اشعار مولانا درباره انسانیت
نویسنده : نادر | زمان انتشار : 25 آبان 1399 ساعت 11:55
جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی: در این پست ۲۰ شعر زیبا از اشعار مولانا درباره انسان را برای شما گرد آوردیم، امیدواریم مورد قبول و رضایت شما عزیزان قرار بگیرد.
اشعار مولانا درباره انسان – اشعار مولوی در مورد انسان
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۱ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
ای نسخه اسرار الهی که تویی
و ای آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب آن چه خواهی که تویی
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۲ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس، خویش بر دلقی بدوخت
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۳ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
حدّ جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان جولان کنی است
تا به بغداد و سمرقند ای هم ام
روح را اندر تصوّر نیم گام
دو درم سنگ است پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان
بارنامهی روح حیوانی است این
پیشتر رو روح انسانی ببین
بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل
بعد از آنت جان احمد لب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد
گوید آر آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو بسوزم در زمان
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۴ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
بیشهای آمد وجود آدمی
بر حذر شو زا ین وجود ارزان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشک
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۵ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
آمد اوّل به اقلیم جماد
و از جمادی در نباتی او فتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
و از جمادی یاد نآورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
هم چو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
باز از حیوان سوی انسانیش
میکشید آن خالقی که دانیش
هم چنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و رفت
عقلهای اوّل ینش یاد نیست
هم از این عقلش تحوّل کرد نیست
تا رهد زا ین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
اشعار مولانا درباره انسان – اشعار مولوی در مورد انسان
اشعار مولوی در مورد انسان
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۶ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
ای برادر تو همان اندیشهای
مابقی تو استخوان و ریشهای
گر گل است اندیشهی تو گلشنی
و آر بود خاری، تو هیمهی گلخنی
گر گلابی بر سر و جیبت زنند
و آر تو چون بولی برونت افکنند
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۷ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
آن گشادیشان کز آدم رو نمود
در گشاد آسمانهاشان نبود
در فراخی عرصهی آن پاک جان
تنگ آمد عرصهی هفت آسمان
گفت پیغمبر که: حقّ فرموده است
من نگنجم در خُم بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز
در دل مؤمن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی در آن دلها طلب
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۸ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
آدم خاکی ز حقّ آموخت علم
تا به هفت آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن کس که در حقّ در شکست
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۹ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سرّ نامها گشتش پدید
چون ملک انوار حقّ در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
این چنین آدم که نامش میبرم
گر ستایم تا قیامت قاصرم
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۱۰ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
گفت و الله عالم السّر الخ فی
کآفرید از خاک آدم را صفی
در سه گز قالب که دادش وانمود
هر چه در الواح و در ارواح بود
تا ابد هرچه بود از پیش پیش
درس کرد از علّم الا سماء خویش
تا ملک بی خود شد از تدریس او
قدس دیگر یافت از تقدیس او
توجه: جهت مشاهده اشعار مولانا درباره عشق بر روی اشعار مولانا درباره عشق کلیک کنید.
اشعار مولانا درباره انسان – اشعار مولوی در مورد انسان
اشعار مولانا در مورد انسان
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۱۱ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
زآن که این تن شد مقام چار خو
نامشان شد چار مرغ فتنه جو
خلق را گر زندگی خواهی ابد
سر ببر زا ین چار مرغ شوم بد
بازشان زنده کن از نوعی دگر
که نباشد بعد از آن زایشان ضرر
چار مرغ معنویّ راهزن
کردهاند اندر دل خلقان وطن
سر ببر این چار مرغ زنده را
سرمدی کن خلق نا پاینده را
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۱۲ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
بطّ و طاووس است و زاغ است و خروس
این مثال چار خُلق اندر نفوس
بطّ حرص است و خروس آن شهوت ست
جاه چون طاووس و زاغ امنیت ست
بطّ حرص آمد که نوکش در زمین
درتر و در خشک میجوید دف ین
یک زمان نبود معطّل آن گلو
نشنود از حکم جز امر «کلوا»
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۱۳ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
سیرتی کآن در وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ز آن که حشر حاسدان روز گزند
بی گمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرصِ خسِ مردار خوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمر خواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن بدلها میرسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۱۴ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
هم چو مجنونند و چون ناقه ش یقین
میکشد آن پیش و این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کرّه دوان
یک دمار مجنون ز خود غافل بدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی
چون به خود بازآمدی مجنون ز جا
کو سپس رفته است بس فرسنگها
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد بس همره نالایقیم
تا تو با من باشی ای مردهی وطن
بسز لیلی باز ماند جان من
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم ز این سواری سیر سیر
سرنگون خود راز اشتر در فکند
گفت سوزی دم ز غم تا چند چند
تنگ شد بر وی بیابان فراخ
خویشتن افکند اندر سنگلاخ
چون چنان افکند خود را سوی پست
از قضا آن لحظه پایش هم شکست
پای را بر بست گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان میروم
عشق مولی کی کم از لیلی بود
گوی گشتن بهر او أولی بود
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۱۵ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
اشعار مولانا درباره انسان – اشعار مولوی در مورد انسان
اشعار مولوی درباره انسان
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۱۶ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
هر که راه ست از هوسها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک
چون محمّد پاک شد ز این نار و دود
هرکجا رو کرد وجه الله بود
هر که را باشد ز سینه فتح باب
او زهر شهری ببیند آفتاب
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۱۷ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
بوالبشر کو علّم الا سماء به گست
صد هزاران علمش اندر هر رگ ست
اسم هر چیزی چنان کآن چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۱۸ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
گفت اَدخُل فی عِبادی تل تقی
جَنَةُ مِن رؤیتی یا متَّقی
عرش با آن نور با پهنای خویش
چون بدید آن را برفت از جای خویش
خود بزرگی عرش باشد بس مدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۱۹ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
ظاهراً آن شاخ اصل میوه است
باطناٌ بهر ثمر شد شاخ هست
گر نبودی میل وامّید ثمر
کی نشاندی باغبان بیخ شجر
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بو دش ولاد
اشعار مولانا درباره انسان – اشعار مولوی در مورد انسان
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۲۰ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر کند میل این، شود پس از این
وار کند میل آن شود به از آن
∼∼∼∼∼∼∼∼♦♦♦◊ ۲۱ ◊♦♦♦∼∼∼∼∼∼∼∼
در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گره را جمله عقل و علم وجود
آن فرشته است او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوی
نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی
هم چو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافل است و از شرف
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیمِ او ز افراشته و نیمش خر
نیمِ خر خود مایل سفلی بود
نیمِ دیگر مایل علوی بود
آن دو قدم آسوده از جنگ وحراب
و این بشر با دو مخالف در عذاب
منبع: نیک استار