موضوعات وبسایت : اجتماعی خانواده

حکایات توکل

نویسنده : مینا علی زاده | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:46

تهذیب نفس

«سقراط را پرسیدند: حکمت چه وقت در تو مؤثر افتاد؟ گفت: آن گاه که نفس خویش را کوچک شمردم».

دوستی

«بزرگی را پرسیدند: چگونه به این مرتبه از سروری رسیدی؟ گفت: با هیچ کس دشمنی نکردم، مگر آنکه میان خود و او، جایی برای آشتی باقی گذاشتم».

دعا برای دیگران

«مردی گرد کعبه طواف می کرد و می گفت: «اللّهم اَصْلِحْ اِخْوانی؛ الهی! تو برادران مرا نیک گردان و آنان را اصلاح فرما.» به او گفتند: حال که به این مکان شریف رسیده ای، چرا خود را دعا نمی کنی؟ گفت: مرا یارانی است. اگر ایشان را در صلاح یابم، من به صلاح ایشان اصلاح شوم و اگر به فسادشان یابم، من به فساد ایشان مفسد شوم».

زهد

«روزی دیوجانس ـ یکی از انسان های زاهد روزگار ـ از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگ ترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بی تحمل رنج و مشقت، به استراحت نمی پردازی و از زندگی ات لذت نمی بری؟»

صبر

«بزرگی را از نشانه بردباری پرسیدند، گفت: ترک گِله و پنهان داشتن رنج».

عفو و گذشت

«از افلاطون پرسیدند: انسان چگونه می تواند از دشمنش انتقام بگیرد؟ گفت: با بخشش و کرم».

غنیمت شمردن فرصت

«از بزرگی پرسیدند: بزرگ ترین مصیبت ها کدام است؟ گفت: آنکه بر کار نیک توانا باشی و چندان انجام ندهی که از دست بدهی».

ذکر و یاد خد

«از دانشمندی پرسیدند: کسی که قرآن می خواند و نمی داند که چه می خواند، آیا هیچ اثری دارد؟ گفت: کسی که دارو می خورد و نمی داند که چه می خورد، اثر می کند؛ چگونه قرآن اثر نکند، بلکه بسیار اثر می کند!؟ پس چگونه خواهد بود، اگر بداند که چه می خواند».

توکل

«در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله ، مردی از اصحاب آن حضرت سخت تهی دست شده بود. کار به جایی رسید که به ناچار، همسرش به او گفت: برو به حضور پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و جریان را بگو تا ایشان کمکی کند. آن مرد چنین کرد و جریان را عرض کرد. پیامبر به او فرمود: کسی که از ما تقاضا کند، به او می بخشیم، ولی اگر خصلت بی نیازی را پیشه خود سازد، خداوند او را بی نیاز می کند. آن مرد، از سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله جان گرفت و با همتی قهرمانانه و توکل به خدا، کمر همت بست و به وضع زندگی اش سر و سامان داد».

قناعت

«حکیمی را گفتند: چیزی برتر از طلا دیده ای؟ گفت: بله! قناعت».

تقو

«امام صادق علیه السلام از یکی از شیعیان، به نام سلیمان پرسید: جوان مرد کیست؟ عرض کرد: فدایت شوم، جوان مرد به نظر ما همان جوان است. حضرت فرمود: مگر نمی دانی اصحاب کهف همه افرادشان پیر بودند، ولی خداوند به خاطر ایمانشان، آنان را جوان مرد نامید؟ (کهف: 10) سپس فرمود: ای سلیمان! کسی که به خدا ایمان آوَرَد و تقوا پیشه کند، جوان مرد است؛ مَنْ آمَنَ بِاللّه ِ وَاتَّقی فَهُوَ الْفَتی».

ایمان

«مردی، دیگری را گفت: تو مؤمنی؟ مرد گفت: اگر منظور، این سخن پروردگار است که فرماید: آمنّا باللّه ِ و ما اُنزِلَ عَلَینا؛ به خدا و کتاب او ایمان آوردیم، (آل عمران: 84) آری! و اگر اینکه می گوید: الَّذینَ اِذا ذُکِرَ اللّه ُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ؛ چون ذکری از خدا شود، دل هاشان لرزان و ترسان شود، (انفال: 2) نمی دانم».

تواضع

«به حکیمی گفتند: بیان کدام حقیقت روا نیست؟ گفت: آنکه مرد از نیکی های خود بگوید».

محبت ورزی

«از کنفوسیوس پرسیدند: آیا با یک کلمه می توان تمام زندگی را روشن و پاک نگه داشت؟ گفت: بله. پرسیدند: آن کدام کلمه است؟ گفت: آن کلمه، عبارت است از محبت به دیگران».

استهز

«به بزرگی گفتند: فلانی، بر تو می خندد. او گفت: اِنَّ الّذینَ اَجْرَموا کانوا مِنَ الّذینَ آمَنُوا یَضْحَکُونَ؛ همانا بدکاران بر اهل ایمان می خندند (المطففّین: 29)».

لطف و بخشش پروردگار

«شخصی پرسید: اگر بمیرم، مرا به کجا می برند؟ گفتند: نزد خدای متعال. گفت: خوشحالم از اینکه مرا نزد کسی می برند که جز نیکی، چیزی از او ندیده ام».

توجه به آخرت

«از حکیمی پرسیدند: روز خویش را چگونه آغاز کردی؟ گفت: در حالی آغاز کردم که دنیا، مایه اندوهم بود و آخرت، موجب کوششم».

رحمت حکیمانه

«از بزرگی پرسیدند: اگر خدای تعالی رحیم است، پس چگونه بندگان را عقوبت فرماید؟ گفت: رحمت او بر حکمتش چیره نشود».

انس با خد

«می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم. یوسف گفت: ای جوان مرد! دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی! پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم. زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی».

اعتراف به نادانی

«گویند: از عالمی مسئله ای پرسیدند، گفت: نمی دانم. سؤال کننده گفت: شرم نمی کنی که به جهل و نادانی خود اعتراف می کنی. گفت: چرا شرم کنم از گفتن کلمه ای که فرشتگان به آن سخن گفتند و هنگامی که خداوند درباره «اسماء» از آنها پرسید، گفتند: سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا الاّ ما عَلَّمْتَنا؛ خدایا ما چیزی نمی دانیم، جز آنچه تو به ما آموختی».

جایی در بهشت

«روزی هارون از اِبن سَمّاک موعظه و پندی درخواست کرد. ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از اینکه وسعت بهشت به مقدار آسمان ها و زمین است و برای تو، به اندازه جای پایی هم نباشد».

چپاول اموال

«روزی عبدالملک (پنجمین خلیفه اموی) از امام زین العابدین درخواست موعظه کرد. حضرت فرمود: آیا واعظی بالاتر از قرآن وجود دارد؟ خداوند می فرماید: وَیْلٌ لِلْمُطَفَّفین؛ وای بر کم فروشان. (مطففّین: 1) وقتی سخن خدای متعال درباره کم فروشان چنین است، پس چگونه است حالِ کسی که همه اموال مردم را چپاول کند؟»

بر امور گذرا دل مبند

«پادشاهی، حکیمان را فرا خواند و گفت: مرا چیزی بیاموزید که اگر بسیار غمگین باشم، در آن نگاه کنم و غم دل از بین برود و اگر بسیار شاد باشم، در آن نگاه کنم و فریفته روزگار نگردم. حکیمان مدتی مشورت کردند و سرانجام، نگینی بر انگشتری او ساختند که روی آن نوشته شده بود: این نیز بگذرد».

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟




ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر