من در اتاق برادر فرشته كه هم جوار با اتاق خودش بود و از داخل به هم راه داشت خوابيدم ، ساعت از
نيمه شب گزشته بود و من بى خبر از همه جا روى تشكى كه فرشته برايم پهن كرده بود نشسته بودم .
_ خب چيزه ديگه اى نمى خواين آقا يزدان . من نگاهى به تشك انداختم و نگاهى به فرشته كه لبخند
مى زد و گفتم ، خيلى ممنون نه چيزى نمى خوام . تقريباُ با اينكه سه سال از من بزرگتر بود ولى هم قد
و حيكل خودم بود ، كارش تمام شده بود ولى همين طور اونجا بالاى سر من ايستاده بود و دلش نمى
خواست برود ، من هم دوست داشتم بيشتر با هم حرف بزنيم ولى نمى دونستم چى بگم و چطور
شروع كنم ، گفتم شما هم مثل من خوابتون نمياد ؟ و اينجورى ترديد فرشته شكسته شد و خيلى
راحتتر از قبل شد و اميدوار به ادامه حرف زدن ، _ بله راستش منم خوابم نمياد نمى دونم چرا اينجورى
شدم هر شب اين موقع خواب بودم ، ميشه . كه صداى باز شدن در اتاق آمد و مادر فرشته وارد اتاق شد
و گفت : _ فرشته براى آقا يزدان پتوى گرم بزار سردش نشه چراغم خواموش كن ديروقته . و همين باعث
شد كه فرشته به اتاق خودش بره ومنم روى تشك دراز كشيدم و به فكر اينكه فرشته چى ميخواست بگه
برم ، نيم ساعتى بيشتر طول نكشيد كه دباره صداى باز شدن آسته در آمد و من كه مى دونستم بايد
فرشته باشه خوشحال شدم ، اين بار ديگه چادر بر سر نداشت ، با اينكه اتاق تاريك بود ولى نور محتاب
باعث شده بود كه اتاق خيلى تاريك نباشه و بشه همه چى رو ديد ، موهاى بلند كه روى شانهاى برحنه
اش ريخته بود پيراهن تنگ و چسبانى كه به نظر قرمز مى آمد ولى صبح فهميدم نارجى بوده ، در را
همان طور آرام بست و آمد وكنار من و درٌستتر اينكه چسبيده به من زير پتو رفت و براى خودش جا باز كرد
، من هم كه نمى خواستم كم بيارم دستمو دور كمرش اندختم و كمى عقبتر رفتم ، فرشته سرشو جلو
آورد و آسته گفت هر كارى كردم نتونستم نيام ، من هم گفتم يه موقع كسى نياد كه فرشته با بالا بردن
ابروهاش به من فهموند كه نه . و ما مثل دو قطب نا همنام آهنربا به يكديگر چسبيديم و اولين هم
آغوشى دوران بلوغ رو تجربه كردم .
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۰ ساعت 0:0 توسط یزدان |