تیک
tik.fileon.ir

متن زیبا برای عزیز از دست رفته

نویسنده : مینا علی زاده | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:45

به من کمک کن

به من کمک کن،

به من کمک کن تا عشق او را برای همیشه حفظ کنم،

خدایا!

به من کمک کن تا عاشقانه ترین نگاه ها را در چشمانش

بریزم لطیف ترین کلمات را نثار قلب جوانش کنم.

خدایا به من کمک کن تا در معبد عشق او بهترین و

شیرین ترین دعاگر باشم.

خدایا به من کمک کن تا سرود عشق را به هنگام طلوع

 آفتاب هر بامداد بر لبانش جاری سازم ،آواز عشق را در

گوشش سر دهم ،

خدایا ! بگذار او نیز مرا همچون بتی در معبد عشق

بگذارد و پذیرا شود

تو سراب بودي، سراب

  هيچ گاه نيامده بود كه حالا بخواهد برود

   و من را در حسرت از دست دادنش بگذارد

   آن خيالي بوده كه من مي پنداشتم او را در كنار خود دارم

   حال ميابم كه توهم و سرابي بيش نبوده

   و من خود را داشتم بيهوده در سراب غرق مي كردم

    اما لحظه ي تلخ خستگي من كه ايستادم از خستگي

   خواستم كه گوش كنم صداي امواج دريايي را كه به دنبالش در حركتم

    تا با شنيدن آن جاني دوباره بگيرم براي ادامه ي راه

   اما هر چه دقت كردم صداي موجي در كار نبود

   آن لحظه بود كه فهميدم درياي من سراب بوده است

    و من هم به دنبال سراب بودم

     نگاهم به پشت سر مي افتد،

     زندگي سوخته ي خود را ميبينم از پي سراب رفتن

     كه آتش گرفته عمر من و خاطرات تو كه هيزم اين آتش است

     و تمامشان از نگاهم رد ميشوند و مي بينم كه چگونه سراب ساختم

      آري،گرماي سوزان عشق پوشالي تو

      زندگي بهاري و سبز من را كوير وبيابان كرد

      و درياي مواج و خروشان من را به سرابي پوچ تبديل كرد

     و چه ساده سوخت عمر من

     تو سراب بودي، سراب

                                      

می نویسم از دلتنگی ها

مینویسم چون سر نوشت هر کسی بر پیشانیش نوشته شده است ،

 مینویسم بر بال باد و روی

صدا و حاشیه انعکاس .و مینویسم تا بی کرانه ها از تو و از عشقت.ساقی بیا ، بیا مستم کن تا سوختن شمع را با حوصله تماشا کنم ، تا لحظه ی عمر را با چشمان گره کرده ببینم .می نویسم بر سوسن کبود ، می نویسم ، تا آرزوهای یک عمر را با زنجیر جملات و کلمات به دنبال خود یدک بکشم.تا همه را بر بال ستاره دنباله دار ، تا همه را بر جنس شبهای بارانی ذهنم بنویسم .

می نویسم که دلتنگم...دلتنگ همه کس و  همه چیز 

       

                    دیروز...

باز باران با ترانه با گوهرهاي فراوان مي خورد بر بام خانه ...

و اما امروز ...

باز باران بي ترانه... باز باران با تمام بي کسي هاي شبانه...

مي خورد برزن تنها...

مي چکد بر فرش خانه

... باز مي آيد صداي چک چک غم...

باز ماتم من به پشت شيشه ي تنهايي افتاده...

 نمي دانم...نمي فهمم کجاي قطره هاي بي کسي زيباست؟...

نمي فهمم,

چرا مردم نمي فهمند که آن کودک ... که زير ضربه شلاق باران سخت

مي لرزد...

کجاي ذلتش زيباست ؟! 

              

برای آخرین بارخدا نگهدار

برو ولی خاطراتمو نگهدار

برو عزیزم گریه نکن دلم میگیره

فقط بدون اینجا یکی برات میمیره

بعد تو عشق دیگه برای من حرومه

برو ولی بدون دیگه عمرم تمومه

برو فقط فکر نکنی کسی رو ندارم

هیچ موقع تنها نمیشم خدا رو دارم

به تو میگم یه کلمه

دوستت دارم یه عالمه

برو حرفات تو گوشمه

برو یادت تو دلمه

توی چشمام نگاه نکن

دست منو رها نکن

دیگه بسه گریه نکن...

 

شب و هجوم غمت، ذره ذره سنگ

و خنده های لبت، غنچه رنگ به رنگ


به زخمه زخمه ی عشقت، به سوز و ساز تنم

که بسته اند دلم را به سانِ سنگ به سنگ


شب است و بین سکوتی سیاه می شکنم

و باز می زنم از فرطِ درد چنگ به چنگ


چه قدر گریه کنم بین مردمی شب کور

و هی اضافه شود لحظه لحظه ننگ به ننگ


بیا و دست دلم را بگیر بودنِ محض!

که آمده دلم از این جهانِ تنگ به تنگ.....

                                            

+

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۸۸ ساعت 10:51 توسط سهیلا  | 

تو از خاک نیستی......

    در ازدحام مبهم رنگها بر بال خيال نشسته ام و تو را می بينم ، تو را که بالاتر از  تمام ابرها و ستاره هايی. تو از خاک نيستی ، تو از جنس دريا و آسمانی، تو را از صبح، شبنم و مهتاب آفريده اند. در ماه عشق امشب برايت شيرين ترين آوازها را می خوانم به ياد باران نگاهت و شهد شعرهايت.

      روزی خواهی آمد

          و من غم هايم را به باد خواهم داد

                            کلبه ای خواهم ساخت

                                    رو به ساحل خوشبختی

روزی خواهی آمد

و با تو کتاب زندگی را ورق خواهم زد

بيا و مرهمی باش

            بر زخم های دلم

                            نام تو را

در قاب سبز وجودم نوشته ام

                        و آن را در لحظه های

                               بی قراری

                                     زمزمه می کنم

+

نوشته شده در چهارشنبه نهم دی ۱۳۸۸ ساعت 16:41 توسط سهیلا  | 

بیاد لحظه های با تو بودن

خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم خداوندا .
كه دیگر نا امیدم من و میدانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است

 و لیكن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و

 می دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان كنم در دل؟
چرا با كس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فكر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . كه دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی تركیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به كس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم.

 دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
كللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بتركان این غم دل را
و یا در هم شكن این سد راهم را
كه دیگر خسته از خویشم
كه دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می كنم نجوای پنهانی
كه شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاك ذات پاكت را نیازی جاودانش هست

ديرگاهيست که تنها شده ام 

 قصه غربت صحرا شده ام

وسعت درد فقط سهم من است 

 باز هم قسمت غم ها شده ام

دگر آئينه ز من با خبر است 

 که اسير شب يلدا شده ام

من که بي تاب شقايق بودم

همدم سردي يخ ها شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنيد 

 تا نبينم که چه تنها شده ام . . .

آفریده شدم تا تنهاییامو باور نکنم 

چون از من به من نزدیکتر، تویی

منم به این بودنت همیشه دلخوش بودم

حالا نشونه هات هست  

اما تو از من دوری 

گله از تو جایز نیست!

باید چه کرد ؟!

من بازم سکوت می کنم.......

+

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آبان ۱۳۸۸ ساعت 11:30 توسط سهیلا  | 

تسلیت قلب صبورم

یه وقتهایی دعا میکنم بارون بیاد

بارونی که همه چیرو بشوره و بره

بارونی خدایی

دیروز تو هواپیما که بودم از بالای ابرها حرکت میکردیم

باورم نمیشد که اینها فقط بخار اب باشه

میگفتم همه حرف های توی کتابها دروغه میشه رو ابرها راه رفت

میشه جز از ابرها شد

اخه میدونی ابر بودن هم عالمی داره

انقدر به ابرها نگاه کردم که چشمام دیگه چیزی جز سفیدی و پاکی ابرها نمیدید

به آسمان نگاه کن من ابرم اون بالا

بلاای سر تو

هستم و خواهم بود

گاهی شاد وسرزنده به رنگ آبی

گاهی غمگین و گریان به رنگ سیاه

ولی هستم

وقتی گریه هام تموم بشه باز آبی میشم

برات دنیا رو رنگ میکنم

با رنگین کمان

همیشه به یادم باش

همیشه به یادت هستم

 

فریاد

فریاد می زنم برای پاسخ فریادم

 تو را جستم ولی نیافتم

تو کجایی عشق بی عاشق من

 تنها پناه  دل بي كس من فقط گوشه اي دنج است براي گريستن

گوشه اي كه با يأس و نا اميدي به آينده اي نگاه مي كنم  كه تو در آن نيستي

دوباره چگونه مي توانم دل را گول بزنم و بگويم او هست تو نمي بينيش

دوباره چگونه بگويم در پرتو تنهايم نور توست كه راه را برايم مي گشايد

خسته ام از دروغ ،خسته ام از روزهاي تكراري ، خسته ام از آنكه مي گويد دوستت دارم .

                ولي براي اثباتش هيچ نكرد و دروغ گفت

+

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آبان ۱۳۸۸ ساعت 11:4 توسط سهیلا  | 

دلتنگی های شبانه

چه شرم آور بود که گلهای

گلدان اتاقم آب نمی خوردند تا بمیرند

آنها هم از بی روحی زندگیم گریزان شده بودند

چه شرم آور بود آن زمان که

میان تمام داستان اتاقم

زانو زدم و گفتم

من شرمسارم

و همه بی تفاوت به من و کلامم

به نابودی خود دست می زدند

شرمم می آید که گویم

دستانم به سوی چشمانم هدایت شدند و

بارانی نیامد و

وجدانم نوای بی عاری سر داد

آنگاه بود که فهمیدم

بی رگترین آدم روی زمینم

آری دلیل این هم حادثه من بودم

و چه شرم آور که در برابر اشیاء هم

خریدار نداشته باشی

دیگر نه چمدانی دارم که

لباسهای ژولیده ام را جمع کنم

و نه جایی که تن بی خاصیتم را در آن پناه دهم

و نه وجدانی دارم

که به خود آیم

تا همگان مرا ببخشند

می دانم تو می خوانی مرا

تو راه را نشانم بده

دلتنگی های شبانه

ار گريه كنم نه برايتو براي عشقي كه مردهاست.

 بگذار گريه كنم نه براي تو براي صداقت، كه كم رنگ شده است.

 بگذار گريه كنم نه براي تو براي غم ها كه يكنواخت شده اند.

 بگذار گريه كنم نه براي تو براي آرزو ها كه از بين رفته اند.

 بگذار گريه كنم نه براي تو براي محبت ها كه ساكت شده اند.

 بگذار گريه كنم نه براي تو براي آدميان كه بي تفاوت شده اند.

+

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آبان ۱۳۸۸ ساعت 10:24 توسط سهیلا  | 

دلم برات تنگه جسیم

    دلم برات تنگ شده.....اما من...من ميتونم اين دوري رو تحمل كنم... به فاصله

      ها فكر نميكنم ......

      ميدوني چرا؟؟ آخه... جاي نگاهت رو نگاهم مونده.....هنوز عطر دستات رو از

      دستام ميتونم استشمام كنم....

      رد احساست روي دلم جا مونده ... ميتونم تپشهاي قلبت رو

      بشمارم...........چشماي بيقرارت هنوزم دارن باهام حرف ميزنن.......

      حالا چطور بگم تنهام؟؟چطور بگم تو نيستي؟؟چطور بگم با من نيستي؟؟آره!خودت

      ميدوني....ميدوني كه هميشه با مني....

      ميدوني كه تو،توي لحظه لحظه هاي من جاري هستي....آخه...تو،توي قلب

      مني...آره!تو قلب من....

      براي همينه كه هميشه با مني...براي همينه كه حتي يه لحظه هم ازم دور

      نيستي...براي همينه كه ميتونم دوريت رو تحمل كنم...

      آخه هر وقت دلم برات تنگ ميشه...هر وقت حس ميكنم ديگه طاقت ندارم....ديگه

      نميتونم تحمل كنم...

      دستامو ميذارم رو صورتم و يه نفس عميق ميكشم....دستامو كه بو ميكنم مست

      ميشم...مست از عطر ت.

      صداي مهربونت رو ميشنوم ...و آخر همهء اينها...به يه چيز ميرسم.....به عشق و

      به تو.....آره...به تو....

      اونوقت دلتنگيم بر طرف ميشه...اونوقت تو رو نزديكتر از هميشه حس ميكنم....اونوقت

    ديگه تنها نيستم

                                                         

                       دو خط موازی یادگار درس های دبستانمان هستند. دو خطی که با هم تعریف

می شدند و با هم معنا میشدند!    صدای معلم هنوز در گوشم هست که هر وقت آن را می کشید

 سریع میگفت:دوخط موازی هیچگاه همدیگر را قطع نمی کنند!هیچگاه به هم نمیرسند.   اما

هربار که از مدرسه بر می گشتیم دو خط کنار خیابان را میدیدم دو خط موازی که دور دستها 

در انتهای خیابان به هم میرسیدند!!! بزرگتر که شدیم –روزهای دبیرستان- و معلمی که گفت: دو

 خط موازی در بینهایت همدیگر را قطع می کنند.    این دو خط ممکنه که ما و آرزو هامون باشه

 ما و یه هدف ما و..    هرچند ممکنه دوردست ها باشه اما مهم اینه که به اون می رسیم. زمان و

 مکان هرکاری باید فرا برسه تا رخ بده. مکان و نحوه رسیدن به اون ارتباط مستقیم با تلاش و

باور و توکل ما داره. جمله ای که همیشه میخونم اینه که یه روزی یه جایی یه کسی یه جوری یه

 چیزی صبر داشته باش صبر.

+

نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم تیر ۱۳۸۸ ساعت 11:17 توسط سهیلا  | 

پاییز غریب و بی رحم...

                         رفتی حالا به کی بگم:

                                                  خیلی دلم تنگه برات

 می خوام یه بار ببینمت .....

                                                  سر بذارم رو شونه هات

                            دوست داشتم با گلای سرخ می اومدم به دیدنت

                                                               نه اینکه با رخت سیاه ... چشمای سرخ ببیننم

    گل و پر پر میکنم سر مزارت

                                               تا ابد بارونیه چشمای یارت...

پاییز غریب و بی رحم...

                                             اون همه برگ مگه کم بود؟

گل من رو چرا چیدی؟

                                            گل من دنیای من بود...

                                                                                      گل من دنیای من بود 

گلمو ازم گزفتی... تک و تنهام زیر بارون 

                                                       حالا که نیستی کنارم... میذارم سر به بیابون

هنوزم بارون می باره تو میای انگار کنارم!

                                                             خودت هم بهتر میدونی

 مثل بارون من می بارم

                                       پاییز غریب وبی رحم.......

 اون همه برگ مگه کم بود؟                    گل من رو چرا چیدی؟

                                                 گل من دنیای من بود...

                             

+

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 9:5 توسط سهیلا  | 

عشق واقعی....

يک بار دختري حين صحبت با پسري که عاشقش بود  ازش پرسيد

چرا دوستم داري ؟ واسه چي عاشقمي؟پسر گفت :دليلشو نميدونم

...اما واقعا دوستت دارم دختر:تو هيچ دليلي رو نميتوني عنوان کني...

پس چطور دوستم داري؟چطور ميتوني بگي عاشقمي؟

من جدا دليلشو نميدونم اما ميتونم بهت ثابت کنم .دختر:ثابت کني!نه من

دليلتو ميخام .پسر:باشه ...باشه...ميگم...چون تو خوشگلي"صدات گرم و

خواستنيه "هميشه بهم اهميت ميدي"دوست داشتني هستي"به خاطر

لبخندت .دختر از جواب اون خيلي راضي و قانع شد .متاسفانه چند روز بعد

اون دختر تصادف وحشتناکي کردو مرد......

پسرنامه اي کنارش گذاشت با اين مضمون :عزيزم گفتم،بخاطر صداي گرمت

عاشقتم اما حالا که نميتوني حرف بزني،ميتوني؟

نه!پس من ديگه نميتونم عاشقت بمونم گفتم بخاطر اهميت دادن ها و

مراقبت کردن هات دوستت دارم اما حالا که نميتوني برام اونجوري باشي

،پس منم نميتونم دوست داشته باشم. گفتم واسه لبخندات،براي حرکاتت

عاشقتم اما حالا نه ميتوني بخندي نه حرکت کني پس منم نميتونم

عاشقت باشم اگه عشق هميشه يه دليل  ميخوادمثل همين الان پس ديگه

براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دليل ميخواد؟!

نه!معلومه که نه!

پس من هنوز هم عاشقتم!

عشق واقعي هيچوقت نمي ميره

اين هوس است که کمتر و کمتر ميشه و از بين ميره

عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم

ولي عشق کامل و پخته ميگه :بهت نياز دارم چون دوستت دارم

سرنوشت تعيين ميکنه که چه شخصي تو زندگيت واردبشه

اما قلب حکم ميکنه که چه شخصي در قلبت بمونه

+

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 8:24 توسط سهیلا  | 

برای او.......که رفت.........

برای او ... که نمی داند با دلم چه کرد

و باز هم سکوت

    وباز هم نگاه

   و باز هم دلی شکست

 کسی صدای ناله ی دل مرا شنید؟

شبي تاريک و پر از سکوت در اتاقم تنهاتر از هميشه... نااميد از فردايي روشن... بازم نقش چشمات در

خيالم... تنها جايي که با همه بي قراريهام احساس آرامش ميکنم... خاطرات با تو بودن در حال رفت وآمد

 در ذهنم هستن... هنوز چشم به راهتم ديونه... آخه چرا اين نفسام تلخه واسم؟ اي کاش زودتر از

موعود مقررم فرشته مرگ مرا به کام خويش مي گرفت و اين روح خسته را به آسمونا ميبرد...

                                                 

                        روي قبرم بنويسيد....


روي قبرم بنويسيد مسافر بوده است ...

بنويسيد که يک مرغ مهاجر بوده است ......

 بنويسيد زمين کوچه ي سرگردانيست .....

 او در اين معبر پرحادثه عابر بوده است ......

صفت شاعر اگر همدلي و همدرديست ......

 در رثايم بنويسد که شاعر بوده است .......

بنويسيد اگر شعري ازاومانده بجاي ......

کسي از طايفه ي شعر معاصر بوده است ......

 مدح گويي و ثنا خواني اگر دين داريست ......

بنويسيد در اين مرحله کافر بوده است ......

 غزل هجرت من را همه جا بنويسيد ......

روي قبرم بنويسيدمهاجر بوده است........

فقط بنويسيد که همه تنهاش گذاشتن...

.که عاشق بودم.....

هيچ وقت عاشق اهل زمين نشيد.......

اين نصيحت من قبل از مردنمه

+

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۸۷ ساعت 8:17 توسط سهیلا  | 

10 ماهه رفتی به خواب

نميدوني خاطر تو واسه من چقدر عزيزه

عشق تو ، ياد تو ، اسم تو خاطره شد                                           
   مثل  يه قصه زيبا ،مثل يه خواب کوتاه                           
                                  من اسمتو گذاشتم                  
                                          قشنگترين اشتباه         
          روزهاي شادي وعشق حيف که چه زود مي گذره                    
                               از قصه ي منو تو چي موند به جز             
                                                                                                            خاطره                   رفتي تو از زندگيم انگار که يه خواب بودي                           
                         تو لحظه هاي عمرم افسوس که کم ياب بودي            
                 من اسمتو گذاشتم قشنگترين اشتباه                      
                                                  قشنگترين اشتباه

ای تو که دوری ولی نزدیک رویای منی

خیلی وقته نمیای به خواب من سر بزنی

بی تو همسایه شدم با همه ی خاطره ها

نگو فاصله یه دنیاس میون دستای ما

تو کدوم محله داری قدمات و می شماری

تو کدوم پس کوچه آغوش من و کم میاری

تو خیابون،زیر بارون جای من رو خالی کن

وقتی چشمات میشه گریون جای من رو خالی کن

جای تو خالیه این جا توی این اتاق سرد

در به در شه این دلی که من و عاشق تو کرد

وای از این خاطره هایی که عذاب من شدن

از کدوم گریه میشه به خواب خوب تو رسید

تو کدوم ترانه میشه صدای پاتو شنید

تو خیابون،زیر بارون جای من رو خالی کن

وقتی چشمات میشه گریون جای من رو خالی کن

امروز ۲۴ شهریور .جسیم امروز درست ۱۰ ماه که رفتی به خواب ولی هنوز به تو فکر میکنم

دلم به حدی برات تنگ شده که نمی دونم چی بگم اونقدرم فاصله بینمون زیاده که

به راحتی حتی نمیتونم بیام سر خاکت  می بینی سهیلات چی میکشه؟

من نمیتونم  بیام تو که میتونی بیای به خوابم پس چرا نمی یای؟

اگه بدونی چقد دوست دارم ببینمت

.کاش میدونستی جسیم کاش میدونستی

+

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۸۷ ساعت 10:45 توسط سهیلا  |