تیک
tik.fileon.ir

درد دل با خدایم

نویسنده : نادر | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:46

این تخته اینم گچ

+

نوشته شده در

2013/8/1

ساعت 12:42 توسط صدیق  | 

دیوار

گاه باید خندید به هرچه که نخندیده ای و از دست داده ای

لبخند بزن و قاب کن بر دیوار دلت

یادت باشد میخ هایش را محکم بکوبی

این دیوار با آن دیوار فرق می کند!!!!!

+

نوشته شده در

2016/12/31

ساعت 8:32 توسط صدیق  | 

غصه هایت را به شب بسپار

تا در سیاهی گم شوند

و در سکوت آرام شب خاموش شوند

یادت باشد صدای آواز جیرجیرک ها گولت نزنند

و دیدن سوسوی ستاره ها فراموشیت را تضمین نکنند

به هوش باش و فراموششان کن!!!

+

نوشته شده در

2016/7/25

ساعت 14:25 توسط صدیق  | 

دلتنگ که شدی خودت را به خدا بسپار!

بگذار نوازش دست های خدا آرامت کند.

مبادا رنگارنگی آدم ها فریبت دهد!!!

یادت باشد به خدا پناه ببری که بی رنگ است!!!!

+

نوشته شده در

2015/12/30

ساعت 15:27 توسط صدیق  | 

تو را من چشم در راهم

که آیی و بغل گیری

گل عشق

و  

گل شادی

تو را من چشم در راهم

که آیی و ببینی

چشم های منتظر در راه

و لب های خشکیده در آوای باران را

تو می آیی و

شاید آن هنگامه

من نباشم در باور باران

و در احساس سو سوی چراغ آرزوها!!!! 

+

نوشته شده در

2015/12/1

ساعت 9:51 توسط صدیق  | 

خنده هایم را در هیاهوی کودکی جا گذاشته ام

می خندم

اما دروغ می گویم!!!

+

نوشته شده در

2015/11/1

ساعت 10:18 توسط صدیق  | 

به چه می اندیشی؟

به گذشته ای که با خیال آینده جا گذاشتی!!

و آینده ای که در حسرت گذشته تباه می کنی!!

من گذشته ام را فراموش کرده ام!!

تا فقط غصه بی پایان آینده را داشته باشم!!

+

نوشته شده در

2015/10/26

ساعت 9:30 توسط صدیق  | 

می خواهی قضاوتم کنی؟

کفش هایم را یپوش و قدم بزن

همان راهی که من رفته ام برو

اگر کم نیاوردی

آن وقت قضاوتم کن!!!

+

نوشته شده در

2015/10/4

ساعت 9:0 توسط صدیق  | 

خدایم سلام

خدایم سلام

چند وقتی است حالت را نپرسیده ­ام!

چه خبر؟

با مردمانت چکار می کنی؟

هنوز هم برای نداشتن ماشینی بهتر از ماشین همسایه گله مندند؟

راستی از زن مشهدی رضا چه خبر؟؟

هنوز ناراحت بیماری فرزندش هست و با تو قهر کرده؟!!

اما من مردی را دیدم که شرمنده بچه اش بود

از اینکه نمی توانست برایش دوچرخه بخرد

و زنی که دو فرزند بیمارش را در بغل گرفته و بود و شکرت را می گفت!!

عجب مردمانی هستیم؛

اما خب بد عادت شده ­ایم!!

از بس نازمان را می کشی!

+

نوشته شده در

2015/8/6

ساعت 10:57 توسط صدیق  | 

رسوایی

دلتنگ که می شوی!

گوشه خلوتی می نشینی و های های گریه می کنی

سرت را به دیوار می کوبی و زیر لب با خودت حرف می زنی

اما من چه؟!!

نه گوشه دنجی دارم برای گریه کردن و نه دیگر اشکی برای ریختن!

حتی جرأت حرف زدن با خودم هم ندارم!!

می ترسم رسوایم کند!!

+

نوشته شده در

2015/7/12

ساعت 7:52 توسط صدیق  | 

این بار که آمدی

زیر باران ایستاده ام

تا دستانت را بر روی قلبم بگذاری

و بفهمی از دیدنت

قلبم

نمی تپد

می لرزد!

+

نوشته شده در

2015/4/12

ساعت 10:12 توسط صدیق  | 

تولدم مبارک

+

نوشته شده در

2015/3/23

ساعت 10:34 توسط صدیق  | 

باران می بارد

 بر چشم های خیسم

چقدر خدا هوایم را دارد

نمی گذارد اشک هایم را کسی ببیند

باران که ببارد

همه گریانند

کسی نمی فهمد که

من

گریه می کنم!

+

نوشته شده در

2015/2/21

ساعت 9:10 توسط صدیق  | 

 بعضی وقتا  

اونقدر دلم می گیره که دوست دارم

بشینم یه گوشه ای و های های گریه کنم

اونقدر گریه کنم که اشکی واسم نمونه

بعد بلند بشم

                 نفسی تازه کنم

                                      و  

                                          بگم

 اخ

خدایا شکرت

             راحت شدم

+

نوشته شده در

2015/2/4

ساعت 9:44 توسط صدیق  | 

پشت دیوار نگاهت

پنهان می شوم

تا دوباره گمم نکنی!!!

+

نوشته شده در

2015/1/26

ساعت 9:1 توسط صدیق  | 

 

این روزها هوای دلم زمستانی است!

 هیچ گرمایی دلم را گرم نمی­کند!

                                    جلا نمی­دهد!

انگار یخ زده میان یخ زدگی زندگی!

کاشکی که این زمستان تمام شود!!!

+

نوشته شده در

2015/1/13

ساعت 9:8 توسط صدیق  | 

 

برای پسرم

     این­گونه نگاهم می کنی؛

نگاهت مرا مست می کند

تو کودکانه منی!

سرشار از شور و شعف می شوم

مرا که می خوانی      مادر

شیرینی زبانت را به عالمی نمی دهم

کودک شیرین زبانم

دوست داشتنی ترین دوست داشتنیم؛

                                دوستت دارم.

+

نوشته شده در

2014/12/31

ساعت 9:48 توسط صدیق  | 

 خدایم سلام

                        این روزها حرفم نمی­ آید

                         نمی دانم چرا؟؟

                        شاید هم می دانم و از گفتنش هراس دارم!

همین مرا بس

              که تو از دلم آگاهی

+

نوشته شده در

2014/12/27

ساعت 7:16 توسط صدیق  | 

 

همه روزها از دل اطرافیانت بیرونی

و هیچ کس نبودنت را حس نمی کنه

هیچ کس سراغی ازت نمی گیره

اما وقتی یه روز سرما می خوری و پیدات نیست

همه می گن خیلی وقته نیستی!!!!

+

نوشته شده در

2014/12/6

ساعت 17:7 توسط صدیق  | 

 

سلام خدایم

ببخش هر وقت دلتنگ می شوم

هر وقت از زمین و زمان گلایه مند می شوم

هر وقت به بن بست می روم به سراغت می آیم

خجالت می کشم با همه بی معرفیتی هایم دوباره تقاضا داشته باشم

اما چه کنم تنها کسی هستی که در همه حال پشتم را خالی نمی کنی

و تقاضایم را رد نمی کنی

خدای دوست داشتنیم؛

خسته شدم از اینهمه هیاهوی بیخود و بی حاصل

شادی هایم را  به من ببخش!

+

نوشته شده در

2014/11/22

ساعت 9:36 توسط صدیق  | 

آوار

آوار می شود غم­ها بر روی سرم

و من

وحشت زده می گریزم

جایی نمی دانم

راهی نمی شناسم

می مانم در تَرَک تَرَک های زندگی

کجا بروم؟

نمی دانم !

کسی را نمی شناسم

آخر غریبه­ام در این زندگی

راهی نیست

                          گریزی نیست

                                           امیدی نیست

بهتر است زیر آوار بمانم.

+

نوشته شده در

2014/2/18

ساعت 9:38 توسط صدیق  | 

فانوس

پایانی می یابم که جز تاریکی نیست

می ترسم از تاریکی

فانوسم را بدهید.

+

نوشته شده در

2014/2/12

ساعت 13:58 توسط صدیق  | 

نقش

خدایا

رها شده ام میان گرداب روزگار

تو خود می دانی

تنهــای تنــــــــــــــــــهایم

چگونه خودم را از این مهلکه بگریزانم

وقتی می دانی ضعیف و ناتوانم

لبخند می زنی این را که می شنوی؟!

تو هم مثل دیگران باورت نمی شود نمی توانم

باز هم باید نقش بازی کنم

نه

خسته شدم

خدایم

این بار نمی توانم

نقشم را بده به دیگری

+

نوشته شده در

2014/2/9

ساعت 19:19 توسط صدیق  | 

درد

گاهی می شود بی خیال شد

                                      بی خیال گریه کردن

                                         بی خیال غصه خوردن

                                            بی خیال فراموش شدن

 گاهی می شود فقط خندید

                           نه از َسرِ شوق

                             نه از َسرِ شادی

                              نه از َسرِ دلخوشی

                                   فقط از  درد خندید

+

نوشته شده در

2014/2/8

ساعت 7:22 توسط صدیق  | 

ملکه

می شناسمت

تو همانی که تیر نگاهت

مرا کشاند به قصر رویاهایم

و من

ملکه ­ات  شدم

چه خوب باورم شد

بی آنکه بدانم

کنیزکی بیش نبودم

+

نوشته شده در

2014/2/1

ساعت 10:30 توسط صدیق  | 

بی تو

من شیرین­ترین لحظاتم را با تو تجربه می­کنم

تو که نباشی

تلخی­ها زندگیم را می گیرند

مرا می کشانند به ناکجاآباد

رها می شوم میان گرگ­های در لباس آدمیزاد

نگاهم می­کنند با چشم­های حریصشان

و من

                      بی تو

باید بمانم

+

نوشته شده در

2014/1/26

ساعت 10:19 توسط صدیق  | 

+

نوشته شده در

2014/1/11

ساعت 7:4 توسط صدیق  | 

برای او

می نویسم برای او ...

می روی!

و مرا جا می گذاری

میان قاب تنهایی ام

می شوم عکس، خیال، خاطره

روی دیوار زندگی

و 

 می شود همدم تنهاییم

عنکبوت تار تنیده روی تنم

+

نوشته شده در

2014/1/9

ساعت 8:27 توسط صدیق  | 

معاف

باران را دوست دارم

مرا معاف می­کند

از اشکهایی که بر گونه­ هایم سرازیر می­شوند

و من

به همه می­گویم

باران است!

+

نوشته شده در

2014/1/6

ساعت 10:53 توسط صدیق  | 

گریزان

گریزانم از همه

هنوز هم آدم ها مرا که می بینند

از تو می پرسند

خودم را میان دیوارهای گچی خانه می دزدم

تا نفهمند

تو با دیگری هستی

+

نوشته شده در

2014/1/4

ساعت 8:11 توسط صدیق  |