تیک
tik.fileon.ir

دلنوشته شبانه

نویسنده : محمد پارسایی | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:46

تقديم به شما با یه دنیا مهربونی ...

روی لینک زیر کلیک کنید.

 یک صفحه سیاه ظاهر میشود.

ماوس خودرا هرجای صفحه

 و همه جای آن کلیک کنید،

 ببینید چه اتفاقی میافتد.

سپس ماوس را کلیک کنید

 و در همان حال به همه جای صفحه بکشید

+

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۱۸ ساعت ۵:۵۹ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

تمام شوقم این بود

رودها را یکی پس از دیگری کنار بگذارم

و به دریا برسم

 به تو

 به عمق یک آبی بیکران

به دنبال آرامش

امــا

برایم شدی همان طوفان ناخواسته

همان طوفانی که نه راه پس میگذارد

و نه را پیش

در تو غرق شدم

و خیره به نوری که در طی فرو رفتنم

به اعماق بی کسی از من دورتر و دورتر میشد...

حال

بگذار موج، این جسم بی جان

را به ساحل ببرد...

چـرا

نامهربانی می کنی؟!

+

نوشته شده در شنبه ۱۳۹۵/۰۳/۰۸ ساعت ۲:۲۵ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

رد پـــــــــا...

دنیا کوچک تر از آن است،

که گم شده ای را در آن یافته باشی.

هیچ کس اینجا گم نمی شود!

آدمها به همان خونسردی که آمده اند ،

چمدانشان را می بندند

 و ناپدید می شوند.

 یکی در مه،

یکی در غبار،

یکی در باران،

یکی در باد،

و بی رحم ترینشان در برف.

آنچه بر جای می ماند،

ردپایی است،

و خاطره ای که هر از گاهی،

پس می زند مثل نسیم

پرده های اتاقت را . . .

+

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۲۵ ساعت ۸:۰ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

وعـــــــــــــــــــده...

به اندازه ی دلتـــــــــــــــــنگی هایم

به مــــــــــــــــن بدهـــــــــــــــــکاری

وعـــــــــــــــده مــا باشــــــــــــــــــد

روزی کـــــــــه دلتـــــــــــــگم شـــــــدی

+

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۲۵ ساعت ۷:۴۶ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

تو.....

تو کجا رفته ای امشب که من از یاد تو مستم!

با نگاه تو غریبم با سکوت تو شکستم

من سفر کردم از این شهر به دیار با تو بودن

با امید چه کسی من کوله بارم را ببستم

در شکوه خنده ی تو فکر تو با من غریبه است

ورنه این فکر من و این من همانی ام که هستم!

در جواب چشم هایت چشم هایم ساکت اند

من برای چشم های تو کنون قلم به دستم

+

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۲ ساعت ۶:۱۱ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

همیشه....

هَـمیشه بـآید کَسـی باشد

کـــہ مــَعنی سه نقطه‌هاے انتهاے جمله‌هایَتـــ را بفهمد

هَـمیشه بـآید کسـی باشد

تا بُغض‌هایتــ را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد

بـآید کسی باشد

کـــہ وقتی صدایَتــ لرزید بفهمد

کـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد…

کسی بـآشد

کـــہ اگر بهانه‌گیـر شدے بفهمد

کسی بـآشد

کـــہ اگر سردرد را بهـآنه آوردے برای رفتـن و نبودن

بفهمد به توجّهش احتیآج داری

بفهمد کـــہ درد دارے

کـــہ زندگی درد دارد

بفهمد کـــہ دلت برای چیزهاے کوچکش تنگــ شده استــ

بفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زیرِ باران تنگــ شده استــ

همیشه باید کسی باشد

همیشه.... 

+

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۱۰ ساعت ۱۲:۳۷ ق.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

تنــــــــــــهایی

تنهایی یعنی:

 یه وقتهایی هست...

 میبینی فقط خودتی و خودت!!!

رفیق داری ولی...

همــــــــدرد نداری!!!

خانواده داری...

حمــــــــایت نداری!!!


عشق داری…

تکیـــــــــه گاه نداری!!!


مثل همیــــشه….

همه چــــــی داری…

و هیـــــچی نداری...

+

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۷ ساعت ۱۲:۳۴ ق.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

تـــــــــــــــــــــا...

چقدر عجیبه :

تا وقتی مریض نباشی کسی برات گل نمیاره

تا فریاد نزنی کسی به سویت باز نمیگرده

تا گریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه

تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد

و تا وقتی که نمیری کسی تو رو نمیبخشه

+

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۷ ساعت ۱۲:۱۲ ق.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

خـــــــــــــــــــــدایا

 

خداوندا به من بیاموز:

دوست بدارم کسانی را، که دوستم ندارندعشق بورزم به کسانی، که عاشقم نیستند

محبت کنم به کسانی، که محبتی در حقم نکردند

بگریم با کسانی، که هرگز غمم را نخوردند

و بخندم با کسانی،

که هرگز شادیهایشان را با من قسمت نکردند

+

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۷ ساعت ۱۲:۸ ق.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

خــــــــاطره

م

من می مانم و تو

تو می مانی و من

و خاطره هایی که بینِ ماست

این روزها که بادها می وزند از جانبِ کوه

و سنگ ها را به خلوت هایِ سرد می خوانند ،

ما در دست هایِ گرمِ هم می روییم

و سبز می شویم ...

 گمان نکن که نمی دانم

تو به رویِ خودت نمی آوری ،

وگرنه خوب می دانم

که چقدر سبزتر از مَنی ،

و چقدر گلدانِ دست هایت بزرگ تر از من است ...

 حیف !

کاش قدرِ دست هایت را بدانی

باغ برای دست هایِ تو کم است

چه برسد به من

که برگ هم نیستم ...!

+

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۰۴ ساعت ۱۲:۹ ق.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

خدایا...

گفتم خدایا دلگیرم

گفت: حتی از من؟

گفتم خدایادلم را ربوده اند

گفت: پیش از من؟

گفتم خدایا دوری ازمن

گفت: تو یا من؟

گفتم خدایا تنهاترینم

گفت: بیشتر از من؟

گفتم خدایا اینقدرنگو من

گفت: من تو ام تو من!


+

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۳ ساعت ۱۱:۵۵ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

باد...

 

خوشا به حالِ باد !

که گونه هایت را لمس می کند

تو را آغوش می گیرد ،

و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد ...

 کاش !

مرا نیز باد می آفریدند

و تو را برگِ درختی ، خلق می کردند ...

 عشقبازیِ برگ و باد را دیده ای ؟!

در هم می پیچیدند و عاشق تر می شوند

+

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۲ ساعت ۱:۵۶ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

+

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۲ ساعت ۱:۵۵ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

....

 

پر شده بودی از ترس نبودنم

زهی خیال باطل!

آنچه خالیست دستهای من

و آنچه پر شد از عشقی دگر

قلب تو

خدایا به پر و خالی کردن هایت شکر...

+

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۲ ساعت ۱:۵۱ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

هـــــــــــــــــــــــــــــــیس...

تــَمآم هوآ رآ بو مـے کشم

چشم مـےدوزم

زل مـے زنم…

انگشتم رآ بر لبآטּ زمیـטּ مے گذآرم:

” هــــیس…

!مـے خوآهم رد نفس هآیش بـﮧ گوش برسد…!”

امآ…!

گوشم درد مـےگیرد از ایـטּ همـﮧ بـے صدآیـے

دل تنگـے هآیم را مچالـﮧ مـے کنم و

پرت مـے کنم سمت آسمآטּ!

دلوآپس تو مـے شوم کـﮧ کجآے قصـﮧ مآטּ سکوت کرده ایـے

کـﮧ تو رآ نمـے شنوم....

+

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۱ ساعت ۲:۰ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

دلتنگی...

به دلتنگی هایمـــ دست نزن

می شكند بغضــمـــــ یك وقت !!آنگاه غرقـــــ می شویدر سیلابـــــ اشكهایی كهبهانه ی روانــــــ شدنش هستی !! . . .

+

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۱ ساعت ۱:۵۵ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

دلم گرفته...

  

+

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۱ ساعت ۱:۵۴ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

نمی دانم...

نمی دانم چرا امشب 

واژه هایم خیس شده اند

 مثل آسمانی که امشب می بارد....

و اینک باران


بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند

و چشمانم را نوازش می دهد

تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

+

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۴ ساعت ۱۲:۲۸ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

خنده های تلخ

هنوز باورم نمی شود

که در میان دستهای تو مچاله می شوم

خنده های تو

طعم تلخ میدهد

حس گنگ تازه ای

در خیال رخوتت دویده است

کاشکی دلم برای تو نمی تپید

تو نخواستی!

همیشه این چنین تمام می شود

یکی برنده است

دیگری

برای باخت

منتــــــــــــــــــــــــظر!!!!

+

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۴ ساعت ۱۱:۴۳ ق.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

....

با کسی باش که ...

وقتایی که دلت گرفته ...

حوصله نداری ...

تاراحتی ...

حس میکنی یه دنیا غم داری ...

بلد باشه شادت کنه  ...

راه قلبتو بلد باشه!!!!

تنهات نذاره!....!

+

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۴ ساعت ۱۱:۲۳ ق.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

  چه بی بهانه گرفتی از من تمام

                  لحظه هایم را

و چه سخاوتمندانه

              چشمانم را

        به مهمانی فصل باران خواندی

و آنگاه

     در غروبی سرخ

سرودی شعر تلخ سفر را

تا عمری

          شاعر سرخی پرواز تو باشم

           پرستو.....!

+

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۳/۲۴ ساعت ۷:۱۷ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

.....

کتاب عاشقی را آرام باز می کنم

   و ورق می زنم صفحات دلدادگی

     داستان خسرو و شیرین . . .

      افسانه ی لیلی و مجنون 

       روایت ویس و رامین ،

        قصه ی فرهاد و منیژه ،

             وامق و عذرا ، . . .

            باز هم ورقی دیگر ،

           و برگی دیگر ،

             و کهن عشقی دیگر . . .

     تو گویی لابلای هر برگ ،

            با ظرافتی خاص . . .

          دلی پیچیده شده ،

            و چشمی نگران . . .

          هنوز بر لب جاده عاشقی

               به انتظار نشسته ،

                   یار را می جوید . . .

+

نوشته شده در شنبه ۱۳۹۱/۱۰/۰۹ ساعت ۴:۵۰ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

فـــــــــــــــــــــردا

من ز فردا هراسانم!

نمی دانم چرا؟؟؟

آخر مگر فردای من تار است؟؟؟

مگر خورشید در آن رخ نمی تابد؟؟؟

مگر در باغ فرداها گل امید من نشکفته می ماند؟؟؟

من از فردا هراسانم!

من از بیگانگیهایم دارم بیم

من از فردا

هراسانم!!!

نمی دانم چه خواهد شد؟!؟

+

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۱/۱۰/۰۴ ساعت ۱۲:۲۵ ق.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

انتظار...

امروز من ایستاده ام
امروز باز هم یک انتظار
در دلم هر لحظه سودایی دیگر است
در وجودم هر زمان شوق رسیدن
آرزوی پر زدن
انتظار دیدن است
گاه گاهی در آسمان چشم تو پر می زنم
یا که گاهی در خیالت می رسم
دیدنت
دیدنت اما برایم مثل یک افسانه ی دیرینه است
بر تمام میله های این قفس.

+

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۱/۰۵/۰۶ ساعت ۳:۴۵ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  | 

زندگــــــــــــــــی...

 

زندگی یه لحظه عشقه و یه لحظه نفرت
گاهــــــــــی شادی و گاهــــــی حسرت

زندگی گاهـــی دشمن و گاهـــــــی یاور


لحظه ای شــاد و لحظه ای در غم شناور

زندگــــــــی گــاهی عجیب و غریـــــــــبه


گاهـــــی هم پر از مکــــــــر و فریـــــــــبه

زندگی قصه یکـــــی بود و یکـــــــی نبـــــــــوده


برای بعضی ها همه چیز و برا بعضی ها بیهوده

( سروده نرگس جـــــــون)

+

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۲/۲۰ ساعت ۱۱:۳۲ ب.ظ توسط نرگس جـــــــــــــــــون  |