هر موي من از عشقت بيت و غزلي گشته
هر عضو من از ذوقت خم عسلي گشته
خورشيد حمل رويت درياي عسل خويت
هر ذره ز خورشيدت صاحب عملي گشته
اين دل ز هواي تو دل را به هوا داده
وين جان ز لقاي تو برج حملي گشته
حکایت
افلاکی در مناقب العارفین، گوید: نقاشی را میفرستند تا تصویری از چهرۀ خداوندگار مولانا برای شاهزاده خانمی تهیه کند؛ نقاش نقشی از چهرۀ عالیجناب مولانا بر کاغذ میکشد، سر را بلند می کند و آنگاه درمییابد که چهرۀ ایشان تغییر کرده و نقش با چهرۀ او نمیخواند. دوباره شروع به نقش زدن می کند و همچنان تا بیست نقش تصویر میکند اما هربار مولانا را به چهرهای دیگر میبیند. سرانجام، نقاش، قلم را روی کاغذ می کوبد و می گوید من هر بار به تو نگاه می کنم شکل دیگری هستی.
پس مولانا این غزل را آغاز می کند:
وه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مـرا چنــان کــه منـم
گفتـــی اســــــرار در میـــان آور
کـو میان اندر این میـــان کـه منم
کی شــود این روان من ســاکـــن
ایـن چنین ساکــن روان کـه منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بـــیکران کـه منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کین دوگم شد در آن جهان که منم
فارغ از ســـودم و زیان جو عدم
طرفه بیسود و بیزیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایــی گـفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتـــم آنی بگفت های خموش
اینت گویای بیزبـــان کـه منم
گفتـــم اندر زبـــان چو درنــامــد
در زبـــان نــامــدست آن که منم
می شدم در فنا چو مه بـیپـــای
اینت بـــی پـــای پــا دوان که منم
بانــــگ آمد چه میدوی بنگر
در چنیـــن ظــاهر نهـــان که منم
شمس تبریز را چو دیــدم من
نادره بحر و کنج و کان که منم
+
نوشته شده در جمعه ۱۳۸۹/۰۷/۰۹ ساعت 9:23 توسط هاشم دهقان پور فراشاه