موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

داستان مسئولیت پذیری طرح کرامت

نویسنده : مینا علی زاده | زمان انتشار : 07 فروردین 1401 ساعت 23:09

داستان، داستانک، داستان کوتاه، داستان آموزنده، داستان های کوتاه، داستان های آموزنده، حکایت،حکایت کوتاه، حکایت های آموزنده

  • نویسنده :
  • نظرات :
  • جمعه 23 خرداد 1393


داستان مسئولیت پذیری

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در می رفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. روزی او را نزد شیوانا آورد و گفت: از شما می خواهم به این پسر منچیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی تفاوتی اش بردارد و مثل بقیه بچه هایاین مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.

شیوانابا لبخند بهپسرنگاه کرد و گفت: پسرم اگر تو همین باشی کهپدرت می گوید زندگیسختو دشواری مقابلت هست. آیا این را می دانی؟

پسرتنبلشانه هایش را بالا انداخت و گفت:مهم نیست؟

شیوانا با تبسم گفت: آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفا همینیکه می گویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزیمیهمان ما باش.

صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند شیوانابه آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایشنگه دارد.

پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد شیوانا آمد و به اعتراض گفت: این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت.

شیوانا بی آن که حرفی بزند به نوشته ای که شب قبل پسر روی تخته نوشتهبود اشاره کرد و گفت: این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودتنوشته ای.

روی تخته نوشته شده بود: مهم نیست. و این برای پسرتنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسرتنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد شیوانا آمد و گفت: من اگرهمین طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.

شیوانا دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: جواب تو همین است که خودت همیشه می گویی.

روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد شیوانا آمد و گفت: لطفا به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟

شیوانا به آشپزخانه رفت و گفت: هر چه را آشپز می گوید تا ظهر انجام بده.

پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. اوخوشحال و خندان نزد شیوانا آمد و گفت: چه خوب شد راهی برای نجات ازگرسنگی پیدا کردم و بعد خوشحال و خندان برای تامین شام خود به آشپزخانهبرگشت.

پدر پسر تنبل با تعجب به شیوانا نگاه کرد و از او پرسید: راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟

شیوانا با خنده گفت: او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شمامهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی اش واین که همیشه شما بار کار او را بر دوش می گرفتید، دلیلی برای نا مهم شمردنشپیدا می کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است واین جا دیگر جای بازی نیست. معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بیجهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتیببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش می شود اعمال درست برای اومهم می شوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمی شوند.

نوع مطلب : داستان كوتاه - حرف م، 


برچسب ها: داستان مسئولیت پذیری

،

داستان

،

داستانک

،

داستان کوتاه

،

داستان آموزنده

،

داستان های کوتاه

،

داستان های آموزنده

،

  • نویسنده :
  • نظرات :
  • دوشنبه 19 اسفند 1392

داستان دو راهب

روزی دو راهب بودایی از روستاییمی گذشتند. آنها به نهری رسیدند که در اثر بارندگی اکنون پر آب شده بود ودختر جوانی را دیدند که سعی می کرد به آن سوی نهر برود اما می ترسید کهلباسهایش خیس شود.

یکی از راهبان بدون اینکه حرفیبزند دختر جوان را بغل کرد و با خود به آن سوی رودخانه برد و سپس او رازمین گذاشت و دو راهب به راه خود ادامه دادند.

یکی دو ساعت در سکوت گذشت و راهبدوم همچنان در فکر بود تا اینکه لب به سخن باز کرد و به دوستش گفت تو چطورتوانستی این کار را بکنی ما راهب هستیم و تماس با زنان برای ما بسیار بد است.

راهب اول لبخندی زد و گفت: من آن دختررا همانجا کنار رودخانه هم از بغلم و هم از ذهنم پایین گذاشتم اما تو اورا تا الان در ذهن خود نگه داشته ای حال بگو کار کداممان بدتر است.

نوع مطلب : داستان كوتاه - حرف د، 


برچسب ها: داستان

،

داستانک

،

داستان کوتاه

،

داستان آموزنده

،

داستان های کوتاه

،

داستان های آموزنده

،

داستان مسئولیت پذیری

،

  • نویسنده :
  • نظرات :
  • دوشنبه 7 بهمن 1392

داستان چهار برادر

چهار برادر، خانه ی خود را برای تحصیل علم ترک کردن و  مادر که تنها کسشان بود را تنها گذاشتند پس از چند سال آنها آدمهای موفقی شدند و به مقام های بلندی دست یافتند. روزی آنها تصمیم گرفتند هم دیگر را ملاقات نمایند و برای این منظور شامی را با هم صرف کنند. آنها در مورد هدایایی که به خاطر زحمات و رنج هایی که مادر پیرشان در این چند سال و دور از آنها متحمل شده بود و آنها به مادر خود پیشکش کرده بودند. صحبت می کردند.

نوع مطلب : داستان كوتاه - حرف چ، 


برچسب ها: داستان

،

داستانک

،

داستان کوتاه

،

داستان آموزنده

،

داستان های کوتاه

،

داستان های آموزنده

،

داستان مسئولیت پذیری

،

  • نویسنده :
  • نظرات :
  • دوشنبه 7 بهمن 1392


داستان چه تعداد از كارمندان خود را می شناسید؟

روزی مدیر یكی از شركتهای بزرگ در حالیكه به سمت دفتركارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در كنار دیوار ایستاده بود و به اطرافخود نگاه می كرد.

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می كنی؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

نوع مطلب : داستان كوتاه - حرف چ، 


برچسب ها: داستان

،

داستانک

،

داستان کوتاه

،

داستان آموزنده

،

داستان های کوتاه

،

داستان های آموزنده

،

داستان مسئولیت پذیری

،

  • نویسنده :
  • نظرات :
  • یکشنبه 6 بهمن 1392

داستان چنگیزخان و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین ازهر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود وآنچه را ببیند که انسان نمی دید.

نوع مطلب : داستان كوتاه - حرف چ، 


برچسب ها: داستان

،

داستانک

،

داستان کوتاه

،

داستان آموزنده

،

داستان های کوتاه

،

داستان های آموزنده

،

داستان مسئولیت پذیری

،

صفحات سایت:

(1(2)،(3)،

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر