چشم هایم . . .
حاضرم چشمانم را به نابینایی اهدا کنم
ولی
تورا با دیگری نبینم
نوشته شده در شنبه پنجم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 23:25 توسط علیرضا |
میشود ؟؟
حرفت که می شود با خنده می گویم :
یادش بخیر فراموشش کردم...
اما نمیدانند هنوز هم وقتی کسی اشتباه تماس میگیرد...
سست میشوم که نکند تو باشی ...
نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:56 توسط علیرضا |
رفت . . .
اَز اِتفاقی کِه میترسیدم . . .
سَرم اومد . . .
تموم بدنم سَرده سَرده . . .
لعنت به همه چی . . .لعنت به من ...
به عشق . . .
لعنت به احساسم :(
نوشته شده در دوشنبه سی ام دی ۱۳۹۲ ساعت 10:10 توسط علیرضا |
فرق است . . .
فَــرق اَســت مِــیان کِـــسی کِـه
تُــو را بِـــخواهـــد
و
کِـــسی کِه تُو را هم بخواهـــد
نوشته شده در شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۲ ساعت 20:22 توسط علیرضا |
غرور من !
من غرورم را به راحتی به دست نیاوردم
که هروقت دلت خواست خردش کنی….!!!
غرور من اگر بشکند…
با تکه هایش
شاهرگ زندگی ام زده خواهد شد …
نوشته شده در شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۲ ساعت 11:28 توسط علیرضا |
فَرهاد . . .
"پُـست ثـابــِت"
فـَراموش کـَردَن تـُو هـُنَر می خواهـَد . . .
وَ مَن . . .
بی هـُنـَر تَرین آدَم دُنیا هَستَم . . .
نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۲ ساعت 20:42 توسط علیرضا |
شهرآورد . . .
او هنوز روسری قرمز سر میکند . . .
من هم با قرص های خواب آور آبی رنگ میخابم . . .
وای . . .
چه شهرآورد بزرگی . . .
نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۲ ساعت 19:16 توسط علیرضا |
آدم های احساسی . . .
سریع برید به این وب . . .
وب فوق العاده ای هست :):)
آدمهای احساساتی را باید کشت . . .
می دانی راست می گویم ،
آدمهای احساساتی به درد این زندگی آهنی امروز نمی خورند...
نوشته شده در جمعه بیستم دی ۱۳۹۲ ساعت 10:34 توسط علیرضا |
کبود میشوم . . .
تو مرا نادیده بگیر …
و من …
بدنم روز به روز کبود تر می شود …
از بس …
خودم را میزنم ،
به نفهمی …!!!
نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 13:28 توسط علیرضا |
بی وفا . . .
##سلام دوستای گلم ...##
##من هیچوقت "تابه حال" نشده به نظری جواب ندم...##
##اگر جواب نظرتون رو ندادم یقینا اون رو نخوندم...##
##همین ! بابت دیر جواب دادن هم ناراحت نشید لطفا##
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بی وفا . . .
تنش، بوی غریبه میداد...
وگرنه سگ های محل، بیخودی پارس نمیکردند...
نوشته شده در چهارشنبه هجدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 17:14 توسط علیرضا |
اولین هم آغوشی . . .
ﻃـــﻌﻢ ﺍﻭﻟﻴــﻦ ﻫﻢ ﺁﻏــﻮﺷــی ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺣﺘـــی ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﻧﻤﻴﺘــﻮﺍﻧﻢ ﺗﺠﺮﺑــﻪ ﮐﻨﻢ ..
ﺯﻣﻴــﻦ ﺑﻪ ﮐﻨــﺎﺭ !..
نوشته شده در یکشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 22:14 توسط علیرضا |
شک نکن . . .
!شک نکن!
اینده ای را خواهم ساخت
که گذشته ام جلویش زانو بزند
قرار نیست من هم دل کس دیگری را بسوزانم......!
برعکس کسی را که وارد زندگیم میشود
انقدر خوشبخت میکنم.......
که به برروزی که جای او نیستی به خودت لعنت بفرستی
نوشته شده در سه شنبه دهم دی ۱۳۹۲ ساعت 10:46 توسط علیرضا |
حالم خوب نیس :(
حالم اصلا خوب نیست !
دلم مشتی قرص میخاد و یه خواب عمیق . . .
خوابی به عمق دریا و اقیانوس ها . . .
از بیدار بودن و زندگی کردن خیری ندیدم . . .
