موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

خانواده بدی دارم

خانواده بدی دارم

نویسنده : مینا علی زاده | زمان انتشار : 24 اسفند 1399 ساعت 07:01

سلام بچه ها. میخواستم باهاتون درد دل کنم. البته خیلی امیدی به راهنمایی ندارم فقط خواستم باهاتون صحبت کنم. 

من مشکلات زیادی تو خانوادم داشتم که بعضیاش هنوزم هست. مثل بی مهری پدر و مادر بداخلاقی برادرام. خودخواهی برادرام در زمان متاهلی و خلاصه کلی مشکل دیگه که اگه بخوام بازش کنم میشه طومار... ولی اگر خواستین تعریف میکنم. دوسال پیش فک میکردم ازدواج با یه فرد مناسب تصمیم خوبیه تا از این وضعیت دربیام و جو بد خونه رو ترک کنم. اما اشتباه میکردم. البته انتخابم به تنهایی اشتباه نبود چون همسرم خیلی مرد خوبیه اما خانوادش خیلی عذابم دادن. من تو شرایطی بزرگ شدم که اگه با داداشم میخواستم برم چیزی بخرم مامانم میگف نه زشته پسر و دختر باهم تنها برن?? داداشامو جوری تربیت کردن که به ما توجه نکنن و مارو طوری تربیت کردن که به اونا دل نبندیم. هیچ مهر و عاطفه ای بین اعضای خانواده ما نیست اما تو خانواده همسرم خواهر برادر به معنی واقعی و چندش آور لای هم دیگه ان و میگن محرمیم.

 تو خونه ما تا بوده سرزنش و نصیحت بوده. یکی از برادرام که ازدواج کرد، پدرم همه جوره از لحاظ مالی تامینش کرد و زنش هیچ محدودیتی ند‌اشت. برادر دوم هم همینطور. درصورتی که برادر بزرگم خیلی قدر ناشناس بود و هرکاری براش میکردیم فرداش یه عیبی روش مذاشت. مامان بابامو مطیع خودش و همسرش کرد تا جایی که عروسا تو خونه ما هیییییچ کارس انجام نمیدن. ما ام انتظاری نداریم اما من........

من ازدواج کردم. فک میکردم چون بابای من اینجوریه( البته اینو بگم که مثلا اگر برای عروس کادو ۱۰۰ بدن برا ما ۲۰ میدن و کلا منو کمتر از عروس میدونن) منم برم تو خانواده کسی اونا ام همه جوره برام میذارن. اما

همه چی عوض شد همه چی برعکس شد. رفتم تو خانواده ای که اصلا عروس براشون مهم نبود و باید توخونه براشون کار میکرد و چندرغازم بهش کادو و زیر لفظی و عیدی نمیدن. با شوخیای بد تو حالم میزنن و به هر کارم گیر میدن و از شوهرم انتظار دارن منو نادیده بگیره و توجهش به خانوادش باشه.

منی که مامانم نمیذاشت با داداشتم تنها برم بیرون الان مادر همسرم از شوهرم انتظار داره مثل قبل خواهرشو تو بغلش بخوابونه. خواهرش دانشجوعه سال اوله. نمیتوتید بفهمید من چی میکشم تو ابن شرایط. روزی صد بار به خدا میگم خدایا تو که زندگی منو دیدی چرا منو تو همچین جایی گذاشتی که انقدر اذیت شم. 

سر عردسی تا دلشون خواست کم گذاشتن و منو با چشم گریون راهی خونم کردن از بس تیکه انداختن. 

بعد از این قضایا، اصلا دلم نمیخواد ببینمشون. وقتی نیبینم با این همه کار باز شوهرم قربون صدقشون میره دوس دارم همشونو بکشم یا بزنم به کوه و بیابون. 

ما از دوشهریم. برا زندگی به اصرار من شوهرم قبول کرد اومدیم شهر من چون واقعا تحملشونو نداشتم. الانم خیلی کم میریم و میایم اما هربار که میخوایم بریم انگار دارم جون میدم. ازشون انقدر بدم میاد. 

من انتظار مادی اونجوری نداشتم اما بیشتر نیش و کنایه ها و گیر دادنا و شوخیای وحشتناکشون عذابم داد. ادم فقیر باشه اما نفهم نباشه. اینا فقیر نیستن برا خودشون خرج میکنن اما برا عروس اصلا.

تو ظاهر جلو بقیه خوبنا مخصوصا جلو خانوادم اما وقتی میرم اونجا مسائل شروع میشه. شوهرمم این وسط مونده. به همه چیمون گیر میدن اما شوهرمو جوری تربیت کردن که پدرمادر هرکاری دلشون بخواد میکنن و بچه ها باید چشم بگن و هرسوالی پرسیدن بچه ها باید جواب بدن حتی اگر بپرسن الان غسل واجب داری یا نه??????????

یه جورایی حس تلافی گرفتم نسبت بهشون. انقدر غصه خوردم خسته شدم. دلم میخواد همه این کارارو تلافی کنم. به خاطر همین کم میریم خونشون و نمیذارم زیاد پسرشونو ببینن و اونجا ام همش میش شوهرمم. 

کن بهشون زنگ میزنم و ینی اصلا نمیزنم و وقتی میرم فقط باهاشون تو ظاهر خوبم ولی دراصل بهشون اهمیت نمیدم. 

بچه ها من خیلی بدبختم????

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر