متن عشق قدیمی

روزی به دخترم خواهم گفت...

حسین پناهی

روزی به دخترم خواهم گفت:

اگر خواستی ازدواج کنی با مردی ازدواج کن
که به جای ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ
ﮐﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺟﻤﻊ می ﺷﻮﻧﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ می گویند،
ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻤﻊ می ﺷﻮﻧﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻧﯿﮑﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﮊﯾﻢ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻭ ﺟُﮏ ﻫﺎ و ... صحبت می کنند؛
تو را ﺑﻪ؛
دوچرخه ﺳﻮﺍﺭﯼ،
کوهنوردی،
ﺗﺌﺎﺗﺮ،
ﮐﻨﺴﺮﺕ ﺭﻓﺘﻦ،
ﻓﯿﻠﻢ ﺩﯾﺪﻥ،
ﺷﻌﺮ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ،
كافه ﺭﻓﺘﻦ ﻭ
ﺷﺐ ﮔﺮﺩﯼ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﻮا،
سفرهاي ﺑﯽ ﻫﻮﺍ،
ﺑﺎ:
ﮐﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﯽ ﻭ
ﻋﮑﺎﺳﯽ ﻭ
ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻭ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯾﯽ ...
ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ زند.
ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ " با تو بودن " ايمان ﺩاشته باشد
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ
ﻭ ﻫﺮ ﭘﺸﻪ ﯼ ﻧَﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ و ﺑﺮت ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮔﯿﺮ ندهد.
،
ﻭ ﺑﻪ تو ﺍﺣﺴﺎﺱ
" ﺭﻓﯿﻖ " ﺑﻮﺩﻥ بدهد ﻭ
ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ
" ﺯﻥ " ﺑﻮﺩﻥ !!!
طوﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ
ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ تان ﺣﺴﻮﺩﯼ ﺷﺎﻥ ﺷود ...
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﯾﺪ زمان مناسبی رسیده،
که تن به ازدواج بدهی!
وگرنه هیچ گاه به ذهن زیبایت خطور نکند
که آرامش را در میان دستهایی خواهی یافت
که تو را فقط زن می داند و زن!!!

+

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۴ ساعت 8:55 توسط "نوشیکا"  | 

مرگ احساس...

مــــــــــن خیــــــــــلي تغییرکردم

خیــــــــــلي....

دیگہ واســــــــــہ نبودن کسی 

گریــــــــــہ نمیکنــــــــــم!

دیگہ به عشق دیدن کسی بیرون نمیــــــــــرم!

دیگہ خندیدن بلدنیستم 

فقط اروم میشینم یه گوشه ونــــــــــگاه میکنم!

دیگہ شوخی نمیکنم 

دیگہ دنبال متن عاشقانہ نیستم

دیگہ انلاین بودن کسی روچک نمیکنم!

دیگہ نگران کسی نمیشم!

دیگه منتظر پی ام نیستم!

بــــــــــدنشدم نــــــــــہ

فقط خســــــــــتم ....

مــــــــــرگ احســــــــــاســـــــــم مبــــــــــارڪ.....

+

نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ ساعت 22:10 توسط "نوشیکا"  | 

مراقب باش...

مراقب باش؛

دست روزگار هلت میده ...

ولی قرار نیست تو بیفتی ...

اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی اوج میگیری ...

به همین سادگی ...

+

نوشته شده در پنجشنبه چهارم مهر ۱۳۹۲ ساعت 12:51 توسط "نوشیکا"  | 

بدون رو سیاهی....

تـنهـا ، بی هـوایـی آدمـی را خفه نمی کـند ..
گاهـی ، هـوایی شـدن ..
آرام آرام ..
بــدون ِ روسیاهـی خاموشت می کـند !

+

نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 23:33 توسط "نوشیکا"  | 

هی...

ایــنقدر در خـــــــودم ریـــــــــختم که از ســــــــرم گذشت ...

دارمـــــــــــ غرقـــــــــ میشمـــــــــــ ...

دســــــــتت کجاستـــــــــــــ

+

نوشته شده در پنجشنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 15:33 توسط "نوشیکا"  | 

حوا....

بـﮧ گوش خـدآ بـرسآنـیـد

آدَمـﮧ ایـטּ حـوآ سـآل هـآست ڪﮧ رَفـتـﮧ است
ایـטּ حـوآے تنهــآ رآ برگـردآטּ پیـش خـودَتـ
بهشتـش رآ نمے خوآهـمـ
بـﮧ جهنمـش هـمـ رآضـے امـ
هـرجـآیـے بـآشَـد جـز ایـטּ دُنیـآ
ایـטּ دُنیـآ زیـآدے بـوے آدَمـ گرفتــﮧ است ...

+

نوشته شده در پنجشنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 15:28 توسط "نوشیکا"  | 

دیوانه...

" دیگر بهانه ات را نمیگیرم "

خیالت همه جا با من است

و زندگی زیباست
فقط از اینکه دیگران دیوانه صدایم میکنند
کمی آزرده ام

+

نوشته شده در پنجشنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 0:9 توسط "نوشیکا"  | 

اخم....

+

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 23:49 توسط "نوشیکا"  | 

گاهی....

+

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 23:40 توسط "نوشیکا"  | 

بی انصاف.....!

در آخر گفت :"بازی" برد و باخت دارد!

زبانم بند آمد که به او بگویم

:بی انصاف کدام بازی؟

من با تو "زندگی"

کردم!

+

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 12:15 توسط "نوشیکا"  | 

کاش هنوزم بود....!

کاش یکی پیدا میشد که وقتی میدید

گلوت ابر داره و چشمات بارون ، به

جای اینکه بپرسه “ چته ؟ چی شده ؟

” ؛بغلت کنه و بگه “ گریه کن ” . . .

+

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 12:14 توسط "نوشیکا"  | 

یه درد شد....

به سلامتی اونی که آرزو بود...

نفس بود...

آرامش بود...

رویا بود...

ولــــــی خاطـــــــــــــــــــــــــــره شد...!

بغض شد...!

درد شد...!

کابوس شد...!

+

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 12:13 توسط "نوشیکا"  | 

پیرم کرد...

عکســـــت را نگــــاه میکنــــم
آخ کــــه ایــــن عکـــس پیـــر نمیشـــود امــــــا ،
پیـــــــرم میکنــــد ...!

+

نوشته شده در یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ ساعت 18:10 توسط "نوشیکا"  | 

لعنتی...

در خواب من دست دیگری را نگیر ...

حرمت نگهدار لعنتی ...

+

نوشته شده در یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ ساعت 18:7 توسط "نوشیکا"  | 

التماسش نکنین....!!

هـــــــــــیــــــــــس

بـــــگـــذاریـــــــد بــــــــرود !

مــــانــــدن الــــتـــمـــاســــی نــــیـــســـت ...

+

نوشته شده در یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ ساعت 18:4 توسط "نوشیکا"  | 

باور کن...!!!

بآورت بشَود یآ نـﮧ

روزﮮ مـﮯ رسَد کـﮧ دلَت برآﮮ هیچ کَس؛

بـﮧ اندآزه ﮮ مَـــــטּ تَنگــ نَـخوآهَد شُد

برآی نِگــآه کَردَنم

خـَندیدنم

اذیتـــ کردَنم

برآی تَمآم لَحظآتـﮯ کـﮧ دَر کنارَم دآشتـﮯ

روزﮮ خوآهد رسید کـﮧ در حَسرَت ِ تِکرآر دوبآره مَـטּ خوآهـﮯ بود

می دآنم روزﮮ کـﮧ نبآشَم هیچکَس تکرآر ِ مـَـטּ نخوآهد شُد ... !!!

+

نوشته شده در یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ ساعت 18:0 توسط "نوشیکا"  | 

تنهام نذار...

بی تو دق میکنم....

بفهم...

+

نوشته شده در یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ ساعت 3:4 توسط "نوشیکا"  | 

مثله قدیم...

کاش همون

آدمه سابق بودی.....

+

نوشته شده در یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ ساعت 3:3 توسط "نوشیکا"  | 

نداشتم...؟؟؟

اون چی داشت که
من
نداشتم....

+

نوشته شده در جمعه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۲ ساعت 17:39 توسط "نوشیکا"  | 

یادگاره عشق...!!!

وقتی نیستی عشقتو

همه جا

حک میکنم.....

+

نوشته شده در جمعه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۲ ساعت 17:37 توسط "نوشیکا"  |