موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

گزیده اشعار سعدی

نویسنده : علی بجنوردی | زمان انتشار : 28 مرداد 1398 ساعت 21:26

بهترین اشعار سعدی شامل غزلیات، مثنوی و رباعیات معروف او به تفکیک قالب های شعری در این مقاله گردآوری شده است.

مشرف الدین مصلح بن عبدالله سعدی شیرازی شاعر و نویسنده بزرگ قرن هفتم هجری قمری بین سال‌های ۶۰۰ تا ۶۱۵ هجری در شیراز متولد شد. در جوانی به مدرسه نظامیه بغداد رفت و به تحصیل ادب، تفسیر، فقه، کلام و حکمت پرداخت. سپس به شام، مراکش، حبشه و حجاز سفر کرد و پس از بازگشت به شیراز، به تألیف شاهکارهای خود دست زد و بوستان و گلستان را تألیف کرد. علاوه بر این‌ دو کتاب، از سعدی قصاید، غزلیات، قطعات، ترجیع بند، رباعیات و مقالات و قصاید عربی نیز به جا مانده که در کلیات وی جمع‌آوری شده‌اند. وی بین سالهای ۶۹۰ تا ۶۹۴ هجری در شیراز درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد.


80064_968.jpg

غزلیات معروف سعدی

درخت، غنچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

بساط سبزه لگد کوب شد به پای نشاط

ز بس که عارف و عامی ،به رقص بر جستند

دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را

که مدّتی ببریدند و باز پیوستند

به در نمی رود از خانگه یکی هشیار

که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند

یکی درخت گل اندر میان خانه ماست

که سرو های چمن پیش قامتش پستند

اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست

خبرندارم از ایشان که درجهان هستند

مثال راکب دریاست ،کشته عشق

به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند

*************************

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود

وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او بر استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می‌رود

با این همه بیداد او وان عهد بی بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابد چون خر فرو ماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا

طاقت نمی‌دارم جفا کار از فغانم می‌رود

*************************

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها...

80060_561.jpg

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست...

*************************

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

*************************

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

80061_616.jpg


از در درآمدی و من از خود به درشدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

گزیده بهترین اشعار سعدی در قالب مثنوی

جهان ای پسر ملک جاوید نیست

ز دنیا وفاداری امید نیست

نه بر باد رفتی سحرگاه و شام

سریر سلیمان علیه‌السلام؟

به آخر ندیدی که بر باد رفت؟

خنک آن که با دانش و داد رفت

کسی زین میان گوی دولت ربود

که در بند آسایش خلق بود

بکار آمد آنها که برداشتند

نه گرد آوریدند و بگذاشتند

*************************

یکی گفت با صوفیی در صفا

ندانی فلانت چه گفت از قفا؟

بگفتا خموش، ای برادر، بخفت

ندانسته بهتر که دشمن چه گفت

کسانی که پیغام دشمن برند

ز دشمن همانا که دشمن ترند

کسی قول دشمن نیارد به دوست

جز آن کس که در دشمنی یار اوست

نیارست دشمن جفا گفتنم

چنان کز شنیدن بلرزد تنم

تو دشمن‌تری کاوری بر دهان

که دشمن چنین گفت اندر نهان

سخن چین کند تازه جنگ قدیم

به خشم آورد نیکمرد سلیم

ازان همنشین تا توانی گریز

که مر فتنه خفته را گفت خیز

سیه چال و مرد اندر او بسته پای

به از فتنه از جای بردن به جای

میان دو تن جنگ چون آتش است

سخن‌چین بدبخت هیزم کش است

80062_576.jpg


زیباترین تک بیت های ناب سعدی

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

*************************

به دیدن از تو قناعت نمی‌توانم کرد

حکایتی دگرم هست و جای گفتن نیست

*************************

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

*************************

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

*************************

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

*************************

سعديا بی وجود صحبت يار همه عالم به هيچ نستانيم

ترک جان عزيز بتوان گفت ترک يار عزيز نتوانيم

*************************

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

*************************

من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

*************************

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

80065_714.jpg


نمونه رباعیات سعدی

هر ساعتم اندرون بجوشد خون را

واگاهی نیست مردم بیرون را

الا مگر آنکه روی لیلی دیدست

داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟

*************************

ما حاصل عمری به دمی بفروشیم

صد خرمن شادی به غمی بفروشیم

در یک دم اگر هزار جان دست دهد

در حال به خاک قدمی بفروشیم

*************************

گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم

صوفی شوم و گوش به منکر نکنم

دیدم که خلاف طبع موزون من است

توبه کردم که توبه دیگر نکنم

گروه فرهنگ و هنر ستاره

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر