تیک
tik.fileon.ir

لباس خواب شب عروسی

نویسنده : نادر | زمان انتشار : 24 خرداد 1400 ساعت 07:32

سارا_مامان_رادین_و_کارین

عضویت: 1389/04/16

تعداد پست: 2566

چقدر بد که اکثرا از شب قبل از عروسیشون راضی نبودن
ولی من از الان تا آخر دنیا اگه ازم بپرسن شیرینترین خاطره ات چیه من از عروسیم میگم

سارا_مامان_رادین_و_کارین

عضویت: 1389/04/16

تعداد پست: 2566

من حنابندان رو با یک شب فاصله گرفتم که خسته نشم
شب بین حنابندان و عروسی هم با زن برادر و زندایی گلم رفتیم خونه ما و اونها خونه رو آماده کردن واسه فردا شب و همینطور واسه پاتختی
توی مدتی که اونا کار میکردن من همونجا روی تختمون خوابیدم که واسه فردا بیخواب نباشم
روز عروسی هم با وجود خستگیهاش شیرینترین روز زندگیم بود
البته این شیرینی بعد از 3 سال هنوز تداوم داره خدارو شکر

صدف_جان27652

عضویت: 1389/11/30

تعداد پست: 1508

آخی گلناز جان.
عیب نداره.
میدونم خیلی لحظات سختی گذروندیدن.فکر کنم همه از این لحظات بد داشته باشن.اینجور وقتا بی تفاوتی آدما خیلی آدمو میرنجونه.

sayeh57

عضویت: 1390/01/15

تعداد پست: 441

من هنوز به عروسیم نرسیده اینهمه اعصابم خورده، تا اون روز فکر کنم بمیررررررررم! خدا به دادم برسه فقط...

هستی868

عضویت: 1389/11/20

تعداد پست: 4318

سلام. منم مثل سارا جون بین حنا بندون و عروسی یه شب فاصله گذاشتم که خسته نشم. روز قبل از عروسی با شوشو و شوهر خواهرم رفتیم واسه سفارش نهایی گل و گرفتن لباس عروسم. بعد از ظهر هم با خواهرام و شوهراشون رفتیم خونمون واسه تزیین سر در ورودی خونم و درست کردن مواد تو یخچال و فریزم و خلاصه تا ساعت 2 نصفه شب اونجا بودیم. شوشو که کلیییییییی لالا داشت و کار هم خیلی داشت و خواهرام گفتن صبح زود نمیخواد بیای دنبال هستی. خودمون میبریمش آرایشگاه که من خیلی غر زدم ولی واقعا به نفعم شد.
رفتم خونه و تازه رفتم حمام . اسپری موبر خریده بودم که وقتی زدم دستام مثل لبو قرمز شد. اگه بدونید چه ترسی برم داشت و کلی تا اومدم بیرون و خوابم ببره خدا رو صدا کردم که دستام خوب بشه. به بابام هم گفتم صبح منو میبری آرایشگاه که نصف شبی بابام کلی تعجب کرد بیچاره.هههه
صبح ساعت 6 بابام از من هولتر بود. بیدارم کرد اولین چیزی که نگاه کردم دستام بود که شکر خدا خوب شده بود.
اما چیزی که گفتم به نفعم شد این بود که وقتی بابا خواست ببردم آرایشگاه مامانم هم بیدار شد و با داداشم و خواهر کوچیکم و قرآن آورد و منو از زیرش رد کرد. و وقتی خواست منو ببوسه گفت هستی جون حلال کن یهو بغضم ترکید و اینقدر تو بغل مامانم گریه کردم. اصلا نمیدونم چرا اینقدر اشکم سرازیر شد.آخه تو کارهای عروسیم خیلی اذیت شدم و مامانم همش دلداریم میداد.. خیلییییییییییییییییی. خلاصه واقعا خاطره خوبی شد و هنوزم وقتی یادم میفته گریم میگیره. واقعا خوشحالم که شوشو نیومد دنبالم. بعد هم تو راه آرایشگاه استرس بابام دیدنی بود.ههههههههه

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺷﮑﺮﺕ. ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻠﺒﺶ ﻫﻢ ﺷﻨﯿﺪﻡ. ﺳﺎﻟﻢ ﺑﯿﺎ ﺑﻐﻠﻢ.

هستی868

عضویت: 1389/11/20

تعداد پست: 4318

تنها چیزی که میتونم بگم اینه که کارهای عروسی خیلییییییی اعصاب خوردی داره تورو خدا بیخیال شین. من که داغون شدم. وای هر ساعت آرزوی مرگم رو میکردم تا اومد عروسیمون سر بگیره.
اما خواهششششششششششششششششششش میکنم نذارید دیگران رو اعصابتون پا بذارن. و اگه هر اتفاقی هم افتاد واسه روز عروسی همه رو فراموش کنید و بگذارید به خودتون و شوهرتون خوش بگذره. تو رو خدااااااااااااااا اون یه روز رو بی خیال بی خیال شید.
منم همینکارو کردم و خداروشکر بهترین روز زندگیم تا الان همون روزه. چون واقعا نذاشتم استرس و اعصاب خردیهای خرید و کارها و حتی حرکات و رفتار اطرافیان تو جشن عروسیم ، روم تاثیر بزاره و خیلی خوشحالم.
همش بخندید و اون روزه انگار مست مستین. همونجور بی خیال باشید.

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺷﮑﺮﺕ. ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻠﺒﺶ ﻫﻢ ﺷﻨﯿﺪﻡ. ﺳﺎﻟﻢ ﺑﯿﺎ ﺑﻐﻠﻢ.

کیمیا326

عضویت: 1388/10/24

تعداد پست: 160

من شب عروسی لباس عروسمو پوشیدم و کلی برای مامان و بابام و مامان بزرگم رقصیدم بعدشم به همسرم گیر دادم که صبح با بابام نمیرم و اون باید بیاد دنبالم ببردم آرایشگاه!!!

نی_لو1

مدیر استارتر

عضویت: 1389/09/11

تعداد پست: 595

آخییییییییییی..... یادش بخیر ....اون موقعی که این سوالو پرسیدم کلی وقت داشتم تا عرسیییییییییییییییییم...

یادش بخیر......

هم چیز عروسی خوبه... خستگیاش... اعصاب خوردیاش... قهر و آشتیاش.....

حیف که به یه چشم بر هم زدن شب عروسیم تموم شد....

بهترین شب زندگییییییییییییم بود... خیلی خوش گذشت .. هم به من هم به داماد... :) هم به همه مهموناااا...

.......................................

اصلا" فکرشو نمیکردم که بالاخره منم بیام و از شب قبل عروسیم اینجا بنویسم....

ظهر قبل عروسی با همسری رفتیم دربند... کلی خاطرات قشنگ رو زنده کردیم...

بعد از ظهر هم خواهرم اومد و کلی شاد و شنگولمون کرد.... شب هم 3 ساعت حمام بودم... وقتی از حمام اومد فقط دلم خواب میخواست.... مامانمم برام غذای مورد علاقمو درستیده بود... جای همگی خالی....

موقع خواب آرزو کردم اول از همه خوشبخت بشم و بعدشم بهترین شب زندگیم فردا شب باشه...

باور کردنی نبود.. تا چشم به هم زدم دیدم تو ماشینمو همه دارن واسمون بوق بوق میکنن....

همه چیییییییییییز عالی بود.. امیدوارم واسه همه همینطور باشه...

ببخشید زیاد شد.... بوووس.

نی_لو1

مدیر استارتر

عضویت: 1389/09/11

تعداد پست: 595

راستی بگم..... عروسیم 6 مرداد بود...... بهترین و قشنگ ترین شب دنیاااا...

sonia38

عضویت: 1390/04/28

تعداد پست: 934

خاطرات فوق العاده ایی بود .
تبریک میگم نی لو جون خوشبخت بشی عزیزم
میشه بپرسم آرایشگاه کجا رفتی ؟

گلناز71

عضویت: 1389/04/09

تعداد پست: 831

وای نلو جون بهت تبریک میگم
بعد از این همه مدت یادت افتادم اومدم ببینم بالاخره خاطره تو چطوری میشه
خدا را شکر که خوش گذشته بهت

sara1465

عضویت: 1389/08/05

تعداد پست: 1713

حیفته تاپیک به این خوبی نیست که خاک بخوره

ناناز149

عضویت: 1390/06/16

تعداد پست: 729

سلام نیلو جون مبارکت باشه عزیزم
چطور الان تو اومدی؟
خوش به حالت که همه چی عالی بوده عزیزم

ناناز149

عضویت: 1390/06/16

تعداد پست: 729

دوست دارم اینجارو امیدوارم نیلو تندتند بیاد

ناناز149

عضویت: 1390/06/16

تعداد پست: 729

من شب عروسیم مادر شوهرم خونمون موند اه اصلا دوست نداشتم ولی روزش علیییییی بود هم به من ه موشو خیلی خوش گذشت

دوست_قدیمی_شما

عضویت: 1387/06/18

تعداد پست: 18315

من اگه تک و توک خاطره ی خوب تو زندگیم داشته باشم یکیش مربوط به شب قبل از عروسی یا در واقع همون شب حنابندونه... از شب عروسیم و پاتختیم راضی نبودم... ولی شب حنابندون بعد از مراسم توی ماشین بودم و داشتیم به طرف خونه ی بابام می رفتیم که شوهرم بهم گفت بیا امشب نرو خونه بابات و بریم خونه ی خودمون... گفتم ببین از فردا شب تااااااااااااااااااااا اخر عمر پیشت هستم... بذار این یک شب رو خونه ی بابام برم زشته مهمونا خونه بابام هستند و می گن چه عجله ای داشتند حالا... خلاصه رفتیم دور زدیم و با مهربونی از هم جدا شدیم و من فقط یادمه که سنجاق ها رو از سرم در می آوردم و بقیه اش یادم نیست...
افسوس که مردی که اینقدر عجله داشت با من بره زیر یک سقف لااقل در ظاهر که اینطور بود شب بعدش یعنی شب عروسی بعد رفتن مهمونها هیچ محبتی بهم نکرد... حتی بغلم هم نکرد و بعد بی محلی ها و بدی ها شروووووووووووووووووووووووع شد تا الان... گاهی واقعا گیج می شم و می گم نکنه اون شب حنابندون تصورات من بوده و در واقع اتفاق نبوفتاده بس که بعدش رفتارای تلخ و متناقض ازش دیدم.
ولی شکر... اگر ازش جدا هم بشم همون محبت کلامی و خواستنی بودن حتی برای چند ساعت هم خاطره ی خوبیه که تو ذهنم مونده...
البته اگه بخوام خاطرات بد رو بگم ملحفه ی روتختی تون هم برای گریه هاتون گمونم کم بیاد ولی اینجا تاپیک شادی هستش...
همه خوش باشید

تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد / زندگی درد قشنگی است که جریان دارد...

نآرام

عضویت: 1396/07/06

تعداد پست: 112

خدااااا من به این روز انرسیدم