوچیکه بشینیم ولی هم همسرم و هم من مخالف بودیم چون میگفتیم بهتره اول ازدواج دور باشیم تا کم کم رفتارای همدیگه رو بشناسیم و تنشی پیش نیاد.برای همین تقریبا کل قم رو دنبال خونه گشتیم ولی هیچ خونه ای که به بودجه مون بخوره پیدا نکردیم و مجبور شدیم بریم بالا.خونه چندسال دست مستاجر بود و برای تازه عروس ریزه کاری داشت.شوهرم بنده خدا کلی زحمت کشید با برادر بزرگش تا خونه تمیز شد و انباریشم مرتب کردن و شبیه یک اتاق تمیز درستش کردن.ولی این خونه هیچ بالکن و حیاطی نداشت.در توالت به هال باز میشه و دوتا اتاق به صورت تودرتو به هم در دارن که وقتی پسرمون بزرگتر شد در رو جدا کردیم و تو انبار گذاشتیم و الان یه اتاق داریم چون واقعا جا برای بازی پسرم نبود.امتیاز این خونه اینه که انباری بزرگ داره و دم اتاقاش برخلاف خونه جاری پله نداره و امن تره برای بچه.آشپزخونه شم بزرگتر از مال اوناست.

یک خونه حداقلی.توالت خیلی کوچیکه و وقتی میخواستم پسرمو بشورم واقعا نمیشد از روشویی استفاده کرد که یه شیر تو حموم زدیم و هربار خم میشدم زیر اون شیر میشستمش و برای همین خیلی به کمرم فشار میومد.

خلاصه شدیم همسایه جاری و مادرشوهر.اوایل پایین نمیرفتم چون هنوز از دست خساستشون دلگیر بودم و نمیتونستم باهاشون صمیمی بشم.همون اوایل یک سقط داشتم و بعد سه ماه هم ناخواسته باردار شدم یعنی واقعا ناخواسته تحت تمامی تدابیر شدید امنیتی.فقط کار خدا بود.همسرم وقتی فهمید جوری شوکه شد که اصلا رنگش پرید و انگار قبض روح شد و شیرینی هم به زور خرید.خب تو عقد با هم نبودیم و بعد این همه دوری حالا به این زودی دوباره گرفتار شده بودیم.حق داشت.من هم نمیخواستم چون هنوز درس کارشناسی رو تموم نکرده بودم و تنها هم بودم و بی تجربه.تو مجردی هیچوقت به طور جدی آشپزی نکرده بودم.خاله ام میگفت نکنه بعد ازدواج شوهرت با چندتا گونی نخود و لوبیا بزارتت خونه مامانت و بگه هروقت یاد گرفتی بیا.هههههه.تجربه بچه داری داشتم چون بچه اول بودم و از هفت سالگی پوشک خواهرمو عوض میکردم ولی اشپزی نه.شوهرم هم مدام اصرار میکرد مهمونی بدیم چون فکر میکرد من میخوام پای فامیل و دوستا رو از خونه مون قطع کنم اخه خیلی رفقی باز بود و بعد ازدواج گذاشت کنار. خلاصه که واقعا اول راه بودیم و یه بچه واقعا یه شوک بزرگ بود.

با جاری هم خوب بودیم بد نبود.غذا برای همدیگه میفرستادیم و گاهی پای صحبت هم مینشستیم و اونم از خساست اینا خیلی دلش پر بود. گاهی منم چیزایی رو که مورد علاقه ام بود با ذوق براش تعریف میکردم ولی اون هربار یه جوری بازبون کنایه میزد تو ذوقم.با شادی کامل اگه میرفتم کنارش وقتی بلند میشدن احساس بدبختی میکردم.هنوزم نفهمیدم عمدی بود یا روش حرف زدنش اینجوری بود.بعد از یه مدت دیگه براش چیزی تعریف نمیکردم تا ناراحت نشم ولی با ذوقش دوق میکردم و باغصه اش دلسوزی.خانواده بزرگی داشت و زیاد بهش سر میزدن و من به این حسودیم میشد چون خیلی تنها بودم.یه پسر بامزه هم داشت که چون من و شوهرم عاشق بچه ایم همش پیش ما بود و خیلی برامون عزیز بود.

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

a14a8616-9fa9-4bc2-8ede-4ab1b62d1838.jpg

با چیکادو  بهترین هدیه را برای عزیزان خود ساده ، سریع و هوشمندانه انتخاب 

و در قرعه کشی های دوره ای چیکادو شرکت کنید.

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

جاری کوچیکه فازش اصلا فرق میکرد و با شوهرش که هنوز نامزد بودن خیلی خوش بود.رسم داشتن وقتی میومد خونه مادرشوهر همه جا روتمیز میکرد.یک سال تقریبا بعد ما عروسی کردن و همون اوایل دوقلو باردار شد.اونا پولدار بودن و تک فرزند بود و با اینکه از خساست مادرشوهرم دلش پر بود ولی هرچی اینا کم میداشتن باباش براش پر میکرد.تا یک سال بعد بچه هاش خونه مادرش بود تا بزرگ شدن.آشپزی هم که هیچی.یادمه صبحانه اولشو من براش درست کردم تا مثل خودم داغش به دلش نمونه و کلی هم تزیینش کردم و خیلی شیک شد.هنوزم با همه خوبه و خیلی هم رفت و امد نداره.طبقه پایین مادرشوهرن و راهروشون جدا از ماهاست.

گذشت تا اینکه پسرم به دنیا اومد.بیشتر از یک روز درد کشیدم و اخرشم به دلیل تاکیکاردی جنین و دفع مکونیوم سز اورژانسی شدم.با یه کادر خیلی بد که من جیغ میزدم اونا تو اتاقم حاشیه میدیدن و میخندیدن و هیچ کمکی هم نمیکردن و بعد همبا اون دردای وحشتناک نیم ساعت شاید منو کنار راهر ایستوندن تا به یکی دیگه برسن و بعد منو ببرن اتاق عمل.بعد عمل هم مثل مرده ها بودم و پسرم هم خیلی بهش فشار اومده بود و سه روز من بستری و اون تو دستگاه بود.مامانم هم به خاطر شغلش ده روز موند و بعد رفت شهرستان.اصلا نمیتونستم بلند بشم چیزی درست کنم و تا به زور بلند میشدم بچه شیر میخواست و باید دوباره میخوابیدم و دوباره و دوباره و دوباره.جاریم تا یک ماه هر وعده تقریبا غذا میفرستاد برام.کاری که من تو بارداریش براش نکردم چون تیپ غذاهامون با اونا فرق میکرد و نمیتونست مال ما رو بخوره.علاوه بر اینکه من روابط اجتماعیم یکم ضعیفه چون سالهای طولانی تو خوزستان هیچ فامیل و دوست و رفت و آمد خاصی نداشتیم و تنها بودیم و اصلا تعارف و این کارا بلد نیستم،خیلی رک و صریح حرفمو میزنم و زبون بازی و زیر و رو کشیدن نمیدونم.به قول معروف دلم کف دستمه.

به هرحال این کارش خیلی لطف بزرگی به من بود و برای خیلیا هم لطفشو تعریف میکردم.پسرشم همچنان زیاد خونه ما میومد ولی تربیتش خیلی با من فرق داشت.از خونه ما وسیله برمیداشت و هیچی بهش نمیگفتن یا حتی پس بدن.مادرشم البته همینطور بود و اگه ظرفم میرفت خونه شون باید امیدم رو ازش قطع میکردم.استدلالش این بود که اینا چه ارزشی دارن اخه.وقتی هم پسرش میومد خونه مون همه چیز رو میخواست و اگه نمیدادیم قهر میکرد و میرفت.اگه در رو باز نمیکردیم میگفت چرا در رو باز نمیکنین و اگه باز هم میکردیم انتظار داشت همه چیز در خدمت پسرش باشه.غذا بهش بدیم هیچی رو ازش نگیریم و...همه میدونستن خیلی رو بچه اش حساسه.مادرشوهرم میگفت مثل عقاب نگامون میکرد وقتی بچه رو بغل میکردیم.پسرش هم مداام میومد خونه ما هرموقع روز و شب و وقتی بهش میگفتم میگفت من نمیتونم جلوشو بگیرم شما در رو باز نکنین که باز هم نمیکردیم ناراحت میشد.خللاصه همینجوری بود وضعمون.اگر هم میگفتم مثلا اومده خونه مون فلان چیزو مثلا شکسته میگفت فدای سرش یا مشیگفت بچه اس پیش میاد درحالیکه رو بچه خودش خیلی حساس بود.یک بار یادمه پسرم زو که تازه میتونست بشینه همچین هل داد که سرش از پشت خورد رو سنگ آشپزخونه و من تا شب هی نگاش میکردم و میگفتم حتما فلج میشه.ولی هیچ وقت این کارا رو از پسرش قبول نمیکرد و میگفت دروغ میگم.حرف پسرشو قبول داشت منو نه.میگفت منو زده میومد با من بحث میکرد و هرچی میگفتم الکی میگه قبول نداشت.آخه بچه دوستله همش تو تخیله ممکنه خیلی چیزا بگه.پسرش و بعدش دخترش خیلی منو دوست داشتن و دارن.پسرش میگفت میخوام تو مامانم بشی و دخترش منو مامان صدا میکرد.

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

1279

blank-loading.png?width=728&height=90&crop&bgcolor=white

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

وقتی پسرکوچولوش یه اشتباهی میکرد نهایت کارم این بود که در رو باز میکردم و بهش میگفتم بره خونه شون.

وضع همین بود و همین اتفاقای کوچیک بودن تا اینکه یه ماجرایی پیش اومد.اونا میخواستن یک ماه برن مسافرت.قبلا یک بار رفته بودن و گلدوناشونو به ما سپرده بودن که به دلیل بیتجربگی ما و نگفتن شرایط توسط اونا گلدونا خشک شدن.خیلی ناراحت شد و هرچند وقت هییی یاداوری میکرد.حتی گفتیم پولشو میدیم که قبول نکردن.منم هیچی نمیگفتم و تحمل میکردم.اصلا زبون بازی و جواب دادن بلد نیستم.تا اینکه دوباره میخواستن برن مسافرت.این بار گلدونا رو برده بودن خونه فامیلشون و در خونه رو هم قفل کردن و کلید رو حتی به ما ندادن.ما هم گفتیم خب به ما نسپردن خونه شونو و با اینکه قبلا میرفتیم تو بهارخوابشون ولی اون سال نرفتیم و گفتیم چون کلید رو ندادن راضی نیستن.یک ماهی شد و ما برای توالتمون گچ سوسک کش دور توالت کشیدیم چون سوسک میومد.وقتی اومدن نمیدونین چی شد.خونه شون پرررررررررررررررر سوسک مرده بود.سوسکا همینطور دسته دسته و تکی همه جا مرده بودن.شاید هزارتا سوسک.اون که یه راست رفت خونه مادرش و شوهرشم شروع کرد به شستن فرشا.این شد اول ماجرای اصلی.برادرشوهرم گفت چرا به خونه مون سر نزدین و ماهم گفتیم خب کلید ندادین و قبول کرد ولی جاریم دیگه ول کن نبود.میگفت حق همسایگی رو ادا نکردین و چرا من باید خونه مو اینطور ببینم!میگفت چون شما گچ کشیدین سوسکا از چاهتون فرار کردن اومدن خونه ما!!!!خلاصه کلی حرف زد و با اینکه کلی براش توضیح دادم قبول نکرد.منم ولش کردم.تا اینکه یک بار که پایین دعوت بودیم شوهرم با پسرش سر یه شیطونی تندی کرد و اونم سر سفره حسااااااابی رفت تو قیافه.گفت چرا آقات اینجوری میکنه که من ناراحت شدم دیگه گفتم خب حالا یه چیزی گفت تو چقدر حساسی.اینم پا شد و غدا خورده نخورده رفت بالا.قهرش شروع شد.مادرشولرم میخواست اشتیمون بده گفت هرگدوم جدا بریم پایین و صحبت کنیم.اونا رفتن و بعدش ما.رفتم و همه چیزو گفتم.از حسادتش گفتم.چیزایی که تا حالا نگفته بودم.خیلی حسادت میکرد ولی من برام مهم نبود تا اینکه این گفتنا پیش اومد.دیپلمه بود و من در حال لیسانس.به خاطر بچه و زندگی ادامه نداده بود.مدام میگفت چرا درس میخونی درس خیلی به درد نمیخوره راه های دیگه هم هست.شوهرش بهش گفته بود چرا مثل من بچه رو کهنه نمیکنه یا چرا خیاطی نمیکنه مثل من.این اتیشش زده بود.مدااااام میگفت من از کهنه کردن حالم بد میشه با از خیاطی بدم میاد با اینکه بعدش کلاس خیاطی رفت و میگفت عاشقشم.منم کاریش نداشتم و میگفتم خب کهنه نکن راحت تری که یا میگفتم آره ملاک درس نیست یا میگفتم خب هرکس علاقه ای داره.یا میگفت مادرشوهر بیشتر هوای تو رو داره چون گوشتشون زیر دندونتونه.اینا حرفایی بود که تو اون جلسه به علاوه ماجرای گلدونا و سوسکا من گفتم.اونا هم حق رو به من دادن و گفتن حسادت میکنه و البته شوهرش مباید مقایسه میکرده و آتیشو شعله ور میکرده.بعد فهمیدم چه چیزایی رو دلش مونده.گفته بود مثلا اقاشون وقتی من اومدم بلند نشده و به من بی احترامی کرده!! یا خودش فلان تیکه به من انداخته که خدایی برای تیکه انداختن نگفته بودم و فقط یه سوال ساده بود.خلاصه روبرو کردن و آشتی کنون مثلا ولی من دیگه هیچوقت دلم باهاش صاف نشد چون مجبور شدم جلوی برادرشوهرم و همه حرفامو بزنم و خیلی بهم فشار اومد...

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

بعد اون ماجرا کلی بهم فشار اومد و خیلی گریه گردم و خیلی وقت گذشت تا حالم بهتر بشه ولی مشکلاتم با زبون کنایه اش و تربیت بچه اش هنوز بود.پسرم حالا بزرگتر شده بود و یک ساله بود و پسر اون سه ساله.پسرم رو وحشی و قلدر میدونست و میگفت پسر من امامزاده ی بچه هاست! حتی به مادرشوهرم هم گفته بود.همه چیز رو گردن پسرم میانداخت.میگفت رابطه پسرم و دختر کوچولوم خوب نیست چون شما نمیذارین خیلی با بچه تون بازی کنه و دورش میکنین!!یا پسرش دست پسرمو جوری گاز گرفت که خون افتاد ولی اون فقط نگاه گرد و وقتی من ناراحت شدم و بهش اعتراض گردم خوشحال شد چون جلوی مادرشوهرم سر و صدا کرده بودم و بعد برای ظاهرسازی بلند شد و به پسرم محبت کرد.من چون صریحم و ناراحتیمو بروز میدم ولی اون ظاهرساز و ظاهر صلاحه همیشه من بد میشم و اون هم این رو فهمیده و لذت میبره که من سر و صدام دربیاد.

تیکه انداختناس هم که سرجاش بود.به من میگفت تو سطحت پایینه و بلد نیستی با بچه ها رفتار کنی.شوهرم هم یه مدت پست هم مریض بود میگفت شوهرت بنیه اش از بقیه برادرا ضعیفتره!!بااینکهشوهر خودش کم بنیه بود.

تا اینکه یک بار دخترش خونه مابود که با پسرم دعواشون شد.هرچی میگفتم بچه هات کمتر بیان گوش نمیکرد.یهو ناغافل پسرم فلاسک بچه فلزی رو پرت کرد و خورد به سر دخترش و خون افتاد.خیلی نه ولی سرش شکست.خیلی ناراحت شد.اومد درخونه که چرا مواظب نیستین و تو رو خدا درتون رو باز نکنین.منم کلی معدرتخواهی کردم و بعد هم برای دخترش کادو خریدم و این شد که دیگه کمتر فرستادشون اینور.برای همه هم تعریف کرده بود.

گدشت تا اینکه من دوباره ناخواسته باردار شدم و خانوادگی رفتیم خونه باغ مادرشوهرم مهمونی.اونجا اومد دخترشو عوض کنه پسر من نگاه میکرد.پسر من موقع تعویض همش میگفت زشته یعنی نگاه نکنین و دختر اینم یاد گرفته بود.اونجا دخترش گفت زشته اینم اینقدر دوق کرد براش که مثلا دخترم باحیاس و فلان و بعد هم جلوی مادرشوهرم گفت پسرش دوچشم قرض کرده بود داشت نگاه میکرد دختر من گفت زشته!!حالا پسر من دوساله!!!منم ناراحت شدم برای اولین بار تو این سه سال جوابشو دادم فقط گفتم خب کارایی هست که دخترت هم میکنه که دیگه هیچی نگفت.بعد دوباره طهر گرفتیم خوابیدیم اون نخوابید بعد ماها بیدار شده بودیم گفت خواب ظهر آدمو خنگ میکنه!منم که حساس شده بودم گفتم بله ادم وقتی خودش نمیخوابه اینجوری میگه که خیلی بهش برخورد.بعد شروع کرد به تلافی.گفت خانواده ام میگن چرا اونجا موندی بچه ات امنیت نداره.گفت من حاصرم بچه هامو ببرم تو کوچه ولی شب با خیال راحت بخوابم.گفت هروقت بچه ات هست من برای بچه هام صدقه میدم.منم هیچی نگفتم ولی از این بی چشم و رویی اش خیلی ناراحت شدم.

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

باردار بودم و دوباره ناخواسته و اقسردگی بارداری چون دوباره شوهرم ناراحت و کم محل شده بود با یه بچه کوچیک و خوابم هم حساس شده بود.بچه های اینم هی میومدن در میزدم و من یا پسرمو بیدار میکردن.۸ صبح ۴ عصر سر ظهر و نهار۱۲ شب.خلاصه اسایشمو گرفته بودن.چندبار مستقیم یا تلگرامی بهش گفتم کنترلشون کنه یا ساعت بداره ولی توجهی نکرد.شوهرم هم به برادرش نمیگفت و هییی پشت گوش مینداخت.یک روز که خوابیده بودم چندبار بچه هاش محکم در رو کوبیدن و من بزرگترین اشتباهمو کردم.خیلی ناراحت شدم.بلند شدم روی کاغذ چندتا حدیث همسایه بد نوشتم و نوشتم ما از دست بچه های شما اسایش نداریم.اگه تو اپارتمان بودید هم میتونستید اینطور کنید و ازاین حرفا.گفتم دیگه هیچ تدکری نمیدم فقط به خدا میسپارمتون و بعد هم چسبوندم رو درشون.این شد که همه با من بد شدن.اونا رفتن پایین گله کردن و مادرشوهرم هم همسرمو خواست و شوهرم هم گفت اونا رعایت نمیکنن و به خاطر نامه ازشون معدرتخواهی کرد ولی این برای من خیلی بد شد.دیگه همه میگفتن تو همیشه تندی میکنی و به اونا حق میدادن.تو چرا شمشیر رو از رو بستی و فلان.حق رو گفته بودم ولی بیتوجهیش کارو به اینجا رسونده بود.از اون به بعد دیگه وحشی شد.ببخشید ولی واژه بهتری پیدا نکردم.تا در رو باز میکردم بچه هاش میدویدن تو و اونم پشت سر هم و یه ضرببب هی در میزد تا اونا بیان.اینو بگم که این ناراحتیا هیچوقت رابطه من با بچه هاشو خراب نکرد و خیلی باهام خوب بودن هرچند من هیچوقت پسرمو نمیفرستادم خونه شون چون هربار که رفته بود مواطبش نبود و با لباس خیس یا از تو دستشویی پیداش میکردن و هنوز هم درست حرف نمیزد که اگه اتفاقی افتاد بتونه بگه.خلاصه هییی در میزد یا میوند بدون اجازه وسط خونه برشون میداشت فکر کنین مثلا بچه هاشو از وسط سلاخی چه جوری جمع میکرد؟اونجوری رفتار میکرد.با بی احترامی کامل.تا اینکه یک بار پسرم که رفته بود پایین ناغافل اومد بالا و رفت تو خونه شون.تازه از بیرون اومده بودن.منم چندبار صداش کردم که در رو بستن و من در زدم.پنج دقیقه شاید نشد که اونجا بود.یهو در رو باز کرد.فکر میکرد من مثل همیشه پشت در خونه مونم و نمیبینم.دست پسرمو گرفت و پرتش کرد تو راهرو درم محکم بست.پسرم هم جاخورد شدید زد زیر گریه و هق هق که حتی نمیتونست حرف بزنه.منم خیلی شوکه و ناراحت شدم ولی بازم هیچی نگفتم و در رو بستم.بعدش برای طاهرسازی اون که این چندوقت همش بچه هاشو میکشید میبرد چندبار فرستادشون پشت در که بیان خونه مون مثلا با پسرم بازی کنن که البته در رو باز نکردم.خیلی ناراحت شدم و گریه کردم.اونشب از خدا خواستم دستاشو از زندگیم قطع کنه و هرکار با من میکنه سرش بیاره.از اون شب امگار اتیش قلبش اروم گرفت و دیگه اونطور وحشیانه(ببخشید)رفتار نمیکرد.اروم شده بود.

مادرشوهرم دوباره پایین منو خواست و در مورد نامه پرسید چون اون موقع پایین نرفته بودم.گفت خیلی ناراحت شدن همه.منم گفتم کارای اون ماجرا رو به اینجا کشونده و همه حرفا و تیکه های این مدتشو براش تعریف کردم.گفتم برای اینکه بچه هاش نیان منو از چشمشون میندازه مو میگه من مامان زدنی ام.مادرشوهر اول شروع کرد به نصیحت که خوب باشین و سر خودتونم میاد و از این حرفا ولی وقتی حرفامو شنید خیلی ناراحت شد و گفت غلط کرده از این حرفا زده و این کارا رو کرده و گفت ببخشید ناراحتت کردم و تموم شد.ولی چند روز بعد نمیدونم چی شد.پسرم رفته بود خونه جاری و من هی صداش میکردم.مادرشوهرم هم اونجا بود و هی جواب میداد الان میاد و نمیفرستادش.منم بعدش تلفن زدم و گفتم شما چرا اینجوری میکنین و خرفای قبلو زدم.گفتم بزارین ما خودمون از پای هم دربیایم.اونم که فقط ره فکر آبروشه در اومد گفت نه تقصیر توئه و اون که به تو توهین کرده از این حرفا بلد نبوده از تو حرفای نامربوط یاد گرفته!!درحالیکه من یک بار به هیچکدومشون توهین نکردم فقط رک حرفامو میزنم.گفت اگه همسایه ها بفهمن چی میشه. تو گاهی تند میشی و اون از تو یاد گرفته.دعوا دو طرف داره و تو هم مقصری.تو رو بچه ات حساس شدی و من هر حرفی بخوام تو خونه خودم میزنم!!یعنی غیر مستقیم گفت پاشید از اینجا برید با اینکه ما هر دو گفتیم واحدارو اجاره بدین ما با پولش بریم یه جایی بگیریم قبول نکردن.این اهرم فشارشه و هرچندوقت عنوان میکنه که خوب باشین وگرنه بیرونتون میکنم.با وجود همه این حرفا بازم نتونست بگه من چکار در حقش کردم که مقصرم و فقط با بی انصافی همه چیزو سر من خالی کرد.گفت چطور جاریت با هیچکس دیگه اینطور رفتار نمیکنه؟!

خلاصه فعلا ماجرا به اینجا رسیده.خیلی دلم شکست و گریه کردم که اینقدر بی انصافی میکنن.چون من رک ام و اون ظاهزساز همیشه من مقصرم.اگه بتونم میخوام برم اجاره با اینکه خیلی سختمه.الان شوهرم تقریبا یک تومن حقوق داره و با دوتا بچه اگه بریم اجاره فقط ۶۰۰تا۷۰۰برامون میمونه.ولی دیگه انگار چاره ای نیست.خودمون با دل خوش و بدون منت و بی حرمتی بریم بهتره.بزار اونا هم با همدیگه خوش باشن.هرچند آخرشم سرکوفتش به من میمونه که تو بچه هامو از هم جدا کردی.حتی این ترم میخوام مرخصی بگیرم از درسم چون با وجود این اعصاب خوردیا نمیتونستم درس بخونم.

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

دوستان قفل رو باز کردم اگه دوست داشتین نظر بدین.ممنون.

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white سروین4

عضویت: 1395/10/28

تعداد پست: 20252

ببخش ولی کاراتون بنظرم بیشتر بچه بازیه

هی اون اومد من درو وا نکردم من رفتم اون واکرد فحش داد و....

انگار مشکلی ندارید خدارو شکر خودتون ولی دنبالِ ایرادگیری هستین 

فقط 4 هفته و 6 روز به تولد باقی مونده !

میگن حامله ها دعاشون گیراس...مامانی هیچی جز سلامتت نمیخوام.خواهرای گلم یه صلوات برای آرامشِ دلم مهمونم کنید?

1320

blank-loading.png?width=728&height=90&crop&bgcolor=white

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

ببخش ولی کاراتون بنظرم بیشتر بچه بازیه هی اون اومد من درو وا نکردم من رفتم اون واکرد فحش داد و.... ...

حسادت متاسفانه مشکل یک طرفه ایه که ابتدا بچه بازی به نطر میاد ولی زندگیا رو میپاشونه.

همسرتون بهتر شدن؟

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white mami_yalda

عضویت: 1390/11/01

تعداد پست: 662

وقتي جدا بشي تازه ميفهمي معني زندگي رو.از اولم اشتباه كردي رفتي پيششون،من نميدونم حق با شماست يا اونا ولي ناخوداگاه تو باهم بودن اين مشكلات پيش مياد يا بايد بموني و كاملا كاملا بي اعتنا باشي به مسائل دور و برت يا بري.

من عاشقت شدم.یه عشق زمینی .عشق ادمیزاد به ادمیزاد.

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

وقتي جدا بشي تازه ميفهمي معني زندگي رو.از اولم اشتباه كردي رفتي پيششون،من نميدونم حق با شماست يا اون ...

میدونم ولی کاش اینقدر راحت بود

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white azin78

عضویت: 1389/08/06

تعداد پست: 4334

اصلا سیاست نداری . فکرای بچه گانه و تصمیم های عجولانه شما کار رو خراب کرده

اول که جواب نمی دادی . حالا هم که جواب میدی از سر بی سیاستیه . 

دخترخاله منم همین طور بود . خیلی مهربون و کم حرف و ساده و البته خیلی هم حساس ! اونم از این مشکلات زیاد داشت و آخر دست همیشه خودش محکوم میشد تا اینکه رفت مشاوره و الان زندگیش بهتر شده . 

باید یکم روی خودت کار کنی . به مادرشوهرت نزدیک تر بشی و خودت رو تو دلش جا کنی

بدون فکر حرفی نزن و کاری انجام نده

خدایا... هرکس... بیادم هست بیادش باش کنارم نیست کنارش باش و اگر تنهاست پناهش باش

35.gif
support.gif

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white مامان_سیدعلی_جووووون

عضویت: 1394/08/11

تعداد پست: 1694

خانمی قم میشینی؟کجای قم ؟درخواست دوستی بده

1226

blank-loading.png?width=728&height=90&crop&bgcolor=white

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

اصلا سیاست نداری . فکرای بچه گانه و تصمیم های عجولانه شما کار رو خراب کرده اول که جواب نمی دادی . ح ...

راس میگی ولی جاریم با سیاست و بدجنسه.دوتاشون سیاسن ولی من ساده و صافم

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

خانمی قم میشینی؟کجای قم ؟درخواست دوستی بده

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white jjj

عضویت: 1396/07/23

تعداد پست: 751

چقدر سخت بنظرم دیگه جز سلام خدافظ یاهاشون در ارتباط نداشت وقتیم میان دم درت باز نکن درو بذار تا صبح در بزنن 

اون کدوم کشوریه که ۸۵میلیون جمعیت داره و بلا استثنا همشون واسه هم متاسفتن؟   نمیدونید؟؟؟?.     واقعا براتون متاسفم ???

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white فهیمه_مامان

مدیر استارتر

عضویت: 1395/06/03

تعداد پست: 2676

چقدر سخت بنظرم دیگه جز سلام خدافظ یاهاشون در ارتباط نداشت وقتیم میان دم درت باز نکن درو بذار تا صبح ...

الان همین شده ولی مادرشوهرم کارا رو خراب میکنه همش میخواد اشتی کنون راه بندازه

خدایا تنها امیدم اینه که دستمو بگیری و بالا ببری.شنیده بودم دنیا زندونه ولی نمیدونستم تو این زندون شکنجه هم داره...

blank-loading.png?width=80&height=85&crop&bgcolor=white jjj

عضویت: 1396/07/23

تعداد پست: 751

الان همین شده ولی مادرشوهرم کارا رو خراب میکنه همش میخواد اشتی کنون راه بندازه

بگو ما بچه نیستیم که قهر کنیم ...ولی بی محلشون کن چه ادمای پررویی پیدا میشن بخدا 

اون کدوم کشوریه که ۸۵میلیون جمعیت داره و بلا استثنا همشون واسه هم متاسفتن؟   نمیدونید؟؟؟?.     واقعا براتون متاسفم ???

1346

blank-loading.png?width=728&height=90&crop&bgcolor=white

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر