قصه کودکانه در مورد میوه ها
حسنی رو کرده بیمار میوه نشسته این باریه روز که خورشید خانم ---- بود وسط آسموننه نه ی حسن هراسون ---- اومد میون ایوونگفت:نه نه حسنی کجایی؟ ---- داریم ما چندتا مهمونبدو برو توی باغ ---- میوه بیار فراوونتو اون روز گرم و داغ ---- حسنی دوید سوی باغباغ که نگو میوه زار ---- ترش و شیرین و ابدارزردآلوی خوشمزه ---- گیلاس سرخ و تازهآلبالوی آویزون ---- به به یه سیب خندونحسنی دلش آب افتاد ---- قلبش به تاپ تاپ افتادمی رفت بالای درخت ---- گاهی اسون گاهی سختمیوه می خورد نشسته ---- نه یکی دوتا یه دستهگاهی می ریخت...
تاریخ 12 آذر 1400