موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

شعر در مورد زرنگ بازی

نویسنده : علیرضا | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:46

1338999.jpg

بنی آدم اعضای یکدگرند

معلم چو آمد بنا گه کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد

سخنهای ناگفته کودکان به لب نارسیده فراموش شد

**********

معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود

جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود

**********

سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست

ز جا احمدک جست و بند دلش بدین بی خبر بانک ناگه گسست

**********

بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت

ولی احمدک درس نا خوانده بود به جز آنچه دیروز آنجا شنفت

**********

عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت برویش نگاشت

لباس پر از وصله و ژنده اش بروی تن لاغرش لرزه داشت

**********

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت « بنی آدم اعضای یکدیگر اند »

وجودش به یکباره فریاد کرد « که در آفرینش ز یک گوهرند »

**********

در اقلیم ما رنچ بر مردمان زبان دلش گفت بی اختیار

« چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار »

**********

تو کز ، کز ، تو کز وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد

سرش را به سنگینی از روی شرم بپائین بیفکند و خاموش شد

**********

ز اعماق مغزش بجز درد و رنج نمی کرد پیدا کلام دگر

در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیام دگر

**********

ز چشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او

درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب میدرخشید درچشم او

**********

چرا احمد کودن بی شعور (معلم بگفتا به لحن گران )

نخواند ی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران

*********

عرق از جبین احمدک پاک کرد خدایا چه میگوید آموزگار

نمی بیند آیا که دراین میان بود فرق ما بین دار وندار

**********

چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند به شهري که از چشم خود بیم داشت

بگوید كه فرق است ما بین او و آنکس که بی حد زر و سیم داشت

**********

به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک

که آنها بدامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر بخاک

**********

به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن

ندارند کاری بجز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من

**********

من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست

کنم با پدر پینه دوزی وکار ببین دست پر پینه ام شاهد است

**********

سخنهای او رامعلم برید هنوز او سخنهای بسیار داشت

دلی از ستمکاری ظالمان نژند و ستم دیده و زار داشت

**********

معلم بکوبید پا بر زمین ( كه این پیک قلب پر از کینه است )

بمن چه که مادرزکف داده ای ؟ بمن چه که دستت پر از پینه است

**********

يكي پيش ناظم رود با شتاب بهمراه خود یک فلک آورد

نماید پر از پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورد

**********

دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت

ز چشمان او کور سوئی جهید بیاد آمدش شعر سعدی و گفت

**********

ببین ، یادم آمد دمی صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمی

« تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر