تیک
tik.fileon.ir

متن غمگین مرگ

نویسنده : محمد پارسایی | زمان انتشار : 05 تیر 1398 ساعت 12:46

خدانگهدار...

این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم / خداحافظ نا مهربون میخوام ازت دل بکنم

سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم / این جمله رو اینقد میگم تا که فراموشت کنم

همیشه از همان  ابتدای آشناییمان در هراس چنین روزی بودم  و کابوس خداحافظی

را میدیدم اکنون شد آنچه نباید میشد

خداحافظ دلیل بودنم خداحافظ . . .

روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای

خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم . . .

خداحافظ ای قصه ی عاشقانه  خداحافظ ای آبی روشن دل

خداحافظ ای عطر شعر شبانه  خداحافظ ای همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته  تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دل های خسته

پرستو ها چرا پرواز کردید / جدایی را شما آغاز کردید

خوشا آنانکه دلداری ندارند / به عشقو عاشقی کاری ندارند

خداحافظ برای تو  رهایی / برای من فقط درد جدایی

خداحافظ برای تو چه آسان / ولی قلبم ز واژه اش چه سوزان

خداحافظ

فرصت براي حرف زياد است

اما

اما اگر گريسته باشي...

آه...

مردن چقدر حوصله مي خواهد

بي آنكه در سراسر عمرت

يك روز، يك نفس


بي حس مرگ زيسته باشي

+

نوشته شده در یکشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 17:49 توسط روح اله صدقی  | 

نشانی تو فقط
بغض همه ی سنگ ها و
یک دلِ سیر گریه کردن ابرهاست٬
و سرخی نشکفته یک خاک٬
پریدن اولین سهره ی بیدار٬
و دستخطی ساده٬ پریده رنگ
از نامه ای که هیچگاه به مقصد نرسید.
   …
نشانی تو...
راستی نشانی تو کجاست؟!

بیاقراربگذاریم که هیچ وقت باهم قراری نداشته باشیم

بگذار همیشه اتفاق بیفتد

این طور بهتر است من هر لحظه منتظر اتفاقم !<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /?>

منتظر ِ یک اتفاق که ” تــــو ” را به ” مـن ” برساند

من اگر راستشرو بخواهی

نمیدانم از عاقبت این همه ترانه و نامه بی جواب

میترسم یا نه؟

فقط میدانم که...محتاجم

محتاج سکوت ستاره

محتاج لطافت صبح

محتاج صبر خدا

من محتاج ترانه های بی قفس ِ پر از کبوترم

در اخر سر محتاج وجود تو...


ماه که بالا می آید

تونوشته میشوی

با تمام بودنت:

که پیشانی ات ماه بود

چشمهایت خورشید

خنده هایت ستاره هایه درخشان


ماه که می رود آفتاب شود

باد می اید

کاغذهایم ...تورا با خود میبرد


می شود ماه را با دست هایت نگه داری،

غروب نکند؟

میخواهم درهاو پنجره هارو چفت بکنم

وتورا

برای همیشــه بنویسم

+

نوشته شده در جمعه هجدهم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 10:36 توسط روح اله صدقی  | 

هوس رو با عشق قاطی نکنین

پسر گفت اگر میخواهی باهم بمانیم باید همه جوره با من باشی

دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت:باشه عزیزم هر چه تو بگویی

پسرک دختر را عریان کرد, دختر آرام میلرزید ولی سخن نمیگفت میترسید عشقش ناراحت شورد

پسرک مانند ابری سیاه بدن دختر را به آغوش کشید

و بدون کوچکترین بوسه شروع کرد

...دخترک اهی کشید پسرک مانند چرخ خیاطی بالا و پایین میشد

دخترک بدنش میسوخت ولی صدای نمی آمد

پسرک چند تکان خرد و در کنار دخترک افتاد , دختر با خنده گفت آرام شدی عروسکم پسرک آرام خندید و لباس هایش را پوشید ورفت

دخترک ساعتی بعد تلفن را برداشت و زنگ زد گفت : سلام عشقم...

ولی پسرک مانند همیشه نبود و تنها گفت دیگر به من زنگ نزن و قطع کرد

دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گریست

چند سال گذشت

تبریک میگویم به پسر همان دخترک زیبا شد فاحشه قصه ما

فاحشه سیگارم تمام شده تو سیگار داری؟

فاحشه آرام میگویید چرا به دیگران نگفتی به جرم عاشق شدن فاحشه شدم ؟


من محکم تر سیگار را میکشم و آرام تر جواب میدهم از خجال

+

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 18:31 توسط روح اله صدقی  | 

بگو نازنینم ، بگو کدام یک از ما عاشقتریم ؟؟؟

من که لحظه ای از یادت جدا نشده ام ، یا تو که حتی لحظه ای به یادم نیستی

کدام یک از ما غمگین تریم ؟؟؟

من که این بغض لعنتی ثانیه ای رهایم نمیکند ، یا تو که خبر از دل تنگم نداری

کدام یک از ما بیشتر دوست داشتیم ؟؟؟

من که با چشمانی بارانی نگرانم تا فرصت پیش اید و برای همیشه تو را از دست بدهم ، یا تو که با میل و رضایت من را به سمت دیگران میرانی

کدام یک تنهاتریم ؟؟؟

من که تمام لحظه هایم را با تو و فکر تو پر کرده ام و دریچه چشمانم فقط به روی تو باز میشود ، یا تو که انقدر خواستنی هستی که اجازه تنهایی به تو داده نمیشود و هرگز تنها نخواهی ماند

کدام یک ترس بیشتری داریم ؟؟؟

من که نمی خواهم فردایت با دیگری رقم بخورد ، یا تو که میگویی اهمیتی به بودن دیگران در زندگی من نمیدهی  

اگر جدایی همیشگی باشد در فردایی که ایمان دارم می اید ، در فردایی که احساسم با اطمینان می گوید هم دیگر را خواهیم دید

آن روز تو پشیمان تری یا من ، تو که صبر بیشتری نداشتی یا من که عجله نکردم

آن روز احساس کدام یک از ما مثل امروز مانده

احساس من مثل امروز مانده؟؟؟ که آسمان دلم هر لحظه و ثانیه از دوری تو ابری است ، یا احساس تو مثل  امروز تو ؟؟؟ که هیچ جایی برای من ندارد

کدام یک از ما با چشمانی ابری دیگری را نگاه خواهد کرد ؟؟؟  و کدام یک شانه ای بالا خواهد انداخت که گذشته ها گذشته ، کدام یک ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

در فردای دیدار کدام یک از ما پشیمان تریم نازنین ، کدام یک ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

+

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 12:24 توسط روح اله صدقی  | 

حس غریبی ست دوست داشتن

وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن .....

وقتی میدانیم کسی با جان ودل دوستمان دارد

ونفس ها وصدا ونگاهمان در روح وجانش ریشه دوانده

به بازی اش میگیریم .....

هر چه او عاشق تر ما سرخوش تر !

هر چه او دل نازک تر ما بی رحم تر!....

تقصیر از ما نیست ...

تمامی قصه های عاشقانه

این گونه به گوشمان خوانده شده...

+

نوشته شده در جمعه چهارم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 20:53 توسط روح اله صدقی  | 

  برو باشد ولی من هم خدا و عالمی دارم ، من از دنیا گله مندم که از مهر تو کم دارم ، ببین یک خواهشی دارم مرا در خود کمی حل کن ، نگو رفتم خداحافظ کمی دیگر معطل کن

** مرا صد بار از خود برانی دوســــتت دارم **
**به زندان خیانت هم کشانی دوســــتت دارم**
**چه سود از مهر ورزیدن**
**چه حاصل از وفا کردن**
**مرا لایق بــدانی یا ندانی دوســــتت دارم**

چقد تاریک شد دنیا
که زیبا روی من تنها
برفت از این جهان و من
بماندم با همه غم ها

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را در دست تو دید
غضب الوده کرد نگاه
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من ارام ارام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد ازارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما
سیب نداشت

دوسِت داشتم ولی هرگز نگفتم نگفتــم تـا ز چشــــم تـو نیفتـم نگفـتـم تــا نــدونی عاشـــقم مــن نـدونی بعــدِ تــو از پـا می افتـم خیــال کـردم اگـــه روزی بـــدونی می ری شعر جدایی رو می خـونی می ری تنها میشم با بغض و گـریه تــوی شهــــر و دیـــار بی نشــونی

ندیدی چشمهایم زیر پایت جان سپرد آخر گلویم از صدای، های هایت جان سپرد آخر نفهمیدی صدایم بغض سنگینی به دوشش بود اما از جفایت جان سپرد آخر نترسیدی بگوید عاشقی نفرین به آیینت که از چشمان جادویت خدایت جان سپرد آخر نمی دانی و می دانم که دل در خواهش آن انزوایت جان سپرد آخر چقدر عزلت نشینی از برای یار دلگیر است بخوان شعرم که شعرم در هوایت جان سپرد آخر

به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم

 

به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو

+

نوشته شده در دوشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 13:20 توسط روح اله صدقی  | 

غم دوری

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!

ومن شمع می سوزم  ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!

کسی حال من تنها نمی پرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!

آمدی چه زیبا ، گفتم دوستت دارم چه صادقانه ، پذیرفتی چه فریبنده ، نیازمندت شدم چه حقیرانه ، به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی چه ناجوانمردانه ، واژه غریب خداحافظ به میان آمد چه بی رحمانه ، و من سوختم چه عاشقانه

 

بیخودی متاسف نباش
تو آمده بودی که بروی اصلا!
تو چه می دانی چه ترسی ست
ترس از کوچه ی بعد از خداحافظ؟

خدا لعنت کند بر واژه ها حتی خداحافظ !
که یعنی آتشی افتاده در من با خداحافظ !
سکوت افتاده مثل رعشه ای بر استخوانهایم
شبیه موج سرد ساحل دریا خداحافظ

هر صدا و هر سکوتی،اونو یاد من میاره
میشکنه بغض ترانه،غم رو گونه هام میباره
از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد
دلمو از قلم انداخت،اونکه صاحب دلم بود
منو دوس داشت ولی انگار،اندازش یه ذره کم بود
از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد

نه هوا ابریست نه باران میبارد پس بهانه قلبم برا این همه سنگینی چیست

 

+

نوشته شده در یکشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۰ ساعت 23:52 توسط روح اله صدقی  | 

چرا دوستم داری

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه که نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

نظره تو چیه؟

 

+

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 22:31 توسط روح اله صدقی  | 

چقدر سخته

چقدر سخته

دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که

یبار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده.

چقدر سخته

تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما

وقتی دیدیش هیچیزی بجز سلام نتونی بگی.

چقدر سخته

وقتی که پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه

اما مجبور بشی بخندی تا نفهمه که هنوز دوسش داری.  

               چقدر سخته                 

گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار

بار خودتو بشکنی و اونوقت آروم زیر لب بگی

گل من

باغچهء نو مبارک

+

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 22:31 توسط روح اله صدقی  | 

لعنت به دنیا

دنیا را بد ساخته اند... کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی دارد. کسی که تو را دوست
دارد تو دوستش نمی داری... . اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم
و آیین هرگز به هم نمیرسند این رنج است و زندگی یعنی این...

+

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 22:30 توسط روح اله صدقی  | 

حسرت

در حسرت روزایه گذشته ... در حسرتی عشقی بر باد رفته ... در حسرت روزگاری پر اضطراب ...در حسرت چشمهای خیس تو ... و غروری شکسته ی من ... شاید عشق و علاقه  آخر با خودش حسرت میاره ... و شاید هم این ماییم که تو ذهنمون این حسرتها رو میسازیم ... و یا شاید عشق بی معناست ... و شاید ....

+

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 22:30 توسط روح اله صدقی  | 

تنهایی

اگر خواهم غم دل با تو بگویم
تو را تنها نمی یابم
اگر تو را تنها بیابم
جایی نمی یابم
اگر جایی پیدا شود و تنها هم تو را یابم
ز شادی دست و پا گم می کنم خود را نمی یابم...

+

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 22:29 توسط روح اله صدقی  | 

یکی میدونه که دوستش داری، یکی نمیدونه دوستش داری! بیچاره اونی که فکر میکنه دوستش داری!!

+

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 22:29 توسط روح اله صدقی  | 

مي دوني قشنگي راه رفتن زير بارون چيه ... اين که هيچ کس نمي تونه اشکاتو ببينه

آنجا که دلت پیش دلم بود گرو...
دستهایم را گرفتی که نرو!!!

حالا که دلت جای دگر بند شده...


کفشهایم را جفت نمودی که برو

      

چون مرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مرا عبرت مردم سازید
خاک تن من به باده آغشته کنید
وز کالبدم خشت سر خم سازید
در حيرتم از مرام اين مردم پست
اين طايفه ي زنده کش مرده پرست
تا هست مي کّشندش به خاري به جفا
تا مُرد مي برندش به عزت سر دست

تو اگر می دانستی ....که چه رنجی دارد خنجر از دست عزیزان خوردن...آه! از من خسته نمی پرسیدی ...که چرا تنهایی...!!!

اگر کلید قلبی را نداری قفلش نکن ...اگر کسی را دوست داری خردش نکن... اگر دستی را گرفتی رهایش نکن ...

هنوز نیامده ای خداحافظ ؟ تقصیر تو نیست ، همیشه همین گونه بوده ، برو اما من پشت سرت نه دست که دل تکان می دهم

ترا از دور می بوسم به چشمی تر خداحافظ

مرا باور نکردی می روم دیگر خداحافظمرا لایق ندیدی تا بپرسی حال و روزم رابرو با دیگران ای بی وفا دلبر خداحافظ

+

نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 21:50 توسط روح اله صدقی  | 

داستان عاشقانه بسیار زیبا و گریه آور

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را “  با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

ادامه نوشته

+

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 23:1 توسط روح اله صدقی  | 

عاشقانه زیبا

در خلوت من جز تو کسی راه ندارد / رخسار فریبای تو را ماه ندارد / غمنامه ی من غصه ی چشمان تو باشد / غیر از تو

دلم دلبر دلخواه ندارد .

**************************************

گستاخی خیالم را ببخش که حتی لحظه ای یادت را رها نمیکند !

ادامه نوشته

+

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 22:56 توسط روح اله صدقی  | 

زیبا اما جالب صداقت

سالها پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .

ادامه نوشته

+

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 22:55 توسط روح اله صدقی  | 

زیبا و غمگین

پسر جوان پس از مدتها از منزل خارج شد . بيماري روحيه او را مکدر کرده بود . و حالا با اصرار مادرش به خيابان آمده بود . از کنار چند فروشگاه گذشت . ويترين يک فروشگاه بزرگ توجه او را به خود جلب کرد و وارد شد . در بخشي از فروشگاه که مخصوص موسيقي بود چشمش به دختر جواني افتاد که فروشنده آن قسمت بود

ادامه نوشته

+

نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 22:40 توسط روح اله صدقی  | 

نمی خواهـم بمیـرم

نمی خواهم بمیرم، با كه باید گفت؟
كجا باید صدا سر داد؟
به زیر كدامین آسمان، روی كدامین كوه؟
كه در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك این فریاد!
كجا باید صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین كر، آسمان كور است
نمی خواهم بمیرم، با كه باید گفت؟
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست

وجودم گرچه گردآلود سختی هاست

نمی خواهم از این جا دست بردارم!

دلم با صد هزاران رشته، با این خلق

با این مهر، با این ماه

با این خاك با این آب ... پیوسته است

مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست


توان دیدن دنیای ره گم كرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست

جهان بیمار و رنجور است

دو روزی را كه بر بالین این بیمار باید زیست


اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم


بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردائی، چه دنیائی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...
نمی خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟

+

نوشته شده در جمعه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 21:58 توسط روح اله صدقی  | 

قرار

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.


ادامه نوشته

+

نوشته شده در جمعه چهاردهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 14:57 توسط روح اله صدقی  |