اول براي تو مينويسم، براي تو كه بر خلاف بعضيها(!) خوب ميشناسمت. براي تويي كه در خنكاي سايهبان محبت اين روزهايت، قليان بي حوصلهگيهايم را با تنباكوي بوسههايت چاق ميكني و چاي قند پهلوهايت را در كمرباريكترين استكان وجودت تعارف ميزني! براي تو مينويسم، براي تويي كه تلخي چاي عصرانه را با نبات انگشتانت شيرين ميكنم و به جاي قصه گفتن به خيرهگيهاي تو خيره ميشوم تا شايد خيره سريام را ناديده بگيري! و بگذري از من كه انقدر براي تو كمم!
هميشه پيرهن مثنوي به تن داري
به لطف قافيه هايي كه در بدن داري
به وزن ساده پيراهنات قسم كه منم
همان كسي كه تو در خويشتن داري!
چگونه غرق بوسه مستانهات نكنم؟
چگونه تن بدهم من به خويشتنداري!؟
تو شكل تازهاي از استعارههاي تني
چه در ميانهي ابيات پيرهن داري؟!
بيا بشين و شعر مرا هم بگو عزيز
تويي كه قافيههايي به وزن «من» داري!
دوم براي خودم مي نويسم، براي مني كه اين روزها از عالم و آدم دلگيرم و نميدانم اگر تو نبودي سر خستگيهايم را بايد بر بالين كه ميگذاشتم! براي خودم، براي خودي كه بيخودي از همه چيز خسته است، براي خودي كه هواي سفر به «هيچ كجا» دارد، جايي كه بتواند مثل «هيچكس» باشد، جايي كه فقط «تو» داشته باشد و «هيچ كس»!
شهرهي شهر شدم بس كه تو را بوسيدم
بس كه پيراهن آغوش تو را پوشيدم
شاعري از سرم افتاده ولي عشق هنوز
مي زند طعنه به فرداي پر از ترديدم ...
+
نوشته شده در یکشنبه پنجم مهر ۱۳۸۸ ساعت ۱۲:۱۴ ب.ظ توسط امیر نام آور |