موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

خاطرات اولین هم آغوشی با همسر

نویسنده : سمیرا | زمان انتشار : 09 اسفند 1400 ساعت 08:57

جهت درج تبلیغات با قیمت مناسب در این سایت میتوانید به آی دی تلگرام زیر پیام دهید

@AlirezaSepand



در این پست یک مطلب با عنوان خاطرات اولین هم آغوشی با همسر را مطالعه خواهید کرد.

من در اتاق برادر فرشته كه هم جوار با اتاق خودش بود و از داخل به هم راه داشت خوابيدم ، ساعت از

 نيمه شب گزشته بود و من بى خبر از همه جا روى تشكى كه فرشته برايم پهن كرده بود نشسته بودم .

 _ خب چيزه ديگه اى نمى خواين آقا يزدان . من نگاهى به تشك انداختم و نگاهى به فرشته كه لبخند

مى زد و گفتم ، خيلى ممنون نه چيزى نمى خوام . تقريباُ با اينكه سه سال از من بزرگتر بود ولى هم قد

 و حيكل خودم بود ، كارش تمام شده بود ولى همين طور اونجا بالاى سر من ايستاده بود و دلش نمى

خواست برود ، من هم دوست داشتم بيشتر با هم حرف بزنيم ولى نمى دونستم چى بگم و چطور

شروع كنم ، گفتم شما هم مثل من خوابتون نمياد ؟ و اينجورى ترديد فرشته شكسته شد و خيلى

راحتتر از قبل شد و اميدوار به ادامه حرف زدن ، _ بله راستش منم خوابم نمياد نمى دونم چرا اينجورى

شدم هر شب اين موقع خواب بودم ، ميشه . كه صداى باز شدن در اتاق آمد و مادر فرشته وارد اتاق شد

و گفت : _ فرشته براى آقا يزدان پتوى گرم بزار سردش نشه چراغم خواموش كن ديروقته . و همين باعث

شد كه فرشته به اتاق خودش بره ومنم روى تشك دراز كشيدم و به فكر اينكه فرشته چى ميخواست بگه

 برم ، نيم ساعتى بيشتر طول نكشيد كه دباره صداى باز شدن آسته در آمد و من كه مى دونستم بايد

فرشته باشه خوشحال شدم ، اين بار ديگه چادر بر سر نداشت ، با اينكه اتاق تاريك بود ولى نور محتاب

باعث شده بود كه اتاق خيلى تاريك نباشه و بشه همه چى رو ديد ، موهاى بلند كه روى شانهاى برحنه

اش ريخته بود پيراهن تنگ و چسبانى كه به نظر قرمز مى آمد ولى صبح فهميدم نارجى بوده ، در را

همان طور آرام بست و آمد وكنار من و درٌستتر اينكه چسبيده به من زير پتو رفت و براى خودش جا باز كرد

 ، من هم كه نمى خواستم كم بيارم دستمو دور كمرش اندختم و كمى عقبتر رفتم ، فرشته سرشو جلو

 آورد و آسته گفت هر كارى كردم نتونستم نيام ، من هم گفتم يه موقع كسى نياد كه فرشته با بالا بردن

 ابروهاش به من فهموند كه نه . و ما مثل دو قطب نا همنام آهنربا به يكديگر چسبيديم و اولين هم

آغوشى دوران بلوغ رو تجربه كردم .

+

نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۰ ساعت 0:0 توسط یزدان  | 

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر