دلنوشته های بلند احساسی

نویسنده : علیرضا | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:45

I think of you


I think of you

At nights,that the sun dies

and during the day that the moon does so

I think of you.

In rainy mornings,that senses are born,and in snowy evenings that emotions are forzen

I think of you.

In gloomy afternoons,that hopes end,

and at stormy midnights

I think of you.

At the top of the short summits and high wall,

In short springs and long autumns,

In blind alleys and endless streets,

In morning and afternoons and evenings,

at nights and midnights,on fridays and Mondays and thursdays.

During the days and ways,

So always and everyday.

I think of you.

I think of you because

I love you

I LOVE YOU

شب هنگام که خورشید می میرد

و در طول روز که ماه نیز میمیرد

به تو  فکر میکنم

در صبح های بارانی  که احساسات متولد می شوند

 و در شب های برفی که احساسات یخ می زنند

به تو  فکر میکنم

در بعد از ظهر های غم انگیز که امیدها پایان می یابند

و در نیمه شبهای طوفانی

به تو  فکر میکنم

بر فراز قله های کوتاه و دیوارهای بلند

در بهارهای کوتاه و پاییزهای بلند

در کوچه های بن بست و خیابان های بی پایان

 صبح و بعد از ظهر و شام

شبها و نیمه شبها ، جمعه ها ، دوشنبه ها و پنجشنبه ها

در طول روز و همه وقت

همیشه و همه روز

به تو  فکر میکنم

به تو فکر میکنم زیرا

دوستت دارم

6bit5w5.jpg 


+

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 19:6 توسط ناشناس  | 

تو رفتی!!!


هیچ از خودت پرسیدی عاقبت این دل عاشق چه میشود؟؟؟

هیچ از خودت سوال کردی به کدامین گناه مرا تنها گذاشتی؟؟؟

کاش لحظه رفتن اندکی تامل می کردی و به گذشته می اندیشیدی به گذشته ای نچندان دور به روز اول آشنایی به قسم هایی که برای هم خوردیم و به قول هایی که به هم دادیم...

تو رفتی!!!

کاش هنگام رفتن تمام مهر و محبتی را که این دل ساده نسبت به تو کسب کرده بود با خود میبردی...

کاش میدانستم صدای چه چه گنجشک ها روزی به پایان میرسد و من تنها می مانم...

تو رفتی!!!

چگونه دلت آمد از دل ساده و قلب مهربانم بگذری قلبی که به عشق تو می تپید و تو آن را تنها گذاشتی...

بعد از تو نه بهار رنگ سبزی برایم دارد نه تابستان برایم معنایی...

تو رفتی!!!

آری تو رفتی و مرا در یخبندان بی کسی ها تنها گذاشتی امیدوارم تنها بمانی نا بدانی با قلب عاشقم چه کردی

کاش تنها بمانی.....!

alone.jpg


+

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 19:3 توسط ناشناس  | 

عاشقت خواهم ماند ...

عاشقت خواهم ماند..............بي آنكه بداني. دوستت خواهم داشت ................بي آنكه بگويم .

درد دل خواهم گفت............بي هيچ كلامي . گوش خواهم داد ....................بي هيچ سخني .

در آغوشت خواهم گريست.......بي آنكه حس كني . در تو ذوب خواهم شد ...........بي هيچ حرارتي .

اين گونه شايد احساسم نميرد

و من در شهر قلبت باز هم بیگانه خواهم ماند

ودیگر دشت های سبز چشمت را کنار جاده خشک نگاه خود نخواهم دید

تو اما باز هم پروانه می بخشی کبوتر های شادان نگاهت را

2001240017706920987_rs.jpg


+

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 11:59 توسط ناشناس  | 

انتظاری خیالی...

گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم ام تو در کنارم بودی و نقس هایت یخ روزهایم را باز می کرد.

گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم اما تو مثل یک ترانه ی زیبا بر لبم زندگی می کردی.

من در کنار تو بودم بی آنکه شور و نوایی داشته باشم.

بی انکه بدانم تو از خورشید گرمتری.

بی آنکه بدانم تو از همه ی شعرهایی که من از بر کرده ام شنیدنی تری.

من در کنار تو بودم اما دریغا نمی دانستم کجا هستم.

نمی دانستم از اسما نها و زمین چه می خواهم.

هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد.

من انگار منتظر بودم که کسی بیاید که قلبش زادگاه همه ی گلها باشد.

وقتی به من نگاه میکردی چشم هایم را بستم .

وقتی در جاده های خاطره غزل خواندی ایستادم و خاموش ماندم.

مهربانانه آمدی سنگدلانه رفتم.

از شکفتن گفتی از خزان سرودم ناگهان مه همه جا را گرفت.

حرفهایم مرطوب شد و چشمهایت با ابرهای مهاجر رفتند.

شب امد و چراغها نیامدند.ظلمت آمد و چشمهایت نیامد.

شب در دلم چنان خیمه زد که انگار هزاران سال قصد اقامت دارد.

کاش نی ها از جدایی من و تو حکایت میکردند.

اکنون می خواهم دنیا پنجره ای شود و من از قاپ ان به افق نگاه کنم.

و انقدر دعا بخوانم که تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی.

اکنون دوست دارم باغهای زمین را دور بریزم انگاه گلهای تازه ای بیافرینمو

تقدیم تو کنم.......

pic.php?u=6954SMOeV&i=62306


+

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 15:57 توسط ناشناس  | 

تا لحظه ی مرگ!

از وقتی که مردم دلتنگی هایم چندین برابر شده است.

یادت هست؟

حتی آن روزها که تمام ثانیه هایش را برای با تو بودن خرج می کردم٬

آرام و بی صدا می گفتمت:

دلتنگم.

و این دلتنگی لعنتی هیچگاه رهایم نکرد٬ تا لحظه ی مرگ!

دوستت دارم٬ شیرین ترین کلمه ایست که در این مکان عجیب و غریب برایت می نویسم.

وقتی تازه زیرخاکی شدم قدیمی تر ها تشر می زدند

که چرا هنوز هم به آن بالا فکر می کنی؟

در این جا اندیشیدن به آن بالاها چندان خوشایند نیست.

هنوز موریانه ها به چشمانم نرسیده اند.

می دانی؟  من نگران قلبم هستم

اگر آن را هم بخورند دیگر با کجای وجودم باید دوستت داشته باشم؟

اینقدر از من نترس شب سوم بعد از مرگم

آمدم به خوابت که همین را بگویم، اما از ترس جیغ زدی و از خواب پریدی.

نفهمیدم چرا تا این حد وحشت کردی ! اما ببین...

به خدا من همان عاشق سابقم فقط...

فقط کمی مرده ام !

atrnk5.jpg


+

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 15:9 توسط ناشناس  | 

مينويسم از تو

مينويسم،مينويسم از تو
تا تن كاغذ من جا دارد...

با تو از حادثه ها خواهم گفت


گريه اين گريه اگر بگذارد
به خدا گريه اين گريه اگر بگذارد
گريه اين گريه اگر بگذارد
با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج ازل كافي نيست
با تو از اوج غزل خواهم گفت

مينويسم،همه ي هق هق تنهايي را


تا تو از هيچ، به آرامش دريا برسي
تا تو از همهمه همراه سكوتم باشي
به حريم خلوت عشق، تو تنها برسي

مينويسم،مينويسم از تو


تا تن كاغذ من جا دارد...

مينويسم همه ي با تو نبودن هارا


تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببري
تا تو تكيه گاه امن خستگي ها باشي
تا مرا باز به ديدار خودِ من ببري

مينويسم،مينويسم از تو


تا تن كاغذ من جا دارد

تو اینجا نیستی و از چشمان من


هر روز
ابر و غبار حادثه
می بارد
اگر آمدی
چتر گیسوانت یادت نرود

Neveshtan.JPG

+

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 14:40 توسط ناشناس  | 

چه ساده ...

چه ساده عادت جای تمام نداشتنهایم را پر کرد...

چه ساده خوگرفته  ام به نگاه های این غریبه های آشنا ...

جه ساده فراموش کردم تمام اشک های هر شبه ام را...

احساس شگفتی است در لا به لای فاصله ها گم شدن...

و من دوباره تنها یی را با تک تک سلول هایم حس می کنم!

aks_royaee_284293.jpg


+

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 14:28 توسط ناشناس  | 

براي من بال پروازي

هر انچه هست و هر انچه بود.هر انچه ديروزمان را ساخت و به فردا فردايي  بخشيد

امروز خواهد مرد. من ميترسم . من از خاطره شدن بيم دارم. از گم شدن در قلب

ثانيه ها.مرا به دست خاطره ها مسپار.كه نمي خواهم امروزم واقعيت باشم و فردا خاطره

.بگذار در طلوع هر سلام خورشيد چشمانت جاري باشم

كه تو براي من بال پروازي

+

نوشته شده در شنبه یازدهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 20:36 توسط ناشناس  | 

کابوس تورا فراموش خواهم کرد

کابوس تورا فراموش خواهم کرد .....

حس غریبی داشتم از آن روز سر بر شانه هایم نهادی نگاهی انداختی ..... خندیدی .....

من گریستم ...... فریاد بر آوردی...... سکوت کردم.....!

کوله باری از درد ..... خسته از زمانه ..... آدم ها ..... حتی خودت !

به چشمانم خیره شدی ..... چشمکی زدی ....... دیوانه کردی مرا ..... دوباره

خندیدی اینبار من نیز خندیدم ...... دستانم را به چشمانت هدیه کردم ..... بوسیدی ..... گریه کردم .....

تو نیز گریستی ........ دقایقی گذشت ...... در آغوش تو آرام گرفتم ......

لحظه ای سکوت میان من و تو غوغایی کرد ....... تا به خود آمدم با هم رفته بودیم ......

نامت را پرسیدم ......از دل ..... از همین آدم ها ...... همه گفتند ...... تنهایی .....!

دیگر میدانم که خیلی تنهایم ...... خیلی

2m31nh4.jpg

+

نوشته شده در شنبه یازدهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 20:7 توسط ناشناس  | 

دلگیر نیستم٬دلتنگم!

کارامروزم نیست که بغض می کنم به حرفهایی که نمی فهممشان!

لج میکنم باخاطره هایی که نمی خواهمشان!

ومی شکنم

زیربارنگاههایی که نمی شناسمشان!

تومی دانی٬

چرافاصله اینهمه دور و

گریه اینهمه فراوان و

خانه اینهمه سوت و کوراست؟

تو می دانی

چه شدراه دریا را گم کردیم؟

چه شدنفسهایمان بوی غربت گرفت؟

ازمن نپرس!!!

من سالهاست تنها چشمان تورا می خوانم.

بامن از دریا

ازباران

ازخواب خوش کبوتران مهاجر

بامن از هرآنچه در سینه داری سخن بگو.

من نیزخواهم گفت.

برایت ازدل بیقرار و

پای جامانده در راه و

خوابهای بی توکابوس و

هرآنچه در سینه دارم خواهم گفت.

خواهم گفت:

عطردریا که در کوچه می پیچد

می فهمم آمده ای.

واعتراف خواهم کرد:

چشمان تو اگر نبود

کافر می شدم به خدایی که سیاه را آفرید!

F.jpg

+

نوشته شده در شنبه یازدهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 15:1 توسط ناشناس  | 

آخرين ديدار

این آخرین دیدار شاید ، آخرین دیدار است

یک جغد شوم انگار روی شانه ام

مشغول هی زار زدن ، زار زدن ، زار زدن...

انگار از من ، از تو ، از دنیای ما بیزار است

انگار آتش بر زبانش جاری و ققنوس شعرم هم که زاده می شود هر دم زخاکستر

شاید که این مرگ و دوباره زندگی ، زاییده ی افکار است

همناله ام با جغد پیر امشب ، که تا وقت سحر همپای من بیدار است

کین آخرین دیدار ، شاید آخرین دیدار است...

2q0n8f8.jpg


+

نوشته شده در جمعه دهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 20:10 توسط ناشناس  | 

مينويسم .....

 مي نويسم امروز به ياد گذشته از خاطرات و براي يک دوست!

 از دلتنگيها اشک ها و لبخندها در بودن ها و نبودن ها و قاصدکهايي که

 به آنها دلبسته بوديم...!/ "اشکهايم مي بارند بر من و سياه سفيدي اين کاغذ..."

دوباره قلم را بر مي دارم تا چند خطي بنويسم اما از پس اشکهايم با لبخندي دلتنگ

نگاهم به روزهاي خط خورده ي تقويم خيره ميماند...

و اينبار سنگيني گذر زمان را بر شانه ي خاطرات هم با تلخي حس ميکنم...

مي نويسم من امروز/ از نگاهي که تو چشمام خاموش نميشه

از صدايي که تو گوشم مي پيچه/ از دل و دردش که زده به ريشه...

مينويسم من از دلتنگي بارون/ که با قطره هاش ميزنه آروم به شيشه

از کسايي که چشم بسته و بيرحم/ ميزنن به تن اين درخت پير تيشه...

 مينويسم من تو اين روزهاي گرم تابستان/ از گرماي عشق که مثل آتيشه

 از اميد آدمهاي تنها/ که کم کم داره نا اميد ميشه...

مينويسم من از غم و شادي دنيا/ که هيچکدوم نيستن براي هميشه

 مينويسم من از خودم از خودت يه يادگاري/ براي روزهاي دلتنگ فراموشي که به پيشه

2ducu8g.jpg


+

نوشته شده در جمعه دهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 19:33 توسط ناشناس  | 

بايد کنار خاطره ها ايستاد

بايد کنار خاطره ها ايستاد
بايد کنار خاطره ثاقب را
در گوش ساعات و سال
در گوش سالها و سفرها خواند
بايد تمام سفرها را با نام خاطره آغازيد
اي خوب روزگار شيدايي
در دل هواي با تو بودن
در سر هواي تو را ديدن
بعد از تو، روزهاي من
ستوه و تنهايي است
بعد از تو پنجره غمگين است

بعد از تو ، خآطره ها و سراب ديدارت


بعد از تو سال من قرني
بعد از تو ساعتم ساليست
بعد از تو خاطره هاي تو خواهد ماند
بعد از تو.... بي تو.... هر آوازي
آواز ياد تو و ....درد پاييز است
بعد از تو فصل پاييز است
بعد از تو ...فصل پاييز است ...

98axi01111.jpg

+

نوشته شده در جمعه دهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 16:0 توسط ناشناس  | 

با تو میمونم واسه همیشه

سردي نگاهو بشکن فاصله سزاي ما نيست


تو بمون واسه هميشه اين جدايي حق ما نيست


بودن تو آرزومه حتي واسه يه لحظه


ميميرم بي تو


خوندن من يه بهانس يه سرود عاشقانس


من برات ترانه ميگم تا بدوني که باهاتم


تو خود دليل بودنم بي تو شب سحر نميشه 


ميميرم بي تو


من عشقت رو به همه دنيا نميدم


حتي يادت رو به کوه و دريا نمي دم 


با تو ميمونم واسه هميشه


اگه دنيا بخواد من وتو تنهابمونيم 


واست ميميرم جواب دنيا رو ميدم


با تو ميمونم واسه هميشه

1muestrachicalluviamary7gc.gif

+

نوشته شده در جمعه دهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 15:45 توسط ناشناس  | 

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:
در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبارآلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:

روزي از اين تلخ وشيرين هاي روزها


روز پوچي همچو روزان دگر

سايه اي زامروزها ، ديروزها!

ديدگانم همچو دالانهاي تار


 

گونه هاي همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود


من تهي خواهم شد از فرياد درد

f_o16m_ca0eec3.jpg

+

نوشته شده در پنجشنبه نهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 19:29 توسط ناشناس  | 

فهمیده ام ...

عد از عمری دل سپردن ، رنگ را فهمیده ایم

زخم های آشنا با سنگ را فهمیده ایم

پرده ی سرد کدورت بینمان دیوار شد

مرزهای مبهم نیرنگ را فهمیده ایم

داغ صد جرم نکرده مهر پیشانی ماست

یورش تهمت ، هجوم انگ را فهمیده ایم

این غبار زنگ از ایل و تبار زخم نیست

فرق های بین زخم و زنگ را فهمیده ایم....

زخمهای قلبمان را فاصله درمان نکرد!

تا بلوغ واژه ها فرسنگ را فهمیده ایم

هر کسی زخم زبانش را لباس پند داد

نازنینم شیوه های جنگ را فهمیده ایم

در گلوی کوچه ها فریادمان در سینه مرد

ارتباط دشنه و پس کوچه های تنگ را فهمیده ایم

قامت مغرورمان در خود شکست و حیف حیف

دیر مفهوم کریه ننگ را فهمیده ایم......

+

نوشته شده در پنجشنبه نهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 19:26 توسط ناشناس  | 

خسته ام

از زندگی خسته شدم،از تکرار روزهای خسته،از شبهای

 تنهایی ،از دوستان بی معرفت،از همه مردمی که حرفهایشان دروغ و تکراری است.

 نمی دانم چگونه زندگی کنم !چگونه زندگی کردن را از یاد برده ام ...

 همه جا را سکوت سرد و دلتنگ کننده ای فرا گرفته ،دلم برای

 شادی ها تنگ شده برای خنده های  بلند...

7bb7b27f69eeebe1.jpg


+

نوشته شده در پنجشنبه نهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 13:57 توسط ناشناس  | 

تنهايي

تنهایی را دوست دارم

تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ...

تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ..

.تنهايي را دوست دام زيرا تجربه کردم ...

تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست ...

تنهايي را دوست دارم زيرا....

 در کلبه تنهايي هايم در انتظار خواهم گريست و

 انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد

h.1.jpg


+

نوشته شده در پنجشنبه نهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 13:53 توسط ناشناس  | 

به سوی تو می آيم ...

من يک دوزخ دور افتاده ام که آتشها هم از هم نشينی با من ميگريزند .
يک حسرت قديمی يک نفرت تکراری يک تنهايی بی حاصل
من يک تاريکی مبهم که هيچ ستاره ای دوست ندارد با من دوست شود
يک تصوير رنگ و رو رفته در قابی فرسوده . يک کاسه خالی از شبنم.
من يک خيال خامم . يک وسواس بيهوده . يک آرزوی موهوم .
يک شوربختی محتوم که ميترسم خود را در آينه تماشا کنم.¡
من يک سرگزشت دردناکم .يک سرنوشت شوم .يک باغچه زشت
که در برزخ معلق مانده ام .يک کابوس ترسناک .
يک رويای آشفته.
و اگر چه دوزخم و اگر چه جز باد چيزی در دست ندارم .امّا تو را دوست دارم
و بهشت گمشده ام را در چشمان تو ميجويم و در حرفهايت که به رنگ
وحی و عطش از کنارم عبور ميکنند اقامت ميکنم
در غيبت تو هزاران عشق دست نخورده صدها افسانه ناگفته ويک يوسف
متولد نشده حضور دارند
اگر چه پيراهنم را از شاخه های دوزخ بافته اند امّا عطر بهشتی تو
در تک تک سلولهايم خانه دارند .اگر چه يک علف هرزم امّا اگر صبحگاهان
صدايم کنی از پشت درخت های نارون قد ميکشم
و لاله وار به سوی تو می آيم .....

CRBR005693.jpg?size=67&uid=%7B985fb3e8-498b-486b-ba56-d74eea330a92%7D

+

نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان ۱۳۸۷ ساعت 14:19 توسط ناشناس  | 

اولین غم من آخرین نگاه تو بود

چه شام ها كه چراغم فروغ ماه تو بود

پناهگاه شبم گيسوي سياه تو بود

اگر به عشق تو ديوانگي گناه من است

زمن رميدن و بيگانگي گناه تو بود

دلم به مهر تو يكدم غم زمانه نداشت

كه اين پرنده خوش نغمه در پناه تو بود

عنايتي كه دلم را هميشه خوش ميداشت

اگر نهان نكني لطف گاهگاه تو بود

بلور اشك به چشمم شكست وقت وداع

كه اولين غم من آخرين نگاه تو بود

+

نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان ۱۳۸۷ ساعت 14:12 توسط ناشناس  | 

برگرد...

اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگيست

اکنون که پاهايم توان راه رفتن ندارد برگرد

باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را

باز هم آغوش گرمت را به سويم بگشا

باز هم شانه هايت را مرحمي برايم قرار بده.

بگذار در آغوشت آرامش را به دست آورم

بدان که روحم از همه دردها خسته شده.

بدان که با آمدنت غم براي هميشه مرا ترک خواهد کرد

2e4ay2v.jpg

+

نوشته شده در دوشنبه ششم آبان ۱۳۸۷ ساعت 19:45 توسط ناشناس  | 

تنهایی و عشق

تاریکی غروب را به بهانه روشنی فردا. تلخی غمی که می گذرد

را به خاطر شیرینی لحظه هایی که می آید

سختی فراغ را با  امید به وصال.و درد و رنج رسیدن به معشوق را

فقط به خاطر عشق پذیرا هستم

CYP0200106_P.JPG


+

نوشته شده در دوشنبه ششم آبان ۱۳۸۷ ساعت 15:7 توسط ناشناس  | 

نشان از آشنايي نيست

نشان از آشنايي نيست

بهار انگار در غربت نميرويد

بهار انگار در غربت نميرويد

به که گويم که من نوروز را گم کرده ام امسال

به که گويم که من نوروز را گم ميکنم هرسال

نشان از آشنايي نيست

محبت در نگاهي نيست

آغوش همه سرده دل اينجا پر غم و درده

نميدانم چرا؟


3757531-md.jpg

+

نوشته شده در یکشنبه پنجم آبان ۱۳۸۷ ساعت 20:4 توسط ناشناس  | 

غربت

مینویسم بر روی ورقی خیالی

میفرستم بر روی دریایی طوفانی

برای آنکه

هست و نیست

برای آنکه میاد و می رود..بی آنکه بدانم

میگویم برای انسانی محصور دیوار تن

برای خویش

اینگونه است رسم غربت در دنیایی که درخت را به امید تبر پرورش میدهن

5148683-lg.jpg


+

نوشته شده در یکشنبه پنجم آبان ۱۳۸۷ ساعت 19:54 توسط ناشناس  | 

باران ...

پیش از این
همه ابرها وآسمانهایت را
به نماز بلند می خوانده ام ای باران،
اما امروز
دوستت نمی دارم دیگر!
به از این نبود كه بر گورستانها می باریدی
تا بر زنده گان!؟
تو باریدی وبخت مرا به جانب شب راندی
چرا كه محبوبه ام تو را دوست نمی دارد.
شب ها وروزهای بسیاری ست
كه چشم به راه او به درگاه نشسته ام،
اما تو چنان عنان گسیخته به ساز سیل می زنی
كه هیچ تنابنده ای را یارای عبور از بیابانت نیست .
پیغام روانه كرده بود
كه چگونه پای در گل ولای گلگون گذارم،
اینجا خانه خود بر آب می رود

24estmu.jpg

+

نوشته شده در یکشنبه پنجم آبان ۱۳۸۷ ساعت 11:34 توسط ناشناس  | 

قلب...

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری

هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر

لبخندی زد و گفت ممنونم.

تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب

داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من

 هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا

کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من

دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...

چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی

افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما

باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..

دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد

ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني

من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون

ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم

اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه

.(عاشقتم تا بينهايت)

دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر

داده بود...

آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری

شد...و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکرد... 

2q3vh4h-full.jpg

+

نوشته شده در یکشنبه پنجم آبان ۱۳۸۷ ساعت 11:28 توسط ناشناس  | 

چه كسي خواهد ديد؟!

چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو

    گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟!...

آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی

روی خندان تو را کاش که من می دیدم

شانه بالا زدنت را بی قید !

و تکان دادن دستت " که مهم نیست زیاد "

چه کسی باور کرد ؟!...

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد !

6jx6mu8.jpg


+

نوشته شده در شنبه چهارم آبان ۱۳۸۷ ساعت 14:42 توسط ناشناس  | 

بگذار بمیرم...

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم

یا چشم بپوش و از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این جام ترک خورده چه جای نگرانی ست

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم !!!

+

نوشته شده در شنبه چهارم آبان ۱۳۸۷ ساعت 14:35 توسط ناشناس  | 

به تومي انديشــم

باران نميشوم که نگويي بــا چه منّتي خود را بر شيشــه مي کوبم تــا پنجره را باز کنم و نيم

نگاهي بياندازم... ابر ميشــوم که از نگراني يک روز باراني هر لحظه پنجره را بگشايي و مــاه رادر آسمان نگاه کنــي. چند روزي است كه تنهــا به تومي انــديشم ازخودم غافلم امابه توميانــديشم شب كه مهتاب درايينه من مي رقصد مي نشيــنم به تماشا به تو مي انديشم...چيستي؟خواب وخيالي؟سفري؟خاطره اي؟ كه دراين خلوت شــبها به تومي انديشــمhey1.jpg


+

نوشته شده در جمعه سوم آبان ۱۳۸۷ ساعت 18:12 توسط ناشناس  | 

تظاهر بود...

گمان کردم که او عـــاشق ترین عـــاشق در این دنیاست

گمان کردم که غمخواری برای یک دل تنهاست

از عــشــق خود به من میگفت از عاشق ها سخن میگفت

از اشکی داغ وآتشزن همیشه چشم او پر بود

ولی افسوس همه از عشـــق گفتنها تمام گریه کردنها تـــظاهر بود

همه عاشق نوازی هاتمام صحنـــه سازی هاتظاهـــر بود

به خود گفتم دوباره بخت یارم شود

به خود گفتم که پایانی برای انتظـــارم شود

به خود گفتم دوباره نوبت فصل بهارم شود

ولی افسوس همه از عشق گفتنها تمام گریه کردنها تظاهر بود

همه عاشق نوازی هاتمام صحنه سازی ها تظاهر بود....تظاهر بود .....تظاهر بود...

ghoo.jpg

+

نوشته شده در جمعه سوم آبان ۱۳۸۷ ساعت 18:1 توسط ناشناس  | 

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر


  • آخرین مطالب
  • گوناگون