کافیه یه چرخ تو وب بزنی . . . سرشار از ناامیدی . . .
اینم سرنوشتمه . . .
تو مـــی دانی
حتــی اگر کنارم نشسته باشی ...
باز هم دلتنگ تو ام
حالـا ببیـــن
نبـــودنت با من چه می کند
باور دارم
حتی اگر همینک صدایش را نشنوم
نوشته شده در پنجشنبه پنجم دی ۱۳۹۲ ساعت 17:40 توسط علیرضا |
دلم /
בلَـــمْ پُـــرْ اَزْ حَــرْفـــْهــآییســـْـتْ کـــه
هیچْــکَــسْ حـآضِــرْ بــه گــوشْـ دادَنَــشْ نیســـْتْ
جُـــزْ… בفْتَـ ــ ــرِ خــ ــ ــآطــِرآتَـ ــ ــمْ…
نوشته شده در سه شنبه سوم دی ۱۳۹۲ ساعت 14:8 توسط علیرضا |
کِی میشوِد ؟؟
سلام دوستای گلم . . .
مِرسی اَز نَظَراتتون ... و یِه عُذر خواهی ...
این روزا درگیر کارای ساخت آهنگم هستَم...
واسه همین یِه خُرده نَظَرات رو دیر جواب میدَم...
هَر بار که نَظَراتتون رو میبینم دلگرم میشم ...
مرسی از حضورتون.
داداش کوچیکتون "AliRezaaaaaaa"
کی میشه
یه روز تو آغوش تــــــو بیدار بشم؟؟
بعد خوابالو نگـــــــــــــات کنم!
ببینیم دراز کشیـــدی داری منــــــو نگا میکنی
اولش باورم نشه...!!
فکر کنم هنوز خوابـــــــــم!
هی چشامو بمالمــــــــــــــــو بازو بسته کنم...
بعد ببینم داری بهم لبـــخـــند میزنی...
نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 20:6 توسط علیرضا |
هعیییییی!!!
اندامـــَـــم ...
لبانت را لــَــه لـَـه می زند !!!
یک جرعه نفس بر لبانم بریز ...
و احیـــاء کن این مُـرده ی متحرک را..
نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 11:12 توسط علیرضا |
تقدیم به تو . . .
دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود..
یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا باز کند
موبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید
صبح وقت مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت: پسرم مرده…
دختره شوکه شد و چشم پر از اشک
بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت..
پسره نوشته بود… تصادف کردم
با مشکل خودم را رساندم دم در خونتون
لطفا بیا پائین میخوام برای آخرین بار ببینمت…
«خیلی خیلی دوستت دارم»
نوشته شده در یکشنبه دهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 10:7 توسط علیرضا |
هرزگی ؟؟؟؟
باشی یا نباشی زندگی میگذرد !
اگر باشی با تو !
اگر نباشی با سیگار . . .
اون دختـــــر معـــصوم
عاشـــقت بــود
قدیــــسه ء یک شهـــر
عاشـــقت بــود
شبــــی که هجـــوم شهــــوتــت بکــــارتش را دریــــد
عاشـــقت بــود
لحــــظه هایی که هـــوس هـایــت قـــداستش را بـه تــاراج میبـــُرد
عاشــقت بــود
وقــتی بــرای معصــومیته از دســت رفــته اش اشـک میــریخت
عاشــقت بــود
وقــتی فــاتحـــانه بـه دردهــایش میـــخنــدیدی
عاشــقت بــود
فـــقط نمیفهمم چــرا امـــروز ننـــگ "هـــرزگی" تـــو
سـهم اوســت و مهــر"فاحـشگی"روی پیـــشانــی اش ..؟!
نوشته شده در شنبه نهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 9:36 توسط علیرضا |
عشق بازی . . .
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}
میشود لباس‌هام را همینجور که تنم است
بپوشانم به تن تو؟
و لباس‌هات را همینجور که تنت است
بپوشم به تنم؟
میشود جوری توی لباس‌ها گیر بیفتیم
که برای بیرون آمدن چاره‌ای جز عشقبازی نباشد؟
نمی‌شود از هر طرف بچرخم لب‌های تو برابرم باشد؟
میشود از هر طرف بیایی با چشم‌هام ببوسمت.....!
نوشته شده در چهارشنبه ششم آذر ۱۳۹۲ ساعت 18:12 توسط علیرضا |
یادت هست مادر ؟؟
فیس بوک : ؟؟؟؟
ایسناگرام :alirezablue7
نیم باز :alirezablue7
وی چت : alirezablue7
یاهو : alirezablue7
کلوب : alirezablue7
هَر کی دوست داشت ادد کنه و بگه از بازدید کنندگان وبلاگه
منِ بیــــچاره مـــدت هـــاست کــــسی را مخـــــاطبِ
شعـرهایم کــــرده ام
کـــه خــــــیلی وقت است غــــــایب اســـــت !
گاهی آنچنان مزخرف میشوم که برای دیگران
قابل درک نیستم !
حتی عزیزترین کسم را از خودم میرانم !
اما…
در دلم آن لحظه آرزو میکنم تا بگوید:
میدانم دست خودت نیست!
درکت میکنم…
یادت هست مادر؟
اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی ؛
تا یک لقمه بیشتر بخورم یادت هست ؟
شدی خلبان ، ملوان ، لوکوموتیوران
میگفتی بخور تا بزرگ بشی
آقا شیره بشی . . . خانوم طلا بشی
و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته
باشم قورت بدهم حتی
بغض های نترکیده ام…
نوشته شده در دوشنبه چهارم آذر ۱۳۹۲ ساعت 11:34 توسط علیرضا |
عاشقانه
جغرافیای كوچك من ، بازوان توست !
كاش تنگ تر شود این سرزمین من ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دلـم یک داستان عاشقانه مـیـخـواد...
اولـش مـن و تـو بـاشـیـم...
آخـرش مـا…!!! ♥
نوشته شده در شنبه دوم آذر ۱۳۹۲ ساعت 17:32 توسط علیرضا |
دختر و پسر . . .
دختره و پسره تنها تو خونه بودن...
پسره ب دختره گفت : دوسم داری؟؟
دختره گفت : آره ، .
پسره گفت ثابت کن ،
دختره تک تک لباساشو در اورد ،
دختره ب پسره گفت : تو چی دوسم داری؟
پسره گفت : آره ،
دختره گفت : ثابت کن...
.
.
.
.
.
پسره تک تک لباسای دختره رو کرد تنش...!!!
نوشته شده در جمعه یکم آذر ۱۳۹۲ ساعت 12:22 توسط علیرضا |
مثل آتش است . . .
"دلـتنگیـ ــی" ...
عـین آتــش زیــر خــاکستــر استــــ ...
گـاهــی فـکـــر میـــکـنـی تــمـــام شـدهـــ ...
امـــا یـــک دفعــهــ ...
هــمـه ات را آتــش مـیـــزنـد ...
نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 22:40 توسط علیرضا |
مات شدم . . .
♖♘♗♕♔♗♘♖
♙♙♙♙♙♙♙♙
╗════════╔
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
╝════════╚
♟♟♟♟♟♟♟♟
♜♞♝♛♚♝♞♜
مات شُدم
هیچ میزِ شَطرَنجی هَم در میان نَبود!
این وَسَط فَقط یک دِل بود...
نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 9:22 توسط علیرضا |
کیا دوس دارن ؟:(
نوشته شده در دوشنبه ششم آبان ۱۳۹۲ ساعت 21:5 توسط علیرضا |
خدا جون . . .
•.♥خدا جون میشه یواشکی بهم بگی ....
اونی که ازش بی خبرم چه حالی داره...؟! • .♥
نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۲ ساعت 15:17 توسط علیرضا |
فصل های زندگی . . .
فصل های زندگی ام را به هم ریخته ای...
آنگونه نه...
اینگونه فصل ها را به هم بریز...
تعادل زمین و فصول را...
یک فصلم کن...
برگرد و بمان...
تا بهار...
تنها فصل زندگی ام باشد.. نه پاییز
نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۲ ساعت 13:20 توسط علیرضا |
امروز . . .
امروز خاطراتت را سوزاندم اما!
بوي خوش هيزمش بيقرارم كرد
اتفاق تازه اي نيست!!
دوباره دلتنگت شدم...
نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۲ ساعت 9:51 توسط علیرضا |
بهانه ی تشنگی . . .
تشنگی بهانه بود
آب رابا لیوان دهنی تو میخواستم.....
نوشته شده در شنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 21:42 توسط علیرضا |
شب های با بغض . . .
مـغرور تـر از آنـم کـه التـماسـت کـنم بـمانـی
امــا
بـغـض،
...
یــعنی: نـــــــــــرو .....
بــفــهـم!!!
نوشته شده در جمعه دوازدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 19:8 توسط علیرضا |